هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر گاهی به رغم این غم جانکاه می خندم
برای حفظ ظاهر نیست، بی اکراه می خندم

شبیه ماه، بعد از دور دنیا گشتن و دیدن
به جای گریه بر احوال خلق الله می خندم

شبی شرحی بر اندوهم نوشتم، سیل جاری شد
از آن پس یاد آن شب می کنم، ناگاه می خندم

تمام شب شبیه زاهدی از خوف بیدارم
تمام روز مثل کافـــری گمراه می خندم

پس از مرگم کسانی خواب میبینند در برزخ
به دستانم که از دنیا شده کوتاه می خندم

من آن سرباز شطرنجم ، که یه عمراست در رنجم
و حق دارم اگــر حــالا ، به ریــش شاه می خندم

هنرمندانه بازی می کنم نقش دلـی خوش را
از اینکه نیست حتی فرصت یک" آه" می خندم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۶
هم قافیه با باران

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری

خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین
که تو آشفته مایی سر اغیار نداری

خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری

خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری

شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری

خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری

خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری

خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری

خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری

خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری

خورد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری

مولانا

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

شمع غزلی سوخته گریان شده در من
انگار خود خواجه غزل خوان شده در من

هر زخم که خوردم غزلی تازه سرودم
کم کم غزلیات تو دیوان شده در من

رفتی و پس از تو لب این مرد نخندید
این مرد در آئینه که حیران شده در من

نابودتر از ارگ پس از زلزله ی بم
آن کاخ غروری است که ویران شده در من

آن کودک وابسته به دستان تو چندی است
آواره ی هر کوی و خیابان شده در من

بعد از تو مگر مرگ به بالین من آید
مرگی که کم و بیش نمایان شده در من

یک روز تو را می کُشد و بعد خودش را
آن قاتل دیوانه که پنهان شده در من

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۲
هم قافیه با باران

تا نسیم از گذر پیرهنت می آید
عطر تو زودتر از آمدنت می آید

تار یحیی مگر افتاد به چنگ شهناز؟
این چه شوری ست که از درزدنت می آید؟

منتی باشد اگر ، برسر باغ است و بهار
اینکه پیراهنی از گل به تنت می آید

بوسه ای بر لب اگر بوی شکفتن دارد
شرمش از غنچه تنگ دهنت می آید

شیوه تازه ای از ناز بنا کردی و باز
بوی اشعار کهن از سخنت می آید

می رود صبر و قرارم پی استقبالش
که دل از زلف شکن در شکنت می آید

قصه شیرین تر از این هاست که بی شک این بار
خسروی کردن از کوهکنت می آید

جواد زهتاب

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه اینه سازد سکندری داند

نه هرکه طرف کله کج نهادو تند نشست
کلاهداری وایین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت ان رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیاگری داند

وفا وعهد نکو باشد ار بیاموزی
وگر نه هرکه تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه وندانستم
که ادمی بچه ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هرکه سر بتراشدقلندری داند

مدار نقطه بینش زخال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

به قد وچهره هرانکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

زشعر دلکش حافظ کسی بود اگاه
که لطف طبع وسخن گفتن دری داند

حافظ

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

سحرم دولت بیدار به بالین امد
گفت برخیز که ان خسرو شیرین امد

قدحی درکش وسرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه ایین امد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن اهوی مشکین امد

گریه ابی به رخ سوختگان باز اورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین امد

مرغ دل باز هوادارکمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین امد

ساقیا می بده وغم مخور از دشمن ودوست
که به کام دل ما ان بشد واین امد

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش برسمن وسنبل ونسرین امد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبر افشان بتماشای ریاحین امد

حافظ

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می‌پسندم

سعدی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

ببین که دور تو ماه و ستاره رقصان است
برقص! رقص شبت آفتاب گردان است!

فقط نه ماه و ستاره... فقط نه چشم تَرم
سیاه مست تو هر کوچه و خیابان است

میان خلوت شبهای بی تفاوت شهر
به لطف رقص شما"غرب" راه بندان است!

جدا نشد بشوم از هوای تو...انگار
میان موی تو یاسی همیشه پنهان است

"که شهر بی تو مرا حبس می‌شود" گاهی
حصارهای "اوین" دور شهر "تهران" است!

یک آسمان مُتاُثر از عاشقانه ی ماست
چو چشم من، تنِ شب هم شهاب باران است

غزل غزل به غرورم نشسته غربت و غم
ولی خوشم که لب تو دوباره خندان است

عبدالمهدی نوری

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

نام من
تا ابد
نام کوچه ای است که
ناگزیر
هر غروب از آن عبور می کنی!
نام شاعری که
عاشقانه ای برای چشمهای تیره ات سرود و گفت:
"این جهان روشن من است!"
گرچه باورت نشد که چشمهات
با وجود سادگی و تیرگی
با وجود جنگ ها و رنگ ها...
با وجود هرچه در جهان، بزرگ جلوه می کند...
از نگاه من جهان بهتری است!
نام من
نام هرکسی است که
او تو را به نام روشنت شناخته!
شک نکن که تا ابد
نام من
لا به لای هرچه از تو گفته می شود به گوش می رسد!
مثل نام تو
نام آن زنی که هیچ کینه ای ز هیچ کس
- جز تمام مردم زمین- به دل نداشت!
نام آن زنی که هیچ وقت باورش نشد که
چشمهای تیره اش برای زندگی
جهان بهتری است

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

به خنده گفت: «از آن سالها که طرد شدی
شبیـــه تــار زنی گنگ و دوره گــــرد شدی

چقدر کال و گــس و سبز بودی آن دوران!
چه سرخ از دلم افتـــادی و چه زرد شدی

هنــوز گرمی دستت به کوچه ها جاری است
سه سال از فورانت گذشته ...سرد شدی؟!!

زنی شبیه مرا شعر تـــــو به اوج رساند
خودت چگونه هم آغوش آه و درد شدی؟

زنی شبیه من اکنون در اختیار دلت
غنیمتم که تو پیروز این نبرد شدی...»

نــگاه کـــردم و با نیــشخند گفتــم : «چـــشم»
به خنده گفت: «نه عاقل شدی،نه مرد شدی!»

به خنده گفت و دلم طعنه ای به شعرم زد:
«که باز شاعر آن خنده ای که کرد شدی!»

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

نگاهت عاشقی جز من ندارد
دلم را دست باران می سپارد
به یادت می روم در زیر باران
تو را با را ن به یاد من می آرد
**
پر از رویای سبز نوبهاریم
برای دیدن تو بی قراریم
بباران بر وجود تشنه ی ما
ببین! باران تو را چشم انتظاریم
**
وجود تو حضوری بی زوال است
فراموشت کنم ؟!هرگز، محال است
برای دیدن خورشید رویت
دلم ابری تر از صبح شمال است!
**
خداوندا دلم را دل بفرما
مرا کامل تر از کامل بفرما
دلم گل کرد در آیات باران
تمام سوره را نازل بفرما!
**
چو کودک زیر باران می دویدم
چه نجواهایی از باران شنیدم
من از آیات سبز آفرینش
تماشایی تر از باران ندیدم!
**
تو ابر مهربانی، بی کرانی
فراتراز زمین و آسمانی
تو بارانی ترین فصل جهانی
بباران بر دلم تا می توانی!
**
تو آن باران تند بی قراری
که راهی غیر باریدن نداری
نمی ماند نشانی از بدی ها
اگر بر تک تک دلها بباری
**
طنین آشنای برف و باران
ببین اکنون صدای برف و باران
زلالی و سپیدی در هم آمیخت
میان خنده های برف و باران

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

جیک جیکِ مستانِ من تو بودی !
راستش
از همان روزهای اول
هم فکرِ پاییز بودم هم زمستان
اما حیف .. که نمی‌شد
بودنت را
آغوشت را
رج به رجِ داشتنت را
انبار کرد ...

 مریم قهرمانلو

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

توجهی به تکاپوی این پلنگ نکن
به تیررس که رسیدم بزن درنگ نکن

تمام حیثیّت کوه از شکوه من‌ست
نه! افتخار به فتح دو تکّه سنگ نکن

مرا به چنگ بیاور، چه زنده... چه مُرده...
به قدر ثانیه‌ای فکر نام و ننگ نکن

غرور دشت پر از ردّ گام‌های من‌ست
مرا اسیر قفس‌های چشمْ‌تنگ نکن

درست بین دو ابروم را نشانه بگیر
به قصد کُشت بزن، لحظه‌ای درنگ نکن

همیشه اول و آخر تو می‌بَری از من
تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نکن

فقط بخواه به پایت نَمُرده جان بدهم
برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن

امیرزا کبرزاده

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

نمی دانم که از "من" در حقیقت کیست منظورم؟
چهل سال است همچون سایه ام از اصل خود دورم

چهل سال است هرشب دل به دریا می زنم اما
فقط خرچنگهای لنگ می افتند در تورم

درخت سرفراز گردویی بودم سرکوهی
پس از مشکاتیان بی ذوق ها کردند سنتورم

اجاق خواجه ی قاجار و بخت اهل کرمانم
چه پیشانی سیاهم من ببین برگشته ام، کورم

به من گفتند روزی مردگان را زنده خواهی کرد
خدایا! تا قیامت زنگ ننشیند به شیپورم

شبی مرگ آمد و یک ساعتی این پا و آن پا کرد
سپس زل زد به چشمم، دست آخر گفت : معذورم!

به من می گفت ای چل ساله!  فکر آبرویم باش
که از خمیازه پیش دیگران شرمنده شد گورم!

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

در برگریز درد لگدکوب می‌شوی
سروی، ولی تکیده‌تر از چوب می‌شوی

با گیسوان سربی و آن چهره‌ صبور
داری شبیه حضرت ایوب می‌شوی

قیصر نبود آن‌که برآمد به جُلجُتا
تو کیستی که یکسره مصلوب می‌شوی؟!

لبخند بر لبان تو پرپر نمی‌شود
از موج درد، گرچه پرآشوب می‌شوی

قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانه‌ّ محبوب می‌شوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام... به خدا خوب می‌شوی!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

دل خوش مکن
به اینکه در این راه پر نشیب
از راهیان خسته
دو گامی جلوتری...

شرط نخست راه به مقصد رسیدن است!
وقتی که مانده‌ای
چه تفاوت
که در کجا
در این مسیر
از حرکت باز مانده‌ای
اصلا به راه آمده‌ای
یا همان نخست
در اضطراب نقطه آغاز ماند‌ه‌ای!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

پسر گریست بر این زخم بر جگر خورده
پدر گریست بر این عمر بی ثمر رفته!

که هرکه کشور خود را عزیز تر می‌داشت
شکسته دل تر و خانه خراب تر رفته!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

شادم به شادی تو، چه کارم به روزگار؟
هرچند روزگار به آزار من خوش است

باری؛ نشسته ام به مرور خیال تو
آری! دل غریب، به یاد وطن خوش است..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

می خواست با تو عشق کند، جام پشت جام
از دست روزگار چه پیمانه ای گرفت!

سهمش از این جهان نفسی عشق با تو بود
این سهم را به لطف تو بیگانه ای گرفت!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

قسم به موی تو، از غم، نشانه ای کوچک
حسادتی ست که دارم به شانه ای کوچک

تبسمی کن و بگذار باز شاد شود
جهان غم زده ام با بهانه ای کوچک

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران