هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارم
هنوز هم غزل از حال ِبهتری که ندارم

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟

به رغم آنکه نبودی، همیشه پای تو ماندم
که سخت مؤمنم، اما به باوری که ندارم

اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی راه ِدیگری که ندارم

شبیه ابر بهاری دلم عجیب گرفته
کجاست شانهٔ امن ِبرادری که ندارم؟!

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

بر لب جز «السّلام علیکم» نداشتم
مست تو بودم و خبر از خُم نداشتم

حال مرا تمام حرم می گریستند
با خود اگر نقاب تبسّم نداشتم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

شکسته پیکر برگی به دار پاییزم
که آخرین غزلم را به خاک می ریزم

ز بس وداع تو را غمگنانه سر کردم
چکید اشک شب از رفتن غم انگیزم

بهشت ساده آغوش خویش را بگشا
که کودکانه به کاج تنت بیاویزم

نماز زائر اشک مرا پذیرا باش
که چون مسافر خسته ز بغض لبریزم

بهار واره بیا تا که با تمام وجود
شکوفه ی هنرم را به مقدمت ریزم

ز های و هوی پرم اینک ، بیا ، بیا ، تا من
چو مهر بغض ز لب های گریه برخیزم

طلسم ماندنم اینک به دست رجعت توست
شتاب کن که من از دست مرگ بگریزم

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

تا شکوفد عکس گل بر شاخسار آیینه را
چهر بگشای و در افکن در شرار آیینه را

ترسم از برق نگاه خویش خاکستر شوی
یک دم ای خورشید صورت واگزار آیینه را

خود مپوشان و مکن خالی مرا از خویشتن
لطف اندام تو بخشد اعتبار آیینه را

جمله آیینه های شهر را گو بشکنند
خالی از تو کس نیارد در شمار آیینه را

زیر باران بهاری طیف چشمت دیدنیست
پرده برگیر این چنین خورشید زار آیینه را

پلک تا بر هم زدی زیبایی آیینه رفت
خوب بردی از کف آیینه دار آیینه را

سینه ام بشکاف وانگه با طلوع آن نگاه
در غروب بی کسی هایم بکار آیینه را

عمر بر پیشانیم چین وچروک انداخته است
همچو طفلی بشکند در رهگذار آیینه را

چشم عاشق شد سفید از آرزوی دیدنت
بی سبب کردی به خویش امید وار آیینه را

از شکست ما نصیبت نیست جز تکثیر خویش
با شکستن های ما ، کردی هزار آیینه را

من شکغتن های خود را در تو می دیدم ، دریغ
از کف پاییز بردی تا بهار آیینه را

بی تو کی گل می دهد رنگین کمان آرزو
جلوه کن ای آفتاب من بیار آیینه را

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۶:۴۸
هم قافیه با باران

آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ دریغ آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده‌است‌
 
طعمۀ تلخ جحیمید، گلوگیرشده‌
چرک‌ِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده‌
 
فوج فرعونید یا قافلۀ قابیلید؟
ننگ محضید، ندانم ز کدامین ایلید
 
ره مبندید که ما کهنه‌سواریم ای قوم‌!
سرِ برگشت نداریم‌، نداریم ای قوم‌!
 
حلق بر نیزه اگر دوخته‌شد، باکی نیست‌
خیمه در خیمه اگر سوخته‌شد، باکی نیست‌
 
خیمه تشنه است‌، غمی نیست‌، گلاب‌آلوده است‌
سجده بیمار، نه بیمار، شراب‌آلوده است‌
 
آب‌ِ این بادیه خون است که وانوشد کس‌
زهر باد آن آب کز دست شما نوشد کس‌
 
شعله گر افسرد، خاکستر ما خواهد رفت‌
تن اگر خفت به صحرا، سر ما خواهد رفت‌
 
راه سخت است‌، اگر سر برود نیست شگفت‌
کاروان با سر رهبر برود نیست شگفت‌
 
تن به صحرای عطش سوخته‌، سر بر نیزه‌
بر نمی‌گردیم زین دشت‌، مگر بر نیزه‌
 
تشنه می‌سوزیم با مَشک در این خونین‌دشت‌
دست می‌کاریم تا مرد بروید زین دشت‌
 
آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ سفر آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو سر آمده‌است‌

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۸
هم قافیه با باران

ای کریمی که کرم پیش تومهمان میشود
می برم نام تورا،آتش گلستان میشود

توکه هستی؟ماه زیبایی که در روی زمین
درکنارنور اوخورشید کتمان میشود

میشودخورشید داغی بردل هفت آسمان
یک نفرمثل توکه ماه خراسان میشود

رویا باقری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۴:۴۸
هم قافیه با باران

تو به آغاز دل‌انگیز زمین می‌مانی
از غزل‌های جگرخون‌شده روگردانی

تو پی واژه‌ای از نسل درختانی سبز
که بگیری وسط شعر خودت بنشانی

باغ آبادگی‌ات سبز که دستان مرا
باعث و بانی گل‌سانی خود می‌دانی

شب اگر از طرفی خواب عدم می‌بینی
این‌طرف شعر خوشایای مرا می‌خوانی

لحن داوودی‌ات از بس به مسیحا رفته است
مرده را نیز به یک زمزمه می‌رقصانی

دل و دین‌سوز سه بحر اهل دلی حق با توست
اگر از چشمه‌ی چشم همه خون می‌رانی

پشت ده پشت ملک در قدمت خم شده است
تو صداندازه‌ی یاران دگر انسانی

خواهر رستمی و با غزل یاغی من
کمر دیو سپید است که می‌لرزانی

من و بنویس همین شام مبادا فردا
من و بنویس همین نیمه‌شب بارانی

من به سوزاندن خود سخت ارادت دارم
مرحمت کن بنویس آتش من می‌مانی

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

‎هفتاد پشت زخمی من ، از تو
‎رم می کند چنان که بهار از من
‎اقرار می کنم که در آوردند
‎دستان پشت پرده دمار از من ...

‎در خانه ام غریبه تر از پیشم
‎رو می کنم به غربت بی پایان
‎تا روزهای آخر این اسفند
‎جا خوش کنم به سینه ی قبرستان

‎گفتم به کودکان خیابان گرد
‎قیچی کنند بال ملائک را
‎من فکر می کنم که نخواهد دید
‎چشمم نحوست نود و یک را

‎تن می تنم به سینه ی قبرستان
‎دیگر به خانه باز نمی گردم
‎رو می کنم به غربت و حرفی نیست
‎اقرار می کنم که کم آوردم !

‎بر سفره ی تو خون جگر خوردن
‎سهم من و جراحت جانم بود
‎شرمم می آید آه ! چه بنویسم؟
‎این جا طویله ی پدرانم بود؟

‎از خاک بی بخار تو دلتنگم
‎از دشت بی سوار تو دلگیرم
‎رو می کنم به غربت و می میرم
‎اما سراغی از تو نمی گیرم

‎یادم نمی رود که چه با من کرد
‎بابلسر همیشه غم انگیزت
‎سهم من از تو سفره ی خالی بود
‎تف می کنم به خطه ی زر خیزت

‎رو می کنم به جاده و می دانم
‎یک بوته در بهار نخواهی کاشت
‎بعد از منی که در به درت بودم
‎شاعر به روزگار نخواهی داشت

‎گفتم ولی نبود و نخواهد بود
‎گوش تو را لیاقت راز من
‎این روزها به ترک تو خواهم گفت
‎مازندران سفله نواز من ...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران

رمضان هم  دل ما تنگ محرم باشد
اینکه در روضه بمیریم مسلم باشد

هرشب ماه محرم شب قدری است خودش
ای خوش آن مست که در میکده محرم باشد

ماه صوم است و صلاة است ولی بی روضه
به خدا ماه خدا هم نمکش کم باشد

هر چه باشد همه در اشک به ثارالله است
روضه بر هر چه مناجات مقدم باشد
 
دم افطار دم واعطشا میگیریم...
تا سحر چایی روضه همه شب دم باشد

روضه های عطش این ماه کمی ملموس است
روزه داریم عطش قسمت ما هم باشد

در غم تشنگی شاه... اباعبدالله...
چشم ما کاسه ی خون چشمه ی زمزم باشد

روزه و تشنگی و روضه و گریه یکجاست
مجلس سینه زنی باز فراهم باشد

"به فدای لب عطشان حسین بن علی"
دم ما سینه زنان تا سحر این دم باشد

رمضان ماه عزیزی است ولی بی تردید
ماه ما زینبیون ماه محرم باشد...

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۶
هم قافیه با باران

ناراحتم از چشم و ابرویت
از ارتباط  باد با مویت
از سینه ریزت از النگویت
ناراحتم،از من چه میخواهند؟!

ناراحتم ...یاران،سران بودند
امّیدِ ما ناباوران بودند
این دوستان،سرلشگران بودند
در چادر دشمن چه میخواهند؟!

ناراحتم از خوب های بد
از تو،از این یارانِ  یک در صد
بی آنکه ربطی بین‌تان باشد
ناراحتم از این همه بی ربط

من در خیابانی پُر از خنده
هی اشک می ریزم  به آینده
ناراحتم  آقای راننده
ناراحتم ... لطفا صدای ضبط ...

پروانه بودم  شمع  را دیدم
در شعله ، قلع و قمع  را  دیدم
تنهاییِ در جمع را دیدم
دیگر بس است این عشق آزاری

در خاکِ مطلوبت چه چیزی کاشت ؟
این دل  که جز حسرت به دل  نگذاشت
تو دوستش داری و خواهی داشت
امّا خودت را دوست تر داری

ناراحتم از ناتوان بودن
سخت است مالِ دیگران بودن
دنبال چیزی لای  نان  بودن
اینگونه من  شاعر نخواهم شد

عشق آنچه در ذهنت کشیدی  نیست
روحم  شبیه آنچه دیدی نیست
زحمت نکش لطفا،امیدی نیست
من دیگر آن  یاسر نخواهم شد  ...

ناراحت از محدوده ی قرمز
می گِریَم از رود ارس تا دز
این اشک ها...این اشک ها ... هرگز
از مردی ِ ما کم نخواهد کرد

من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
امّا صدا را کم نخواهد کرد ...
امّا صدا را کم نخواهد کرد ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

تنها تو را دارم،تو هم تنها مرا داری
روحِ منی و روح من در تن نمی‌ماند
امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

 بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

دریای تبم، مرا کف آلود کنید
خود را به هوای دیدنم دود کنید

چشمان حسود کور،عاشق شده ام
اسفنــد برای دل مــن دود کنید

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ای جاذبـه ای که مـی کشانی ما را
بر صفحه ی خاک و ،می دوانی ما را

یـک روز درسـت مثـل افتـادن سیـب
بـر خـاک سیــاه مـی نشـانی ما را

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

بی حسرت از جهان، نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق؛ به تیر از کمان دوست!

دردا و حسرتا، که عنانم ز دست رفت!
دستم نمیرسد، که بگیرم عنان دوست!

سعدی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

نوای این دل غمگین نه کم زنای شماست
که تاول دل من بیشتر ز پای شماست

وباز نایب من این دلی که راهی شد
دلی که بی سرو بی پا به کربلای شماست

دلم نه مرز و برات و نه جاده می داند
دلی که برگ عبورش همین دعای شماست

شماکه زائر هرسال کربلا هستید
شماکه دعوتتان از همین صفای شماست

برای ماکه ز دلهایمان جدا ماندیم
همین دلی که دراین جاده پابه پای شماست

دعاکنید که ماهم به سالهای دگر
شویم همنفس جاده ای که جای شماست

مریم عربلو

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

چشم من از غیر چشمت چشم می پوشد هنوز
لحظه لحظه از نگاهت غمزه می نوشد هنوز

ساقیا پر کن قدح را دم به دم تا دست غم
می فشارد قلبم و خونابه می دوشد هنوز

چشم حسرت نوش من افسوس افزون میخورد
بس که در لعلت شراب سرخ می جوشد هنوز

عشق شورانگیز تو وقت مرا خوش می کند
عقل دوراندیش من بیهوده می کوشد هنوز

طعم ایام فراقت را چشیدم... باز هم
چشم من از غیر چشمت چشم می پوشد هنوز

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

هر کسی را عنایتی فرمود
این عنایت همه به ما بنمود

تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود

طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود

هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود

آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود

آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود

از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفتهٔ دگر که شنود

چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود

می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند

ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

حافظ
۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من
که می آمد صدای ناله های پنج تن از من

از آنجایی که وابسته است جان من به جان تو
جدا کردند سر از تو جدا کردند تن از من

میان معرکه هم زخم هم جان باختن از تو
میان خیمه ها هم سوختن هم ساختن از من

دلم خوش بود با پیراهنت آن هم به غارت رفت
پس از تو رخت بر بسته است شوق زیستن از من

غریبم آنچنان در سرزمین مادری بی تو
که می پرسد نشانی های زینب را وطن از من

"ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق"
کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من

از آن بتخانه ها چیزی نماند آنجا که بر می خاست
طنین تیشهء پیغمبران بت شکن از من

منم حسن ختام باشکوه داستان تو
پس از این اسوه می سازند اساطیر کهن  از من

سیدحمیدرضابرقعی
۱ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل آنجاست

خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران