هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای هوس‌های دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما

از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما

درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما

تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما

تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما

شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما

مولوی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

در آ با ما درین دریا و خوش بنشین به چشم ما
به عین ما نظر می کن ببین ما را درین دریا

اگر موج است اگر قطره به عین ما همه آبست
اگر تو آبرو جوئی بجو از آبروی ما

بهشت جاودان ما سرابستان میخانه
هوای جنت ار داری درآ در جنت الماوی

به نور آفتاب او همه عالم منور شد
نگر در ذرهٔ روشن که خورشیدیست مه سیما

اگر گوئی کرم فرما مرا نامی نشانی ده
نشان و نام را بگذار و می جو جای آن بیجا

بلا بالا گرفت امروز از آن بالا که می دانی
چه خوش باشد بلای ما اگر باشد از آن بالا

حریف نعمت الله شو که یار رند سرمست است
به نور او نظر می کن ببین یکتای بی همتا

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود

روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود

گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود

مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطر غافل کجاها می‌رود

تن مپرور زانک قربانیست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود

چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد رسوا می‌رود

چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود

مولوی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است

در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی  آن لب چون قند، حرام است

ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است

در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است

دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است

محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است

یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است

زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است

عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

تا اخرین قدم که توان دارم
صبحی که چند ثانیه جان دارم

چون روز اولی که تو را دیدم
در چشم جاری ات جریان دارم

با اینکه " تو" هنوز "شما" بودی
گفتم چقدر دوستتان دارم!

تا آمدی که دل بکنی دیدی
در چشم خود چه ترسی از آن دارم...

گفتی:"اگر به من نرسی... آنوقت..."
گفتم : "نترس ! مرثیه خوان دارم!"

بعد از تو هر که دیده مرا گفته
چشمی به راه تو نگران دارم...

عادت نکرده ام به تو، می بینی؟
وقت قرارمان، هیجان دارم...

تنها پی ِ مسافرتم با تو
در خانه ام اگر چمدان دارم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۶
هم قافیه با باران

به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتیم می شد
ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم

ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

صائب

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۳
هم قافیه با باران

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران

می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است

امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است

مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است

لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است

خیال مغبچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است

گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است

اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا
وی طره شب از دم لطف تو مطرا

نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحهٔ کن صورت اشیا

سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب
هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مامور تو از برگ سمن تا بسمندر
مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

برقلهٔ کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهٔ زنگار کشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدودهٔ حمرا

از رایحهٔ لطف تو ساید گل سوری
در صحن چمن لخلخهٔ عنبر سارا

تا از دم جان پرور او زنده شود خاک
در کالبد باد دمی روح مسیحا

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
 
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
 
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
 
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
 
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم 

رهی معیری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

اینکه پیغامم به دستت می رسد اما نمی خوانی
یعنی اینکه قدر این دل دادگی ها را نمی دانی

یعنی اینکه عشق هم حرفی است محض دلخوشی من
یعنی اینکه احتمالا پای حرفت هم نمی مانی!

من که مجذوب همان تلخی بی پایان معروفم
عشق تلخم! تو چرا از طعم لبهایت گریزانی؟

یا سرت گرم است و افتادی به جان شاعری دیگر
یا دلت گرم است می خواهی مرا از خود برنجانی...

تا به دست و پای من نخهای نامرئی است مختاری
این عروسک را به هر شکلی که می خواهی برقصانی!

مردها در عشق شکاکند و شک مانند یک ماشه است
می چکانی و دقیقاً در همان لحظه پشیمانی!

من نمی خواهم ولی چون روز می بینم شبی را که
یاد من افتادی و این شعر را با گریه می خوانی...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

پا بر تمام‌ وسوسه‌های‌ زمین‌ گذاشت‌
حتی‌ به‌ جای‌ اسم خودش‌ نقطه‌چین‌ گذاشت‌

روزی‌ که‌ از کویر به‌ شهرش‌ هبوط‌ کرد
ناچار حرف‌ اسلحه‌اش‌ را زمین‌ گذاشت‌

وقتی‌ که‌ دید ما همه‌ فکر غنیمتیم‌
ماتم‌ گرفت‌ و سر به‌ سرِ آستین‌ گذاشت‌

آنقدر از تدیّن‌ ما گُر گرفته‌ بود
که‌ یک‌ نوار سوخته‌ در دوربین‌ گذاشت

‌-آقا! برو... وظیفهِ‌ تو جای‌ دیگری‌ است...
اما چه‌ سود؟ عمر خودش‌ را در این‌ گذاشت‌

بیهوده‌ نیست‌ اینکه‌ خدا گفته‌ بود: او
منت‌ بر آستانِ بهشت‌ برین‌ گذاشت‌

من‌ فکر می‌کنم‌ که‌ مقصر من‌ و توائیم‌
از روی‌ عمد بود که‌ پا روی‌ مین‌ گذاشت‌!!!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با

بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا

بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا

گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را

آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها

نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها

شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

مولوی
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب

ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب

باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب

رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟

چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب

هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟

جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟

اوحدی
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،
جای‌ خالی‌اَت‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مِه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیندُ
بوران‌ شبیخون‌ می‌زَند،
هنگامی‌ که‌ گُنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ِ ماشینم‌ از دل‌ِ برف‌ سَر می‌رسند،

حرارت‌ِ دستان‌ِ کوچک‌ِ تو را
به‌ یاد می‌آورم‌
وَ سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌...
مثل‌ِ سربازهای‌ هم ْسنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌ُ
جان‌ِ مَرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ِ عشق‌ِ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ِ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد

وَ برف‌
که‌ بر شهری‌ دور...
آرزو می‌کنم‌ خُدا
زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند !
نمی‌دانم‌ چگونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌ !
 
نزار قبانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

از اینجا می روم روزی تو می مانی و فصلی زرد
بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟

از اینجا می روم شاید همین امروز یا فردا
توخواهی ماند تنها در حصار خشت هایی سرد

از اینجا می روم تا شهر فرداهای نامعلوم
که آنجا سرنوشتم، هر چه پیش آورد، پیش آورد

از اینجا می روم اینجا کسی آیینه باور نیست
که دارد آسمانش سنگ می بارد، زمینش گَرد

دریغا دیر، خیلی دیر، خیلی دیر فهمیدم
که من چندی‌ست هستم از مدار اعتنایت طرد

در آن آغازِ بعد از من، در این پایانِ بعد از تو
که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد

تو را در خواب هایم بعد از این دیگر نخواهم دید
تو را با آب ها، آیینه ها معنا نخواهم کرد

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۷
هم قافیه با باران

به عشق وا نشد آغوش بسته ی پدرت
شبیه پنجره های زوار در رفته...

پسر گریست بر این زخم بر جگر خورده
پدر گریست بر این عمر بی ثمر رفته!

که هرکه کشور خود را عزیز تر می‌داشت
شکسته دل تر و خانه خراب تر رفته!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

ببند پنجره را ، روحِ شهر آلوده ست
هوای شهر پُر از سُرب و سرفه و دوده ست

ببند پنجره را ...آدمی بدونِ دَم است
نَفَس، پرنده ی مُرده،درخت فرسوده ست

هوا، حواله ی مرگ وترانه تعطیل است
نَفَس به ثانیه افتاده ، عشق نابوده ست !

ببند پنجره را ...آسمان تهیدست است
هجوم ابرِ نَفَس سوز، توده در توده است

ازاین هوای تباهی اسید می بارد
دراین سَمومِ نَفَس گیر، عمر، بیهوده است

خیالِ راحتِ مسئول بی سیاستِ شهر
بدونِ ذره ای از ابتکار، آسوده است...!

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

حافظ
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۴
هم قافیه با باران

زان طره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت

پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت

گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت

رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور
آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت

جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت

ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار
آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت

محتشم کاشانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران