هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری

همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری

چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۲
هم قافیه با باران

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید
که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام

تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام

در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

#سعدی

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
درلباس فقر کار اهل دولت میکنم

تا کی اندر دام وصل ارم تذروی خوشخرام
درکمینم وانتظاروقت فرصت میکنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
درحضورش نیز می گویم نه غیبت میکنم

با صبا افتان وخیزان می روم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت میکنم

خاک کویت زحمت ما بر نتابد بیش از  این
لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم

زلف دلبر دام راه وغمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم

دیده بد بین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم

حافظ

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

سعدی

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد

وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد

رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمی‌گیرد

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری

فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری

مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری

تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری

تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری

گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری

چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری

سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری

سعدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم

هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم

نقش‌های صنعت دست توییم
پروریده نعمت و نان توییم

چون کبوترزاده برج توییم
در سفر طواف ایوان توییم

حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجه دل پری خوان توییم

هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفه خط و عنوان توییم

همچو موسی کم خوریم از دایه شیر
زانک مست شیر و پستان توییم

ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زانک چون زر در حرمدان توییم

زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گران جان توییم

گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توییم

خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توییم

گر عصا سازیم بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توییم

عشق ما را پشت داری می کند
زانک خندان روی بستان توییم

سایه ساز ماست نور سایه سوز
زانک همچون مه به میزان توییم

هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توییم

مولوی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

خستگان را چو طلب باشد وقوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم وتو خود نپسندی
انچه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره ان دیده که ابش نبرد گریه عشق
تیره ان دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب وسایه او
زان که با زاغ وزغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه وبتخانه یکی است
نبود خیر در ان خانه که عصمت نبود

حافظا علم وادب ورز که در مجلس شاه
هرکه رانیست ادب لایق صحبت نبود

حافظ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
هرجای جهان ، این قبله نما را می گذارم
باز حجرالاسود چشمانت را نشان می دهد
تو کعبه ی سیال منی !
که مثل نسیم
مدینه به مدینه می گذری
و همه جا را متبرک می کنی
بگذار با خلعت ِ عشق تو
اِحرام ببندم
بگذار در آستانه ی آن چشمها
اعتراف کنم
بگذار گردِ دستهای تو
طواف کنم !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را

چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن وگل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا انچه تورا دردل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح انچه بر او مشکل بود

اه از ان جور و تطاول که در این دامگه است
اه از ان سوز وگدازی که در ان محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون دردل وپا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسعله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی ان قهقه کبک خرامان حافظ
که ز سر پنجه شاهبن قضا غافل بود

حافظ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

دیدم به خواب دوش که ماهی برامدی
کز عکس روی او شب هجران سرامدی

تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد
ای کاش هرچه زودتر از در درامدی

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح وساغر امدی

خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر امدی

فیض ازل به زورو زر ار امدی بدست
اب خضر نصیبه اسکندر امدی

ان عهد یاد باد که از بام ودر مرا
هر دم پیام یار وخط دلبر امدی

کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور امدی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریا دلی بجوی دلیری سر امدی

ان کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برامدی

گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنر پرور امدی

حافظ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

فکر بلبل همه انست که گل شد یارش
گل در اندبشه که چون عشوه کند درکارش

دلربایی همه ان نیست که عاشق بکشند
خواجه انست که باشد غم خدمتکارش

جای انست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل اموخت سخن ورنه نبود
این همه قول وغزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
برحذر باش که سر میشکند دیوارش

ان سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

صوفی سرخوش از ین دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر اشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو ازارش

حافظ

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

با رنگ و بویت ای گل، گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آبِ حیوان آبی به جـو ندارد

از عشـقِ من به هر سـو در شهر گفتگویی است
من عاشقِ تو هستم، این گفتگو ندارد!

دارد متاعِ عفت، از چار سو خریدار
بازارِ خودفروشی این چـارسو ندارد

جز وصفِ پیشِ رویت در پشتِ سر نگویم!
رو کن به هر که خواهی! گل پشت و رو ندارد

خورشیدِ رویِ من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشیـد رو ندارد

«او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد!»

با شهریارِ بی‌دل ساقی به سرگـرانی است
چشمش مگر حریفان مِی در سبو ندارد...

شهریار

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

وضو گرفته‌ام از بُهت ماجرا بنویسم...
قلم به خون زده‌ام تا که از منا بنویسم...

به استخاره نشستم که ابتدای غزل را...
ز مانده‌ها بسرایم، ز رفته‌ها بنویسم؟

نه عمر نوح نه برگِ درخت‌های جهان هست
غمِ نشسته به دل را کِی و کجا بنویسم؟

مصیبت عطش و میهمان‌کشی و ستم را...
سه مرثیه است که باید جُدا جُدا بنویسم...

چگونه آمدنت را به‌جای سردرِ خانه
به خط اشک، به سردیِ سنگ‌ها بنویسم؟

چگونه قصۀ مهمان‌کشی سنگ‌دلان را...
به‌پای قصۀ تقدیر یا قضا بنویسم؟

مـِنا که برف نمی‌آید، این سپیدیِ مرگ است
چه‌سان ز مرگِ رفیقانِ باصفا بنویسم؟

خبر ز تشنگی حاجیان رسید و دلم گفت...
خوش است یک‌دو خطی هم ز کربلا بنویسم...

نمانده چاره به‌جز این که از برادر و خواهر...
یکی به بند و یکی روی نیزه‌ها بنویسم...

نمانده چاره به‌جز گفتن از اسیر سه‌ساله...
چه‌ها ز نالۀ زنجیر و زخمِ پا بنویسم...

به روضه‌خوان محل گفته‌ام غروب بیا تا...
تو از خرابه بخوانی، من از مِنا بنویسم...

حامدعسکری

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم

تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم

مولانا

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران