هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست
به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگیردم سوی زندان برد به رسوایی

جناب خواجه حصار من است گر اینجا
کسی نفس زند از حجت تقاضایی

به عون قوت بازوی بندگان وزیر
به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

حافظ

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند

تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند

گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند

بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند

پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند

ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند

بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند

تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند

اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

به شاهرگ زده ام بی هوا و می گویم :
خلاص می شوم امشب به لطف چاقویم!

چگونه قطع کنم دست ِ پیچکی را که
به سینه ام زد و پیچید دور بازویم؟

سرم به شانه ی خورشید می رسید اگر
نمی زدند رفیقان تبر به زانویم!

چنان نواخته این روزگار قلبم را
که تار-تار سپیدی نشسته بر مویم!

چه رفته است براین زندگی که بعداز تو
به مرگ فکر کنم... عاشقانه می‌گویم !

هزار راه رسیدن به عشق را بلدی...
چراکه تک تکشان را تو بسته ای رویم!

دلم خوش است که جای خودت، خداوندت
غم ِ نداشتنت را نشانده پهلویم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است

مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است

اگر دمی به مقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است

به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است

نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است

مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است

اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است

عطار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

برای هر سخنش یک دلیل پنهان داشت
پدر بزرگ هــزاران هـزار بــــرهان داشت

اگرچــه مشــق الفبــا نکــرده بــود امــــا
به قول هم رده هایش سواد قرآن داشت

هنـوز شهــر بـــرایش دوازده در بـــود
چقدر خاطره از آن زمان طهران داشت

از آن زمان که غزل درد عشق بود و وطـن!
از آن زمان که به ندرت غزل غم نان داشت

برای این به غــزل های مــن نمــــی بالـیـــد
برای این شب مرگش لبی غزل خوان داشت

عروض و قافیه اش گاه گاه می لنگید
ولی همیشه دلش حس و حال باران داشت!

سلام کرد و سر ِ سنگ او نشست "پدر"
بغل گرفت پسر را ... هنوز هم جان داشت

"نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" آری
پدر بزرگ به این حرف خواجه ایمان داشت

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

راضی به هیچ چیز به جز خنده نیستم
جمع است خاطرم که پراکنده نیستم

تو دختر هزار و یک افسانه ای و من
لب می گزم که حیف نویسنده نیستم

حاکم تویی و حکم تو دل کندن از من است
دل گرچه باختم به تو... بازنده نیستم!

تو آن ِ من شدی و پس از آن ببین که من
یک لحظه ام! گذشته و آینده نیستم...

گفتی که حال خوب مرا خوب می خری
گفتم: "به هیچ وجه فروشنده نیستم

خودکامه...انحصارطلب...مستبد...حسود
در عشق این چنینم و بخشنده نیستم!"

گفتی که امتحان کن و یک شب مرا نبین!
من مرد ِ امتحان ِ تو -شرمنده - نیستم...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

تا به فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت

تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خرده‌ی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت

پی به عیب خود نبردم، تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینه‌دار از دست رفت

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

 عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران 
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

صائب

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران

چنان به خشم کشیدی کمان ابرو را
که برق چشم تو لرزانده برج و بارو را

سه تار موی تو افتاده دست طوفان تا
به صحنــه آورد او سمفونی هو هو را

شنیده ام به رقیبم به خنده می‌گفتی:
که زخم می زنم اما... نمی کشم او را!

چه نسبتی است مرا و تورا که می ترسم
پس از  نبـرد  نیابـی تــو نـــوش دارو را؟

شکــــار قاعده دارد...پلنگ می باید
که بی خیال شود چشمهای آهو را !

هزار ساحره چشم انتظار چشم تو اند
که نو کنند از آن ، شیوه های جادو را

از آب و خاک نه! از سنگ و یخ تراشیدند
زنی که این غزلم نشکند دل او را!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست

نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست

ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست

طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست

روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست

ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو
زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست

ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست

مولوی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

حافظ
۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۳
هم قافیه با باران
هر قدر که می‌خواست گدا، شاه کرم داشت
آن قدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانهٔ او بود که در اوج غریبی
دل‌های غریبان جهان، راه به هم داشت

دلخوش به نفس‌های مسیحایی او بود
شب‌های مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغی شده بر سینه غم‌های وسیعش
 یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکاری یاران
ای کاش که یاری به وفاداری سَم داشت

ای آینه‌ها آینه‌ها! ذکر بگیرید
ای کاش حرم داشت حرم داشت حرم داشت

زهرا بشری موحد
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

مولوی
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

نسیم پنجرهء وحی!  صبح زود بهشت
"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم تو

تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد
شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو

به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز  عِزّةُ للّه  نقش خاتم تو

من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو

تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو

چقدر جملهء"احلی من العسل " زیباست
و سالهاست همین جمله است مرهم تو

هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من می نویسد از غم تو

گریز می زند از ماتمت به عاشورا
گریز می زند از کربلا به ماتم تو

فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

دیدی که تمام عمـــر عاشق بودم
دل پـاک تـر از ذات شقـایق بودم

رفتی ، برو ای دوست خدا همراهت
من در همه حــال با تو صادق بودم

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۳
هم قافیه با باران

چهل سلام و چهل صبح، این ترانۀ کیست؟
چهل مقام و چهل منزل آستانۀ کیست؟
چهل نَهار و چهل لَیل، دام و دانۀ کیست؟
چهل سوار و چهل اسب این فسانۀ کیست؟
چهل حدیث و چهل قصه عاشقانۀ کیست؟

بهانه گیر نبود این دل، این بهانۀ توست
به هر طرف که نظر می کنم نشانۀ توست
"رواق منظر چشم من آشیانۀ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست"
نگاه می کنم از دور، خانه خانۀ کیست؟

پیاله نوشِ وَلی از ولا نپرهیزد
که مست از می قالوا بلی نپرهیزد
فدایی نجف از کربلا نپرهیزد
"کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد"
دوباره قصۀ شمشیر و تازیانۀ کیست؟

و آسمان که چهل روز خون گریسته بود
و آن زمین که چهل شب جنون گریسته بود
و مشک تشنه تو را سرنگون گریسته بود
و کودکی که ندیدند چون گریسته بود
پس از تو بار امانت به روی شانۀ کیست؟

زمانی از گلوی چاه می رسد بر گوش
زمانی از نفس راه می رسد بر گوش
نوید نصرُ من الله می رسد بر گوش
صدای کیست که گهگاه می رسد بر گوش
اگر زمانۀ او نیست پس زمانۀ کیست؟

حسین غرقه به خون خدا، غسیل الله
حسین کشتی راه خدا، سبیل الله
حسین کشتۀ ذات خدا، قتیل الله
حسین جاه و جلال خدا، جلیل الله
که آن یگانه دو تا نیست، آن یگانه یکی است

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

می خندی و لباس شب از شهر می دری
اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!

دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم
در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری

خواهان "پهلوی" شده این شهر، بلکه تو
برداری  از هراس  "رضـــا شاه "  روسری

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگی نبـــوده است  بـه ایـــن نابرابری!

زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت
از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری

"از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست"
از دوست بگذرم ...کـه تـو از دوست بهتری!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۷
هم قافیه با باران

با هرقدمش شورو شعف می آید
هم تیر دعا سوی هدف می آید

وقتی که هوای دل ولایی باشد
از خامنه هم بوی نجف می آید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران
ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم

هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند
ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم

دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم

در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم

اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسوده‌ایم

عبید زاکانی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

حافظ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران