هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دریا که می پوشی به چشمانم حسادت می کنم
می میرم از عشقت ولی ، دارم نجابت می کنم

زیبایی یِ لبخند شیرین تو بگذارد اگر
در قبله گاهِ چشم تو ، دارم عبادت می کنم

با دیدنت پاییز اشعارم بهاری می شود
ای کیمیایِ هر غزل ، عرض ارادت می کنم

در ازحام عاشقان جنگی به پا شد عاقبت
فتوای خونین میدهم ، میل شهادت می کنم

در حجّ ِ هر روزم به یاد کعبه یِ آغوش تو
از هر چه غیر از عشق تو ، ذکرِ برائت می کنم

پیغمبر مِهر تواَم ، تبلیغ دینم می کنم
هر لحظه تَرک من کنی ، تَرک رسالت می کنم

آرش مهدی پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

ﺑﻐﻞ ﮐﻦ ﺑﺎﻟﺸــﺖ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﻬﺎﺭ ِ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﮔﻠﻬــــﺎﯼ ِ ﺷﺐ ﺑﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮔﺮﺩﺩ

ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺭﻭﯼ ِ ﺳﺮﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻦ
ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺷـﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ

ﺩﻟﺖ ﭘﺮ ﻣﯿـــﮑﺸﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺗﻨﻬـــﺎﯾﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾــﺎﭼﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــــﮕﺮﺩﺩ

ﺑﺒﻨﺪﯼ ﯾﺎ ﻧﺒﻨــﺪﯼ ﺳﺒﺰﻩ ﻫـﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻥ
ﻧﮕـﺎﻩ ِ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ِ ﻗﺎﺑﺶ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ

ﻫﻮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﻧﻔﺲ ﺧﺴــﺘﻪ، ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻟﺐ ﺑﺴﺘﻪ
ﺳﮑﻮﺕ ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﻫﯿــــﺎﻫﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ

ﮔﺬﺷﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺁﻥ ﺣﯿـــﺎﻁ ﻭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ
ﻫﻮﺍﯼ ِ ﻋﺼﺮ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﭼـﺎﯼ ِ ﻟﯿﻤﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠـﻢ، ﺟﺎﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﯿﺼﺮﯼ ﺑﺎ ﺯﺧـــﻢ ِ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــﮕﺮﺩﺩ

ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺗﺎ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ِ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ِ ﻣﻪ
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮔـﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ِ "ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿـﮕﺮﺩﺩ"

شهراد میدری

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران

بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من خانه ات اباد

تا کی بنویسم که تو می آیی و هر بار
قولِ "سرِ خرمن بدهی" ، دست مریزاد

حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
"دیریست که دلدار پیامی نفرستاد"

دور از تو فقط طعنه خورِ مردمِ شهرم
مجنونم و یک شاعرِ دیوانه ی دل شاد

دستم به جدایی برسد ، رحم ندارم
بد شد "گذرِ پوست به دبّاغ نیفتاد"

با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد

تلخ ست اگر دوریِ شیرین به خدا شکر
این قرعه ی عشق ست که افتاده به فرهاد

آرش مهدی پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

رفته بودم چند روزی ـ جایتان خالی ـ پکن
لای یک ملیارد و صد ملیون و اندی مرد و زن
 
این زبان چینیان، آن قدرها هم سخت نیست
فی المثل «چی چانگ چی چون چانگ» یعنی نسترن
 
جزوه ی آموزش چینی خریدم صد دلار
بود وزن خالصش نزدیک هفتاد و دو من
 
خطّ تولیدی مجهّز دیدم از اقسام عطر
یک به یک در شیشه تُف می کرد آهوی ختن
 
خطّ تولید ترقّه را به را و فِرت و فِرت
اندکی رفتم جلو، دیدم خطرناکه حسن!
 
نیمه شب رفتم به قبرستان چینی ها که بود
کارگاهِ جانماز و خطِّ تولید کفن
 
یک زن چینی میان کوچه افتاد و شکست
این هم اوصاف زنان چینی نازک بدن
 
چینیان خیلی غذاهای عجیبی می خورند
هم خورشت قورباغه، هم خوراک کرگدن
 
شغل های پُر درآمد هم در آنجا جالب است
مایه داری دیدم آنجا، بود چینی بند زن
 
بنده با صنعت گری گفتم که جنست بُنجل است
گفت با من: گر تو بهتر می زنی، بستان بزن
 
مثل چینی، می شود خرد و خمیر و ریز ریز
ریز علی، خود را بیندازد اگر لای تِرن
 
یک شب آنجا بنده دیدم رونمایی می کنند
خطِّ تولید دماغ و خطِّ تولید دهن
 
سال دیگر هم هنرمندان چینی می رسند؛
سعدی و تاج و کمال الملک و بهزاد و شوپن!
 
حال می کردند آنجا چینیانِ بی حجاب
هر چه گشتم من ندیدم خودرویی هم نامِ وَن
 
واقعاً این چینیانِ تیز، خیلی خبره اند
خبره در اجناس بُنجل را به ما انداختن
 
روز اوّل خامه را دادند جای چسبِ چوب
روز دوم دستشویی را به جای رخت کن
 
هر چه در خانه ست را یک روز از دَم بشمرید
چند در صد کار ایران است بالا غیرتاً؟
 
با تو اَم! حالا که من برگشته ام، نسبت به قبل
صد برابر بیشتر تر دوستت دارم، وطن!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دل‌بندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولی‌تر از آن که‌م به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد؟
من گرفتار کمندم٬ تو چه دانی که سواری؟

کس چنین روی ندارد٬ تو مگر حور بهشتی؟
وز کس این بوی نیاید٬ مگر آهوی تتاری؟

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند؟
هم‌چو بر خرمن گل قطره‌ی باران بهاری

طوطیان دیدم و خوش‌تر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن، نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری؟!

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

یک نظر !قاتل ِمن بود نمی دانستم
دل من مشکل من بود نمی دانستم

هرچه کردم که هواخواه ِنگاهم بشود
دور از آب و گل من بود نمی دانستم
 
بت تراشیدن ابروش به سر فصل عذاب 
قبله ی مایل من بود نمی دانستم

بعد از آن , آنچه مرا زد به زمین این روح ِ
آطل و باطل من بود نمی دانستم
  آب بر آتش این خاطره ی تلخ فقط

اشک ناغافل من بود نمی دانستم
نعره بر کوه زدم حاصل آن حرف دل ِ-

به درک واصل من بود نمی دانستم
سجده بر سنگ زدم,  آخر این گمراهی -

عشق بی حاصل من بود نمی دانستم
آنچه باید بشود  از همه هستی ساقط
دل ناقابل من بود نمی دانستم

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

ای بهارستان اقبال! ای چمن‌سیما! بیا
فصل سیر دل گذشت اکنون به چشم ما بیا

می‌کشد خمیازه‌ی صبح،‌ انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران، قدح‌پیما بیا

بحر هرسو رو نهد امواج گرد راه اوست
هردو عالم در رکابت می‌دود تنها بیا

خلوت اندیشه، حیرت‌خانه‌ی دیدار توست
ای کلید دل! در امید ما بگشا بیا

عرض تخصیص از فضولی‌های آداب وفاست
چون نگه در دیده یا چون روح در اعضا بیا

بیش از این نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا

فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعد‌ه‌ی فردا! بیا

رنگ و بو جمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم، ای جمله ما! با ما بیا

وصل مشتاقان ز اسباب دگر مستغنی است
احتیاج این است ک:‌ای سامان استغنا! بیا

کو مقامی ک‌از شکوه معنی‌ات لبریز نیست؟
غفلت است این‌ها که بیدل گویدت اینجا بیا

بیدل

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

مثل درخت عاشق ِزخم ِتبر شده ست
چاقو برای دسته ی خود نیز شر شده ست

هر کس رسیده است از این باغ برده است
آنقدر برده تا که گدا معتبر شده است

تنها مترسک سر ِجالیز مدتی ست
دست قضا وَیا به عصا !کور و کر شده ست

مشکی ست رنگ ِ عشق یقین کرده اند گر
پایان روزها , شب ِ دور از سحر شده ست

در شهر مرده دل , احدی با چراغ نیست
گشتم !نگرد ! دربه دری بی ثمر شده ست

سردرد های مردم از خویش بی خبر
کابوس های هر شب نوع بشر شده ست

باید نوشت در دل ِ این معرکه دل ِ-
برباد رفته ی تو بدون سپر شده ست

آماج تیرهای بلا , نقش بر زمین
حرف دل است آنچه چنین  مختصر شده است

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

چقدر بد شده دنیا چقدر بد شده ایم
به جای گرمی آغوش، دست رد شده ایم

تو از من آن همه دور و من از تو این همه دور
شبیه آن چه که بیگانه می شود شده ایم

میان پیله ی احساسمان تفاهم نیست
که در منیّت خود حبس تا ابد شده ایم

من و تو میوه ی یک شاخه ایم و یک ریشه
جدا جدا شده ایم و سبد سبد شده ا یم

چقدر  عیب نما و چقدر عیب شمار
شبیه آینه های تمام قد شده ایم

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند‍!
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
 
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
 
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده ست
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
 
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه بر نمی دارند
 
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
 
تو نیستی... منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

پانته آ صفایی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

شکر خدا یک لقمه نان در سفره دارم
می چرخد این جا آسیاب روزگارم
 
می چرخد اما در دلم غم خانه کرده
لبخند هم دیگر نمی آید به کارم
 
این روزها جز درد چیزی همدمم نیست
دردی که دورم کرده از یار و دیارم
 
نبضت چرا کند است ای دردت به جانم؟
رنگت چرا زرد است ای باغ و بهارم؟
 
شرمنده ام از اینکه غیر از زخم هایم
چیزی ندارم تا که در خاکت بکارم
 
یک روز می آید که آبادت ببینم
یک روز می آید ...هنوز امیدوارم
 
ای نقشه ای که روی دیواری..برایت
اندازه ی یک عمر غربت حرف دارم...

سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

ای تکیه‌گاه و پناهِ
زیباترین لحظه‌های
پرعصمت و پرشکوهِ
تنهایی و خلوت من
ای شطّ شیرین پرشوکت من!
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن‌بست عابرفریبندهٔ استجابت
در کوچه‌های سرور و غم راستینی که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحلِ سیم‌گونِ سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت‌وگوها
بی‌هیچ از لذّت خواب گفتن
در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند
گه‌گاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شطّ پرشوکت هرچه زیبایی پاک!
ای شطّ زیبای پرشوکت من!
ای رفته تا دوردستان!
آن‌جا بگو تا کدامین ستاره‌ست
روشن‌ترین هم‌نشین شب غربت تو؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من!
ای تکیه گاه و پناهِ
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی‌نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آن‌جا بگو تا کدامین ستاره‌ست
که شب‌فروز تو خورشید پاره‌ست؟

اخوان ثالث

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

یا داغدار روضه ی شَیب الخَضیبی ام
یا بی قرار غصه ی خَد التَریبی ام

در هر کجا به کار می آیم برای اشک
در وقت احتیاج مفاتیح جیبی ام

عاشق همیشه ارث ز معشوق می برد
از غربت تو رنگ گرفته غریبی ام

هر آدمی مناسب کاری ست در جهان
من هم به روضه گریه کنِ بی رقیبی ام

از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام

تو مادری روضه ای و من حسینی اش
تو بوی یاسی هستی و من بوی سیبی ام

بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام

از منظر امام رضا عاشق توام
در بین روضه های تو یابنَ الشَبیبی ام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد

در راه، عزیزی است که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

کیست آن لعبت خندان که پری‌وار برفت؟
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد٬ بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گل‌زار بشد، رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده‌صفت می‌کردیم٬
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت!

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت! کز سر من آن همه پندار برفت

آخر این مور میان‌بسته‌ی افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت؟!

به خرابات چه حاجت که یکی مست شود؟
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنار برفت

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو٬ نه مرد گل بستان امیدی٬ سعدی!
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

به کودکان و زنان احترام می فرمود
به احترام فقیران قیام می فرمود

سلام نام همه انبیاست؛ او می گفت
سپس اشاره به دارالسلام می فرمود

کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می آمد و این را مدام می فرمود
 
کجا حرام خدا را حلال می دانست
کجا حلال خدا را حرام می فرمود

اگر که دست به پهلو گرفته ای می دید
به اشک و آه و دعا التیام می فرمود

"خوشا به حال کسانی که راستگویانند"
امام صادق علیه السلام می فرمود

مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

زاندازه بیرون تشنه‌ام، ساقی! بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآن‌گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را ک‌آن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن‌گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
ک‌آن کافر اعدا می‌کشد واین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

 سعدی! چو جورش می‌بری٬ نزدیک او دیگر مرو!
 ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را!

سعدی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است
تنگ بین ِ بازوان ِ تو اسیری محشر است

تا تویی ماه ِ تمام ِ هر شب ِ این آسمان
حال و روز ِ کهکشان ِ راه ِ شیری محشر است

شاهبانو! میشود باشم وزیر ِ عاشقت؟
شاهنامه گاه در قطع ِ وزیری محشر است

طرح ِ اسلیمی ِ گُل از خوشخرامی های ِ توست
نقش ِ جای ِ پات بر فرش ِ کویری محشر است

تا بیایی می پرد از سر خماری ِ بهار
دستمالی پشت ِ "شیشه" "گرد"گیری محشر است

کاش میشد پابه پایت از جوانی بگذرم
دست ِ تو باشد عصای ِ دست ِ پیری محشر است

"بی تو مهتابم گذشتم باز از آن کوچه شبی"
آه.. این شعر ِ "فریدون ِ مشیری" محشر است

گریه ام پرسید از دلتنگی ام تکلیف چیست؟
گفت خوب است انتظار اما بمیری محشر است

آنقدر حالم نپرسیدی که پوسیدم به خاک
تا بیایی و سراغم را بگیری "محشر" است

شهراد میدری

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من، که او
گر چه پری‌وش است ولیکن فرشته‌خوست

چندان گریستیم که هر آن‌کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت ک‌این چه جوست

هیچ است آن دهان که نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم‌به‌دمش کار، شست‌وشوست

بی‌گفت‌وگوی، زلف تو دل را همی‌کشد
با روی دل‌کش تو که را روی گفت‌وگوست؟!

عمری‌ست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ! بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار، پریشانی‌ات نکوست

حافظ

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را

در این محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو! زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را

فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی یاد می‌کنیم تو را

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب!
که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را

#صائب

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران