هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری

بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری

گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری

چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری

نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری

تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری

به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری

به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۶
هم قافیه با باران

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

سعدی

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را
می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت
گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر
نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد

سعدی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه وابت

خواهم بشد از دیده دراین فکر جگر سوز
کاغوش که شد منزل اسایش وخوابت

درویش نمی پرسی وترسم که نباشد
اندیشه امرزش وپروای ثوابت

راه دل عشاق زد ان چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله وفریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر اب ازاین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا درره پیری به چه ایین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد افت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و باز ا که خرابم ز عتابت

حافظ

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

مادر پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر زلذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بودکرشمه وناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد عمدا چه می بری
خوداید انکه یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ زاب حرام ما

حافظ زدیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک وکشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

سعدی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا
غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا

جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی
یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

رنج بزرگم زاده ی دانایی ام بود
تنهایی ام محصول بی پروایی ام بود

با هیچ کس روی زمین راحت نبودم
چون آسمان همسایه ی بالایی ام بود

"دشمن تراش" و "تند خو" و "بی سیاست"
اخلاق زشتم قاتل زیبایی ام بود

شب ها که از درد خرد خوابم نمی برد
اشکم "دوا" و ناله ام لالایی ام بود

تنها کسی که لحظه ای تنهام نگذاشت
تنهایی ام... تنهایی ام... تنهایی ام بود...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج ونگین از گوهر والای تو

افتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع وحکمت با هزاران اختلاف
نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

اب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکر خای تو

گر چه خورشید فلک چشم وچراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

انچه اسکندر طلب کردو ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
برامید عفو جان بخش گنه فرسای تو

حافظ

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما
شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما

مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم
شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما

ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل
ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما

خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او
از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما

به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران
طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای
ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر می‌رفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا

چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را
که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت
که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم
به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود
تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر
کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب

که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب

اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

تو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدی
که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۹
هم قافیه با باران

خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم
نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش

سعدی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۱
هم قافیه با باران

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم

سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که می خورند حریفان ومن نظاره کنم

چو غنچه بالب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم واز شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک وحکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره ورسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل وسمنش ساز طوق ویاره کنم

زباده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط ونی رازش اشکاره کنم

حافظ

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران