هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر یک صندلی در کوپۀ آخر نگه داری
قطاری را فقط یک ساعت دیگر نگه داری

اگر یک ساعت دیگر، کنار کوپه آخر
نگاه مهربانت را به سمت در نگه داری

اگر وقتی کبوتر ها به گنبد بال می سایند
برای بال پروازم فقط یک پر نگه داری

دلم می سوزد و می سازد از خون جگر بالی
اگر تو آتشم را زیر خاکستر نگه داری

اگر شعری برایت باشم و شعر جدیدم را
بخوانم،بشنوی،در گوشه دفتر نگه داری

اگر نام مرا در بین مشتاقان دیدارت
به عنوان کنیز حضرت مادر نگه داری

اگر قسمت شود پای پیاده می رسم،باشد
مرا وقت شفاعت در صف محشر نگه داری

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

مسافر است و اگر چه شبانه می گذرد
خودت ببین که به این کوچه ها چه می گذرد

مسافر است و نماز شکسته اش حتی
شکسته شانه شب را چرا؟ چه می گذرد؟
 
سکوت می کند و در قنوت می گرید
در این دقایق دیر آشنا چه می گذرد؟
 
غریبه نیست خدا، خوب خوب می داند
در این زمانه چه دیده است، یا چه می گذرد
 
پدر که موسیِ این قوم بود را کشتند
حساب کن که دگر با رضا چه می گذرد
 
رضا به داده او داده است، شکی نیست
به دل، به داده او داده ها چه می گذرد؟!
 
سلام می کند از دور بر کبوتر توس
میان سجده او با خدا چه می گذرد
 
صدای گریه انگور می رسد از دور
مسافر صفر از این سرا چه می گذرد

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۳
هم قافیه با باران

شوق وصال داری ازین شوکران بنوش
مثل پدر درست زمان اذان بنوش

یک جرعه سمت مسجد کوفه نگاه کن
یک جرعه هم به سمت گل بی نشان بنوش

وقتش رسیده تا جگرت خون به پا کند!
یک جرعه با نیابت لب تشنگان بنوش

وقتی کنار علقمه دیدی دو دست سرخ
با مشک تشنه اشک بریز و از آن بنوش!

از کربلا به شام ببر خون تازه را
این جرعه را کنار یتیمانمان بنوش!

یک جرعه را به خاک بریزان و سجده کن
در سجده از طراوت هفت آسمان بنوش

وقتی به چند جرعه آخر رسید شعر
آهسته...جرعه جرعه... شهادت بخوان،بنوش

آن جام را رها کن و این جام تازه را
از دستهای سبز امام زمان بنوش!
#
نوشیده ای و واعطشا گریه می کنی
گمنام در لباس عزا گریه می کنی
#
ماه از دل شکسته تو تا خبر گرفت
پشتش هلال تر شد و نام صفر گرفت

وقت سفر رسید و کسی آب هم نریخت
پشت کبوتری که غریبانه پر گرفت

تنها تر از بقیع به دورت طواف کرد
خاکی که اسمان تو او را به بر گرفت

زهر،از خجالت تو عرق کرد در سبو
جوشید و در دهان تو طعم شکر گرفت
 
از شش جهت نشانه گرفتند عشق را
تابوت تیر خورده دلش را سپر گرفت

خواهر چه قدر کرب و بلا پیش چشم داشت
وقتی سراغ داغ تو را از جگر گرفت!

این داغ سالهاست درین خاک مانده است
این شعله بارهاست که در خشک و تر گرفت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

هرگز به من نمی خورد این اتهامها
بی شک به دست باد شکستند جامها

وقتی که یک ستاره ندارم چه فایده
هرشب بجای ماه بیاید به بامها

قلب به خون تپیده ما را حلال کرد
می خواست اجتناب کند از حرامها

شعرم حرام شد که به پای تو ریختم
مانده است ننگ عشق برایم به نامها

این قهوه های تلخ کسی را نمی کشند
از بس که زهر ناب چشیدند کامها!

گفتند او هنوز به عشق (تو) مبتلاست!
اصلا به من نمی خورد این اتهامها!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

ای زخم! نایی نیست تا مرهم بسازم
تصمیم دارم بعد از این با غم بسازم

آیینه ام شاید که مجبورم همیشه
با عشوه های عالم و آدم بسازم

از پنجره، دنیا خودش را می رساند
هر قدر هم دیوار را محکم بسازم

آبستن غم های بی ریشه است این زن
این زن که می خواهم از او مریم بسازم

باید کمی هم مثل مردم شاد باشم
شاید برقصد زندگی کم کم به سازم

تنهایی و دیوانگی پایان کار است
دنیا و عقبا را اگر با هم بسازم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
هم قافیه با باران

لبریزم از پژمردگی از زرد چون پاییز
از حیرت، از آشفتگی، از درد چون پاییز

می سوزم از داغ فراق مرگ، کاری کن
ای زندگی ای موسم خونسرد چون پاییز!

جوجه کلاغان هراسان مرا، دنیا
در دامن نارنجی اش پرورد چون پاییز

دلتنگ شب های بلندت می شوم ای غم!
هرجا که رفتی شب به شب برگرد چون پاییز

عمری به دل گفتم چرا غمگین؟ چرا خونین؟
آرام نجوا کرد نجوا کرد:چون پاییز...

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

هر قدر که مى خواست گدا، شاه کرم داشت
آنقدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانه ى او بود که در اوج غریبى
دل هاى غریبان جهان راه به هم داشت

دلخوش به نفس هاى مسیحایى او بود
شب هاى مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغى شده بر سینه ى غم هاى وسیعش
یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکارى یاران
اى کاش که یارى به وفادارى سم داشت

اى آینه ها! آینه ها! ذکر بگویید
اى کاش حرم داشت، حرم داشت، حرم داشت

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران
باران زد و باد آمد و شال و کلاهم رفت
آب دهانم خشک شد برق نگاهم رفت

حتی خودت هم مثل من باور نمی کردی
روزی به این آسانی از دست تو خواهم رفت

حیف تمام روزهای با تو سر کردن
که هرچه فرصت بود پای اشتباهم رفت

شوق تماشا ،عشق تو، آواز،عمر من
از چشم ،از دل، از گلو ،از دست با هم رفت

این روزها لالم که هرچه واژه سهم ام بود
همراه با تابوت شعر بی گناهم رفت

خیلی سرت را درد ... میدانم ،چه باید کرد؟
بگذار ساکم را ببندم بعد خواهم رفت

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

تصور کن شب است و باز غم دارى
خیال راه رفتن در حرم دارى
براى اینکه با دل همقدم باشى
مى آیى تا اذان صبح آن شب در حرم باشى
تصور کن ببینى رفت و آمد نیست
دگر باب الجواد و صحن و گنبد نیست
دگر تعداد زائر بیش از حد نیست
ضریح نقره اى هم دور مرقد نیست
حرم را فرض کن بى صحن گوهرشاد یک لحظه
بدون آب سقاخانه و بى پنجره فولاد یک لحظه
تصور کن شبشتانى نمى بینى
رواق و صحن و ایوانى نمى بینى
کنار در شبیه قبل دربانى نمى بینى
حرم لبریز زائر نیست
مسافر یا مجاور نیست
دگر سینه زن و مداح و شاعر نیست
علم ممنوع
ورود دسته هم ممنوع
صداى نوحه و سینه زنى و ذکر و دم ممنوع
محرم پرچم مشکى زدن دور حرم ممنوع
نباید فاطمیه پیرهن مشکى تنت باشد
نباید شال ماتم گردنت باشد
نباید از در و دیوار صحبت کرد
نباید لحظه اى در مورد مسمار صحبت کرد
نباید از طناب دور گردن گفت
نباید از چهل تن گفت
نباید از زمین افتادن زن گفت
نباید از دو تا شش ماهه اینجا گفت
نباید از رباب و از دل زخمى زهرا گفت
نباید گفت میخ در همان تیر سه پر شد بعد
نباید گفت مادر در به در شد بعد
نباید گفت آبی خورد و شیرش بیشتر شد بعد
نباید جمله اى از کاروان و از ربابش گفت
نباید از نشستن زیر نور آفتابش گفت
نباید از مسیر شام و از بزم شرابش گفت...
تصور کن
مدینه در تمام سال این طوریست
به روى قبرهایش سایبان هم نیست
فقط یک گریه کن دارد که آن مهدیست!

على زمانیان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم براى تو
باید که از جگر بتراشم براى تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم براى تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم براى تو

باشد که من به سوى تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم براى تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم براى تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم براى تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم براى تو

از والدین، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم براى تو

چون محتشم که شعر براى حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم براى تو...

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

با عشق مولانا حسین ما یکه تازی می کنیم
با نوکری در کوی او ما سرفرازی می کنیم

ایزد اصول عشق را در نام او گنجانده است
با حا و سین و یا و نون ما عشقبازی می کنیم

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران
هر کس خماری می و صبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم

فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد

 محسن حنیفی
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

اگر چه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر

من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم

من از اصابت آن سنگ های بی احساس
و از نگاه یتیمت به نیزه عباس

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم

من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دست های نامحرم

به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد

همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است

چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندن
که پاره های دلم بین بوریا ماندن

چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
ز جمع قافله خواهر تو جا ماندن

یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
میان حلقه آتش به شعله ها ماندن

یکی دوتا که زمان هجوم جان دادن
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندن

دو طفل در بغل هم ز درد دق کردن
دو طفل موقع غارت زما جدا ماندن

یتیم های تو را جمع کردم اما از
فشار حلقه ی زنجیر بی صدا ماندن

چو گیسویت که به دست نسیم می پیچید
طناب گرد گلوی یتیم میپیچید

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

چهل شب است نه انگار چهار صد سال است
...هنوز پیکر تو در میان گودال است

هنوز....
 گرد تنت ازدحام می بینم
به سمت خیمه نگاه حرام می بینم

هر آن چه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۸
هم قافیه با باران

پریده‌ام به هوایت پریدنی که مپرس
رسیده‌ام سر خاکت، رسیدنی که مپرس

اگرچه خم شدم اما کشید شانه‌ی من
به دوش بار غمت را کشیدنی که مپرس

نفس‌بریده بریدم امان دشمن را
به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس

به طعم کعب نی و سنگ و تازیانه‌شان
چشیده‌ام غم غربت چشیدنی که مپرس

غروب بود و رمیدند بچه‌آهوها
ز چنگ گله گرگان، رمیدنی که مپرس

مپرس از چه نماز نشسته می‌خوانم
شکسته خسته دویدم دویدنی که مپرس

نه اینکه دیده فقط دید، آن‌چه کس نشنید
شنیدم آن‌چه نباید، شنیدنی که مپرس

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران

حس کن به هر بهانه تو را کم می‌آورم
تا می‌رسم به خانه تو را کم می‌آورم

من بی‌اراده بغض که نه...! گریه می‌کنم
وقتی در این ترانه تو را کم می‌آورم

از غم سرودنم -بخدا- بی‌دلیل نیست
ای بهترین نشانه! تو را کم می‌آورم

سربار شانه‌های کسی نیستم ولی
هر شب به این بهانه تو را کم می‌آورم

همراه من بمان! نه تو دلتنگ می‌شوی...
نه من در این میانه تو را کم می‌آورم

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۲
هم قافیه با باران

از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی
دل کنده‌ام ولی ز تنت با چه زحمتی

می‌خواستم به پات سرم را فدا کنم
اما به خواهر تو ندادند مهلتی

کی گفته قطعه‌قطعه‌شدن درد آور است؟
مُردن به عشق تو که ندارد مشقتی

بهتر نبود جای تو من کشته می‌شدم؟
بی‌تو چگونه صبر کنم... با چه طاقتی؟

از بس برای زخم لبت گریه کرده‌ایم
چشمی ندیده‌ام که ندیده جراحتی

تو رفتی و غرور حریمت شکسته شد
هنگام غارت حرم، آن هم چه غارتی

آتش زدند خیمه‌ی ما را و بعد از آن
دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی

این بچه‌ها تمامی‌شان لطمه خورده‌اند
با من ولی به شکوه نکردند صحبتی

کم مانده بود خم بشوم کم بیاورم
از دست تازیانه‌ی بی‌رحم لعنتی

غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین
از فتح شام آمده‌ام با چه هیبتی

شرمنده‌ام رقیه‌ی تو در خرابه ماند
لطفی کن و سراغ نگیر از امانتی

عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی

مصطفی متولی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
هم قافیه با باران

از سرِ ناقه‌ی غم شیشه‌ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

چشم او در اثر حادثه کم‌سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است

بیت‌بیتِ دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزی‌ست که محو لب مجروح توام

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

این رباب است که این‌گونه دلش ویران است
در پی قبر علی‌اصغر خود حیران است

گر چه من در اثر حادثه کم می‌بینم
ولی انگار درین دشت علم می‌بینم

دارد انگار علمدار تو بر می‌گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی‌گردد

خوب می‌شد اگر او چند قدم می‌آمد
خوب می‌شد اگر او تا به حرم می‌آمد

تا علی‌اصغر تو تشنه نمی‌مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی‌خورد حسین

راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده
زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده

وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن

سنگ‌هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

سرخی چشم خبر می‌دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه‌ی محمل خونی

مجید تال

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۴:۵۸
هم قافیه با باران

ای اذان پر از نماز حسین
جانماز همیشه باز حسین

نام سبزت، اقامه‌ی زهرا
زندگی‌ات ادامه‌ی زهرا

مثل بیت‌الحرام، یا زینب!
واجب‌الاحترام، یا زینب!

ذکر ایّاک‌نستعینِ لبم
آیه‌های تو هم‌نشین لبم

حضرت مریم قبیله‌ی ما
آیة اللهِ ما، عقیله‌ی ما

ما دو آئینه‌ی مقابل هم
جلوه‌های پر از تکامل هم

بال یکدیگریم، در همه‌جا
تا خدا می‌پریم، در همه‌جا

ای حیات دوباره‌ی  هستی
زینت گوشواره‌ی هستی

پر من بال من کبوتر من
سایه‌بان همیشه‌ی سرِ من

پیشتر از همه رجز خواندی
بیشتر زیر نیزه‌ها ماندی

تو ابوالفضل در برابرمی
تو حسین دوباره‌ی حرمی

عصمت الله، دختر زهرا
آن زمانی که آمدیم این‌جا

چشم‌هایت سپیده‌ی ما بود
پای تو روی دیده‌ی ما بود

از برایم تو خواهری کردی
خواهری نه که مادری کردی

به تو امّ‌الحسین باید گفت
محور عالمین باید گفت

آفتاب غروب خیمه‌ی من
ضلع گرم جنوب خیمه‌ی من

ای پریشانی به دنبالم
التماس کنار گودالم

ای فدای غرورِ دلخور تو
در نگاه فرار چادر تو

صبح فردای بعد عاشورا
ده نفر از قبیله‌هایِ زنا

روی شن‌ها تن مرا بستند
نعل تازه به اسب‌ها بستند

بدنم را به خاک تن کردند
مثل یک لایه پیرهن کردند

یک نفر فیض از حضورم برد
یک نفر نیز در تنورم برد

ای ورق‌پاره‌های تا خورده
زائر این زمین جا خورده

رنگ و روی شما پریده نبود
بال‌های شما بریده نبود

بعد یک انتظار برگشتی
سر ظهرِ قرار برگشتی

ماه رفتی و هاله آمده‌ای
یاس رفتی و لاله آمده‌ای

از چه داری به خویش می‌پیچی
نکند بی‌سه‌ساله آمده‌ای؟

ای غریب همیشه‌تنهایم
آفتاب نجیب صحرایم

پیش چشمان خیره‌ی مردم
صبح دلگیر روز یازدهم

دختران مرا کجا بردی؟
اختران مرا کجا بردی

ای مناجات خسته حرف بزن
ای نماز شکسته حرف بزن

با من از خارهای جاده بگو
از اسیریِ خانواده بگو

از کبودی و دست‌های عرب
از تماشای بی‌حیای عرب

راستی از سفر چه آوردی؟
غیر از این چند سر چه آوردی؟

آن پرت را بگو که پس دادند؟
معجرت را بگو که پس دادند؟

آن شبی که کنارتان بودم
میهمان بهارتان بودم

دخترم در خرابه‌ای که نخفت
درِ گوشم چه چیزها که نگفت

حال از این نگات می‌پرسم
از همین چشم‌هات می‌پرسم

ای وقار شکسته‌ی عباس
اقتدار شکسته‌ی عباس

سر بازار ازدحام چه بود؟
ماجرای کنیز و شام چه بود؟

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران

نشسته ام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوشِ تو ام نه که سوگوار خودم

تو زیرِ خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم

نمی‌شناسی ام اما زِ بس که مجروحم
زِ بَس که پیر شده چهره‌ام زِ اندوهم

به خاکِ سرخِ تو ای تشنه آب می‌ریزم
گُلی نمانده برایت گلاب می‌ریزم

بگو چگونه دلت آمد از بَرَم بروی
به رویِ نیزه ولی در برابرم بروی

ببین که بعدِ تو غمگین ترین صدا شده‌ام
شکسته ام زِ کمر دست بر عصا شده‌ام

چهل شب است که از دردِ پا نمیخوابم
پُر از جراحتم و غرقِ ردِ پا شده ام

چهل شب است که دائم زِ لای لایِ رباب
کنارِ نیزه‌ی اصغر پُر از عزا شده‌ام
 
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجابِ دخترت از چشمِ بی‌حیا شده‌ام

چهل شب است که مهمانِ شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خنده‌ها شده‌ام

حکایت من و کعبِ نِی از تنم پیداست
ببین شبیهِ تو ام مثلِ بوریا شده‌ام

رسیدم از سفری که غمِ تو را خواندم
برای زخم علمدار روضه‌ها خواندم

به روی نیزه مده دستِ باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف اَبرو را
 
بگو به نیزه‌ی عباس خَم شود اینجا
که دشمنت نزند دختران کم رو را

نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشم‌های آهو را

کنار ناقه‌ی عریان و جمعِ نامحرم
بگو دوباره بگیرد رکابِ بانو را

زِ تکه روسریِ دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزه‌ای سرِ او را

تو دستِ بادی و زنجیر‌ها نمی‌خواهند
که بوسه‌ای بزنم آن دو چشمِ جادو را
 
تو دست بادی و این سنگ های بی احساس
نمی کنند مراعات چشم کم سو را

هنوز لخته‌یِ خون می‌چکد زِ گیسویش
اگر چه حرمله بسته شکافِ اَبرو را

شکسته‌تر زِ همیشه کنارت آمده ام
برای دیدنِ سنگِ مزارت آمده ام

مرا ببخش که بی غنچه‌ات سفر کردم
که یاس بُرده‌ام اما بنفشه آوردم

پس از تو چشمِ کبودم پِیِ سرت می‌گشت
پس از تو غم همه‌جا گِردِ خواهرت می‌گشت

چه خوب شد پِیِ ما باز حرمله نیامده است
وگرنه باز به دنبالِ اصغرت می‌گشت

چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزه‌ی او
به سینه‌ی تو پِیِ طفلِ پَرپَرَت می‌گشت

حسین صیامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۸
هم قافیه با باران

حسین

نام دیگر حق است

و چقدر آل زیاد

زیادند!

طاهره صفار زاده

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران