هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

رضا نشست و به معصومه اش نگاه انداخت
چنان که چشمه ی ذوق مرا به راه انداخت

خدا چه خوب ادا کرده حق مطلب را
به نام فاطمه آورده است زینب را

و ماه اول ذی القعده تا که پیدا شد
دخیل های ضریح برادری وا شد

ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد
برای شاه خراسان چه زینبی آورد

مقامش آینه ای از مدارج پدر است
عجیب نیست که باب الحوائج پدر است

برای تشنه لبان باده را به خم آورد
مزار مادر خود را به شهر قم آورد

عجیب نیست که قم طعنه بر مدینه زده
که سنگ مادر سادات را به سینه زده

چه باشکوه به دستان خود علم دارد
از این به بعد بگو فاطمه حرم دارد

من فراری از این و آن بریده کجا
پناه چادر سر تا فلک کشیده کجا

مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست
به مدح فاطمه ها بهتر از علی ها نیست

تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است
برادرت به حقیقت علی ایران است

مجید تال

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۲
هم قافیه با باران

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست
ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی
که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک‌الله از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کله‌های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبه‌های سبحانی

درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی

طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی

طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی

حافظ

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران

اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون
بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست

اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه
که هر که هست به کیش خودش نمازی هست

چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست

میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست

وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست

نه احتراز از آن جانب است همواره
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود

پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود

آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود

آن جان به شیشه‌ای که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود

بسیار دیده‌ای که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود

امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود

امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود

می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود

غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریه ایست کنون خنده می‌شود

آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی داس و تیش خار تو برکنده می‌شود

پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود

پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود

خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود

من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود
 
مولانا

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی
غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی

تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی

نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم‌ گره بسته در معمایی

رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد
اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

بر سینه داغ های تمنّا نوشته‌ایم
یک لاله‌زار نسخه ی سودا نوشته‌ایم

منشورِ تاج اگر به سر گُل نهاده‌اند
ما هم بَراتِ آبله برپا نوشته‌ایم!

حاجت به نامه نیست ‌که در سطرهای آه
اسرار پَرفشانی دل را نوشته‌ایم

مشقِ خیال ما به تمامی نمی‌رسد
ای بیخودان! همه‌ ورقی نانوشته‌ایم

جز امتحانِ فطرتِ یاران مراد نیست
بی‌پرده معنی ای که به ایما نوشته‌ایم

در زندگی مطالعه ی دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان! ما نوشته‌ایم

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا
می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین
هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه‌تورا
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا
 
مولانا

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

اقبال لاهوری

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما
نقاش ناله‌ایم و اثر می‌کشیم ما

توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در می‌کشیم ما

ظالم‌کند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر می‌کشیم ما

زین عرض جوهری‌که درآیینه دیده‌ایم
خط بر جریده‌های؟ر می‌کشیم ما

تا حسن عافیت شود آیینه‌دار ما
از داغ دل چوشعله سپرمی‌کشیم ما

در وصل هم‌کنار خیالیم چاره نیست
آیینه‌ایم و عکس به بر می‌کشیم ما

اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر می‌کشیم ما

آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمی‌کشیم ما

وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمی‌کشیم ما

تا سجده برده‌ایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگی‌که به سر می‌کشیم ما

این‌است اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر می‌کشیم ما

خاک بنای ما به هواگرد می‌کند
بیدل هنوزمنت‌پرمی‌کشیم ما

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

تو و این  پرسه های یک نفره
تو و این کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری

تو و این دوستان ِ نامردت
تو و این شعرهای بی شاعر
تو و این کافه های تنهایی
تو و این ... خاک بر سرت یاسر !

کاش می مُردی و نمی دیدی
کاش چشم همه بصیرت داشت
کاش افسانه های کودکی ات
مثل حـــنانه ات  حــقیقت داشت !

کاش دنیا همان دو روزی بود
که تو در رشت گریه می کردی
هیچ فرقی نداشت دلتنگی
رفت و برگشت گریه می کردی...

زندگی کفـٌــه های اجبار است
یک ترازوی مست و دیوانه
یک طرف ، نفرت ِ تو از دنیا
یک طرف ، عشق ِ تو به حنانه

زندگی روی موج تکرار است
باز هم گریه ، باز هم شانه
باز هم نفرت تو از دنیا
باز هم عشق تو به حنانه

صبر کن !  تازه اول راه است
بـُــرد ِ تو از شکست می آید
یعنی آسان ز دست خواهد رفت
هر چه آسان بدست می آید !

صبر کن ! شب تمام خواهد شد
بعد از این روزهای بی تابی
می روی توی غـــار مـــردمـــکــــش
مثل اصحاب کهف می خوابی !

کوه باش و بریز توی خودت
عشق باید به کوه تکیه کند
مرد باش و به درد عادت کن
چه کسی دیده مرد گریه کند !؟

قصه ی عشق از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست

قصه ی عشق و زندگی این است :
پرسه در کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری !

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان

دیده‌ها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان

برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان

آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
 
حافظ

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران
سردم از سردی شب های زمستان بدتر
از گل آلوده ترین برف خیابان بدتر

آنچنان خورده ترک دل که خدا می داند
از ترک های دل تنگ بیابان بدتر

حال من دست خودم نیست خرابم حتّی
از غم رعیت دل بسته به سلطان بدتر

من چه کردم که شده جرم و مجازات من از
جرم یک مجرم محکوم به زندان بدتر

چه گناهی ست به جز اینکه خدایم بودی
با وجودی که شدی از خود شیطان بدتر

از هجوم تو غزل پشت غزل قِی کردم
از هزاران غم ناگفته به قرآن بدتر

بعد تو خاطره ها خفت مرا می گیرد
وقت مهتاب و غزل گفتن و باران بدتر

حال من حال کلاغ ته یک قصّه شده
می رسد هر چه ولی قصّه به پایان بدتر

وحشت رفتن تو حسّ بدی بود ولی
ترس از نو به تو دل باختن از آن بدتر

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

مهرش چراغی بود و من آن را، در سینه ی سوزان خود کُشتم
با یاد او خاموش خواهم کرد، خورشید را بین دو انگشتم!

تنها تو می دانی چه می گویم، تنها تو می دانی، که آن شب ها
با دست های خود درآوردی، هر بار ده ها خنجر از پُشتم

در جمع هندوها مسلمانم، در مجلس بودائیان، ترسا
جایی که آتش را بلا دانند، از پیروان دین زردُشتم!

وقتی به یادش گریه می کردم، تنها تو دیدی اشک هایم را
از راز پنهانم چه می پرسی، وقتی برایت وا شده مُشتم؟!

من جنگجویی ساده دل بودم، کاندر نبردی بی دلیل و پوچ
وقتی غبار آلود شد میدان، فرزند خود را بی هوا کُشتم!

محمدرضا طاهری


۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۸
هم قافیه با باران

...من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند.

بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریایی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده دم با دستهایت بیدار می شود.

احمد شاملو

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران

تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریم

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریم

شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم

شهریار

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد
         
عطار

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران
در آرزوی رویت ماه تمامی
شامی به صبحی می برم صبحی به شامی

هر شب به قصد توبه کردن ، می نخوردن
جامی به سنگی می زنم سنگی به جامی

دستی به جنت دارم و پایی به دوزخ
نان حلالی دارم و آب حرامی

یک روز می بینی جز این چیزی نداری
عمر تمامی حرف های ناتمامی

در عشق اگر مجنون صحراگرد باشی
یک باره از ره می رسد ابن السلامی

با بوسه ای بستی دهانم را در این بیت
به به چه پایانی عجب حسن ختامی...!

سعید بیابانکی
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم

برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم

شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم

دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم

من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم

چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم

زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم

برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم

به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم

ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم

هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران