هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جانسپارى به ره غمزه جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچه خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل جوی تو را می جوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنه کامان تو را چشمه حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید

فروغى بسطامى

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

چون در جنون فراتر از اندازه ایم ما
در گوش روزگار، پرآوازه ایم ما

دیگر شراب کهنه به ما کارساز نیست
در طرز بیقراری خود تازه ایم ما

از جور یار، دست به دامان غفلتیم
دلبستگان مشرب خمیازه ایم ما!

لطف رفاقت است که برجای مانده ایم
همچون کتاب، بسته به شیرازه ایم ما

در ما هراس راه ندارد؛ بتاز عشق!
سرباز های سنگی دروازه ایم ما

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران

عصای پیری باباست قامت پسرش...
نبینمت که زمین خورده ای مقابل من

بگو چگونه تو را سمت خیمه ها ببرم؟
مرا جواب نکن ای سوال مشکل من

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

آتش گرفته‌اند ز داغ زیارتت
امثال من که لاف زدند از محبتت

پیشانی‌ام به مُهر؛ ولی نقش بسته‌است
بر سینه جایِ خالیِ مُهر لیاقتت!

از سفره‌ی تو هر چه نمکدان شکسته‌ام
اصلا نیامده‌ست به چشم کرامتت!

ای کاروان یار! ندیدی چه کرده‌است
با شانه‌های خسته‌ی من بارِ حسرتت!

یک اربعین گذشت و شرابم نپُخته ماند
ساقی ببخش! این همه دادیم زحمتت

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۳
هم قافیه با باران
عطایت قبل از اظهارِ نیاز است
همیشه نان لطفت داغ و تازه است

غریبی، بی کسی، بیچارگی، درد
همه در بارگاهت امتیاز است

نگاهم را بخوان، بی واژه، بی حرف
بقیه کار شاعر نیست، راز است

دری را بسته اند این خوش خیالان
نمی بینند سقفی را که باز است
...
چرا اینها کمان و تیر دارند؟
 به‌ ما گفتند تشییع جنازه است!

زهرا بشری موحد
۱ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۹
هم قافیه با باران
لب گشودی میگساری باب شد
لب نهادم هستی ام سیراب شد

سرکشیدم آنچنان تا عاقبت
باده در میخانه ها نایاب شد

قطره ای بودم که با میخوارگی
در مسیر عاشقی سیلاب شد

تا به زلفت پیچ و تابی داد باد
هر دل آسوده ای بیتاب شد

دلبری آمد که طنازی کند
تا تو را دید از خجالت آب شد

سید محمد تولیت
۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۷
هم قافیه با باران

این دفتر بی مصرف خط دار، خالیست
در دستهایم جای یک خودکار خالیست

بی خنده ات سخت است بودن،جای دستت
امشب بر این پیشانی تبدار خالی ست

انگار چیزی از وجودم برده باشی
جای دلم از آخرین دیدار خالیست

می خوانی از من شعرهای تازه اما
جای تو در این شعرها بسیار خالی ست!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۷
هم قافیه با باران

در طالعت ستاره زیاد است˛ ماه نه!
گاهی شکست هست ، ولی اشتباه نه!

گه گاه در مسیر زمان لیز می خورد
پایت درون چاله! ولی توی چاه نه!

چشمت همیشه منتظر چیز تازه ایست
چیزی شبیه روشنی یک نگاه! نه؟؟؟

دستت به دست های من اما نمیرسد!
قلبت به خلوت دل تنگ من آه ! نه !

گفتی نگو که عشق گناه است خوب من!
حق با شماست البته شاید گناه نه

اما من از کشاکش تقدیر خسته ام!
عمری اسیر عشق تو باشم نخواه نه!

من قسمتت نبوده ام این را قبول کن!
در طالعت ستاره زیاد است ماه نه!!!

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

تو ذره پرور و من خاک، پس امیدی هست
مگر به تبصره فرزند بوتراب شدن!

چه امتیاز بزرگی که روز رستاخیز
به یک نظر، به حساب تو بی حساب شدن!

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۷
هم قافیه با باران

دعا نمیکنم این روزها مرادی نیست
تو را به مهر و محبت که اعتقادی نیست!

ببخش اگر که به تو خیره میشوم گاهی…
خیال کرده ام این حاجت زیادی نیست!

قبول کن به خدا بخت هم رقیب من است
شبی که موی تو آشفته است، بادی نیست!

سکوت کردی و دیدی چه زخم‌ها خوردم
سکوت معنی‌اش این است: انتقادی نیست!

تو شاهزاده ی مغرور قصه ای؛ جز من
دوای بی کسی ات دست شهرزادی نیست!

به سیل گریه قسم، آبروی من رفته‌ست
از این به بعد به چشمانم اعتمادی نیست

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هم قافیه با باران

تیره بختم من و کس نیست به بدنامی من
با تو خوابی ست گران نیک سرانجامی من

کنج اندوه به صد ملک سلیمان ندهم
طعنه بر کامروایی زده ناکامی من

کارم از دردکشی ها به کجاها نکشید!
باده نایاب شد از فرط می آشامی من

طاعتم راه به جایی نبرد هرگز و هیچ
همت پیر مغان است همی حامی من

آتش شوق برافروخته در کوره ی عشق
تا شود پختگی و سوختگی خامی من

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
هم قافیه با باران

آیینه ها یک بار دیگر باز
مارا کنار هم  نشان دادند
تصویر در تصویر در تصویر
تصویر مان را روح و جان دادند

یک دست در آن سوی آیینه
آرام موهای مرا می بافت
آیینه ها آهسته،آهسته
تصویر هامان را تکان دادند

آهسته  بر لبهایمان آمد
حسی شبیه اولین لبخند
تکثیر شد لبخند  در لبخند
عاشق شدن را یادمان دادند

در چشمهای  آشنای  تو
تصویر  چشمان غریبم بود
آیینه های روبروی هم
آیینه ای از این به آن دادند

آن قدر عاشق می شدیم آن روز
که در تمام عمرمان هرگز...
تا مردمان شهر آیینه
مارا نشان آسمان  دادند

از گوشه ای از آسمان سنگی
افتاد بر آیینه ها،بر ما
تصویر در تصویر  می مردیم
آیینه  در آیینه  جان دادند

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران

ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود

خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۷
هم قافیه با باران

چه قدر منتظرت بودم
چه قدر منتظرم بودی
همیشه در دل من هستی
همیشه تاج سرم بودی

سفر مرا به خودم آورد
سفر مرا به خودم کوچاند
به هر کجا که نظر کردم
تو پیش چشم ترم بودی

چه چیزها که نمی دیدم
چه حرفها که نمی گفتم
چه قدر بغض که می خوردی
چرا که بال و پرم بودی

نه این سفر سفر من نیست
به دوری از تو نمی ارزد
به سمت چشم تو برگشتم
تو مقصد سفرم بودی

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۲
هم قافیه با باران

چشمان غزل خیز تو را دیدم و حالا...
چندین غزل ناب از آن چیدم و حالا...

حالا منم و شاعری آن دو حکایت
آن قصه که در خواب نمی دیدم و حالا...

جاری شد و از وادی جانم گذری کرد
از چشمه ی چشمان تو نوشیدم و حالا...

پیوسته فروریختم از خیره نشستن
با هر تپش پلک تو لرزیدم و حالا...

جریان نگاهم شده آونگ دو چشمت
رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم و حالا...

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

زل می زنم به تو... و نگاهت برای من
دیگر فرارسیده زمان فنای من

از عشق و از جنون هیجانم گذشته است
آخر به ناکجا بکشد ماجرای من

حتی غریب هر دو جهان هم شوم خوشم
وقتی که تا همیشه تویی آشنای من

در کوچه باغ خاطره ها پرسه می زنیم
من پای به پای تو... و تو هم پا به پای من

با چشم لرزه های تو طبعم شکفته شد
محصول خیرگی ست غزل غمزه های من

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

زمانه جان به لبانم رساند ای ساقی!
خمار داد و نشاطم ستاند ای ساقی!

ببین که دهر سیه کاسه در زمان فراق
چه زهرها به مذاقم چشاند ای ساقی!

چراغ جام برافروز از فروغ شراب
که غم به خاک سیاهم نشاند ای ساقی!

به یاد لعل لبانت دو چشم سرخ و ترم
بسا که خون دلم را فشاند ای ساقی!

هزار درد عیان و هزار تیغ کمان
کشید چشمم و چشمت کشاند ای ساقی!

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

آسمان دلگیر بود اینجا، زمینش خسته بود
قرنها بال کبوتر، پای آهو بسته بود

سرزمین عشق بود اما سلیمانی نداشت
ملک عاشق ها هزاران سال سلطانی نداشت

تا نوشت آیات هجرت را برایش سرنوشت
آمد و خاک خراسان قسمتی شد از بهشت

بعد از آن هر قلب غمگین، کنج گوهرشاد بود
قبله‌ی دلهای خسته، پنجره فولاد بود

چشم وا کن کور مادر زاد! گنبد را ببین
نور صحن عالم آل محمد(ص) را ببین

چشم وا کن پاره‌ای‌ از پیکر پیغمبر است
یا علی گویان بیا! همنام جدش حیدر است

گوش کن اینجا دل هر سنگ می‌گوید رضا
سینه‌ی نقاره با آهنگ می‌گوید رضا

عشق می‌گوید رضا و نور می‌گوید رضا
مشهد از نزدیک و قم از دور می‌گوید رضا

آب سقاخانه‌ی تو، خونِ غیرت می‌شود
آهوی تو، شیر میدان شهادت می‌شود

آمدیم این بار از دست تو، ای مولای عشق!
مثل یارانت بگیریم اذن میدان دمشق

ای شهید عشق! لب تر کن، تو از روی کَرَم
نام ما را هم ببر، بین شهیدان حرم

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفس های تو هم آهنگ است
روز و شب قاصدک خبر می داد
دل بابا برای تو تنگ است

تو تمام وجود بابایی
او ولی از وجود خود دور است
بی تو هر لحظه قطره در قطره
اشک او دانه های انگور است

چه فراقی خدا! که از وصفش
دل واژه، دل قلم خون شد
لحظه لحظه نفس نفس بی تو
دم او زهر و بازدم خون شد

می نویسم ولی نمی دانم
پای این روضه تا کجا بکشد
می نویسم ولی خدا نکند
پدرت روی سر عبا بکشد

مو به مو مثل شام گیسویت
چلهء تاک هم پریشان است
اشک تو روی جسم او یعنی
غسل باران به دست باران است

پیکرش غرق گل شد اما باز
گریه کردی دلت کجاها رفت
لحظه ای چشم بستی و دیدی
تیغ و شمشیر و نیزه بالا رفت

روضه خوان پدر شدی آن دم
یک طرف قلب خیمه ها می سوخت
آن طرف روی نیزه ها دیدی
سر خورشیدِ کربلا می سوخت

بی گمان موقع کفن کردن
بین دستان تو کفن لرزید
چه کشیده ست آن امامی که
عشق را بین بوریا پیچید

سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

از خلوت شهود به جلوت رسیده ام
از کثرت وجود به وحدت رسیده ام

خود را شکسته ام به تماشا نشسته ام
از هیبت نگاه به حیرت رسیده ام

از شوره زار محنت هستی گذشته ام
اکنون به تازگی به طراوت رسیده ام

در راه عاشقی به جهان پا نهاده ام
در راه عاشقی به شهادت رسیده ام

در لحظه های روشن دیدار و خیرگی
مبهوت مانده ام، به دو چشمت رسیده ام

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران