هم‌قافیه با باران

۹۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر
بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام

مولوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران
حلق سرود پاره‌، لبهای خنده در گور
تنبور و نَی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور

این شهر بی‌تنفّس لَت‌خوردۀ چه قومی است‌؟
یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور

دیگر کجا توان بود؟ وقتی که می‌خرامد
مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور

گفتی که «جهل جانکاه پوسیدۀ قرون شد
بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور»

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور

جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌
می‌افکنندش این قوم‌، با بالِ کنده در گور
▫️▫️▫️
گفتند «گُل مرویید، این حکمِ پادشاه است‌
چشم و چراغ بودن‌، روشن‌ترین گناه است‌

حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است‌

آواز پای کوکب در کوچه‌ها نپیچد
در دستِ شحنه شلاّق همواره روبه‌راه است»

مغز عَلَم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا
وقتی که کلّه‌ها را خالی‌شدن کلاه است‌

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد
امّا چه می‌توان کرد؟ شب همچنان سیاه است‌

ناچار گُل مرویید، از نور و نَی مگویید
وقتی به شهر کوران‌، یک‌چشمه پادشاه است‌
▫️▫️▫️
شهری که این‌چنین است‌، بی‌شهریار بادا
یعنی که شهریارش رقصانِ دار بادا

تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است‌،
سنگ آذرخش بادا، چوب اژدهار بادا

قومی که خارِ وحشت بر کوی و بر گذر کاشت‌،
در کوره‌های دوزخ آتش‌بیار بادا

حتّی اگر اذانی از حلقشان برآید،
بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا

گفتند «سر بدزدید» گفتیم «سر نهادیم‌»
گفتند «لب ببندید» گفتیم «عار بادا»

با پتک اگر نکوبیم بر کلّه‌های خالی‌
مغز علم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا

محمدکاظم کاظمی
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

دشمن شکست اگر چه ز تو پرّ و بال تو
اما به جز شکست نبرد از جدال تو

آغاز پر زدن به سوی آفتاب بود
در انفجار آتش و خون ، بال بال تو

آتش گرفت یکسره نیزار ، شیر من !
وقتی به خون گرم تو آغشت ، یال تو

این خاک دان سزای چو تو پاک جان نبود
حالی به باغ خُلد چگونه است حال تو ؟

آن سایه ی تو بود که از ریشه تیشه خورد
سرو است اگر نه تا به قیامت ، مثال تو

آوازه ات دهان به دهان می رود چو عشق
بی آن که کهنگی بپذیرد ، مقال تو

در باغ مه گرفته ی ذهنم همیشگی است
رعنایی تو ، سبزی تو ، اعتدال تو

پیداست جای تیغ تو بر شب ، اگر چه بود
کوتاه چون شهاب شتابان ، مجال تو

بر سینه چهار لاله ، در آفاق ذهن من
پر می زند پرنده ی سبز ِ خیال تو

امسال هفت ماهی خونین ، شناورند
دنبال هم به برکه ی یاد زلال تو

آری به جرم خواستن راه راستین
سُرب مذاب بود ، جواب سؤال تو

« گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار »
پاسخ رسید چون زدم از « خواجه » فال تو

حسین منزوی

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
باتو آن عهد که بستیم خدا می داند
بی تو، پیمان نشکستیم، خدا می داند

باتو، سرلوحه ی انصاف گشودیم به عدل
بی تو، دیباچه نبستیم، خدا می داند

باتو، هر بند گره گیر گشودیم زدست
بی تو، از پا ننشستیم، خدا می داند

باتو، بستیم به هم سلسله ی صبر و ثبات
بی تو، هرگز نگسستیم، خدا می داند

باتو، در میکده خوردیم می از جام ولا
بی تو، با یاد تو مستیم، خدا می داند

باتو، بودیم و نهادیم به فرمان تو سر
بی تو، در راه تو هستیم، خدا می داند

باتو، از دامگه حادثه جستیم و کنون
بی تو، سر بر سر دستیم، خدا می داند

حالی ای روح خدا، لطف خدا یاور ماست
پرتو روی نبی، پورعلی، رهبر ماست

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است ،به شوقش سحر کنیم

از کوچه می گذشت کسی ،گلفروش بود
گل می خریم ،پنجره را باز تر کنیم

وقت شکفتن است و نشاط و از این قبیل
دیگر چه لازم است که کاری دگر کنیم؟

بار گناه ،گرچه ترازو شکن شده
تا او شفیع ماست ،از این بیشتر کنیم

فردا اگر ،نه دست کریمش مدد کند،
ما و دل غریب چه خاکی به سر کنیم؟

گفتند گل بر آمده و راست گفته اند
عشرت مفصل است، سخن مختصر کنیم

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۰
هم قافیه با باران

بی تو درجان و جهان داغ اجل ریخته است
با تودر شهر جنون،شوق بغل ریخته است

گاه با خنده ی تو شهره به دیوانگی ام
قند لبخند شما روی عسل ریخته است

چشم من با قدمت قافیه را باخته و
مثل شهری که گسل روی گسل ریخته است

این غزلواره ی منظومه ی گیسوی شما
نظم مفعول و مفاعیل و فَعَل ریخته است

تاتو صحبت بکنی واژه به هم خواهد ریخت
پیش چشمان توصدجرعه غزل ریخته است

توتبسم زدی و دور تو چرخید زمین
بعد ازاین خنده،عسل روی زحل ریخته است

حسن خلجی

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران
عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد

ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشم افتاد به ساقت نفسم بند آمد

موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم...

کاظم بهمنی
۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

بوی بهشت می دهی ای زن
 تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را ...
 تو نیستی؟

آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
باخنده زخم های مرا بند می زدو

آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت

می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود، هم برادرش

احساس می کنم که تویی خواب هرشبم
قدری بایست! مقصدت این جاست زینبم

آنجا که گفته اند پر است از بلا ، منم
آری درست آمده ای ، کربلا منم

ای که فدای تو همه چیزم...خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی

هرجا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ِ ترم - شعله می کشد

گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست برجگرم شعله می کشد!


این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد

زینب نبین تو را به خدا! شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست!

اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
این جا جدال ِ بین... نگوییم بهتر است

هرچندآمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی...خوش آمدی

شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من! مگر که تو زیبا ببینی ام

رویا باقری

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
‌شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟  

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

‌سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

دهانت را ببند ای هرزه گو ای شیخ قلابی
که نام ما کجا و آن دهان گند مردابی؟

زبان را چون زنانت در حرم دربند کن زیرا
که آماده ست تابوت تو و مردان قلابی

ز دم جنباندنت کامی نیابی ای سگ تازی
نخواهد گرم شد آبی ز اربابان چشم آبی

چه نامم رقص شمشیر تو را با دشمن قرآن؟
چه نامد شیخ بی ناموس را قاموس وهابی؟

سگی در کهف چون خوابید، در پاکی زبانزد شد
ز خوکان بردی اما گوی سبقت در لجن خوابی

به دندان های کند ای سوسمار پیر کمتر جو
شکار تازه، چون حتی مگس را هم نمی یابی

مبادا نام ایران از دهانت بشنوم دیگر
که خواهد خورد مشت از قوم سلمان، جهل اعرابی

ز داعش پروری کارت به آنجایی رسید اکنون
که از محو ترور دم می زنی در عین قصابی؟

برقص آری که شاید تکه ای از استخوانی را
بیندازند سویت غربیان با خوی اربابی...

افشین علاء

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

بین صد گرگى که ازاین چاه پیدا می شود
یوسفی-بینی و بین الله-پیدا می شود؟!

خواب گرگ وچاه دیدم،خواب برق دشنه نیز
ای شب تبدار!قرص ماه پیدا می شود؟

ابن سیرین!یک ستاره نیست درخواب"عزیز"
آفتابی کی براین درگاه پیدامی شود؟

تا ترنج وکارد آمد درمیان،معلوم شد
چون زلیخا چند خاطر خواه پیدا می شود

دست من خالی ست ای یوسف فروشان نگذرید
دربساطم عاقبت یک آه پیدا می شود

آی مردم!دارداین ابیات،بوی پیرهن
عشق،بعدازمصرعی کوتاه پیدامی شود

چشم هایم خیره برگلدان حسن یوسف است
سوره ای در برگ ها ناگاه پیدامی شود

‌محمدحسین انصاری‌نژاد

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران
روشن از روی تو آفاق جهان می‌بینم
عالم از جاذبه‌ات در هیجان می‌بینم

بی‌نشانی تو و حیرانم از این راز که من
هر کجا می‌نگرم از تو نشان می‌بینم

دل هر ذره تجلی‌گه مهر رخ توست
نتوان گفت چه اسرار نهان می‌بینم

باد با زمزمه تسبیح تو را می‌خواند
آب را ذکر تو جاری به زبان می‌بینم

نور روی تو نه تنها به دل سینا تافت
که من این نور ز هر ذره عیان می‌بینم

چه تماشایی و زیباست جمال تو که من
هر چه چشم است به رویت نگران می‌بینم

به تو سوگند که در موقع طوفان بلا
یاد تو مایه آرامش جان می‌بینم

بر در خویش «شفق» را به گدایی بپذیر
که گدایان تو را به ز شهان می‌بینم

محمدحسین بهجتی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران

رفیقِ حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری

در این رسانه ی دنیا، میان برفک ها
نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویری

رسیده سنّ حضورت به سنّ نوح، اما ...
شمار مردم کشتی نکرده تغییری

هزار هفته ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال ِ پیاپی دچار تاخیری

شبیه کودکِ زاری شدم که در بازار ...
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟؟

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۳
هم قافیه با باران

ما را دلی ست چون تن لرزان بیدها
ای سروقد! بیا و بیاور نویدها

باز آ و با نسیم نگاه بهاری ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو تعطیل کرده ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پرفریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ ها و راست ها و سیاه و سفیدها

بسیار دسته گل که برای تو چیده ایم
این خاک غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می چکد از نیزه ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها...

افشین علا

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم
بیش از اینها از دعای خود توقع داشتم

بید مجنون کاشتم -فکر تو بودم- خشک شد
زرد می شد مطمئنا؛ کاج اگر می کاشتم

آنکه زد با تیغ ِ مکرش گردنم را، خود شمرد
چند گامی سوی تو بی سر قدم برداشتم

ای شکاف ِسقف ِبر روی سرم ویران شده!
کاش از آن اول تو را کوچک نمی پنداشتم

آه ِمن دیشب به تنگ آمد؛ دوید از سینه ام
داشت می آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۳
هم قافیه با باران

زنی که صاعقه وار آنک ، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف ، کنایه های کفن دارد

کی ام ، کی ام که نسوزم من ؟ تو کیستی که نسوزانی ؟
بهل که تا بشود ای دوست ! هر آن چه قصد شدن دارد

دو باره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک ، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر دیرینه ، که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت ، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی ، همیشه طعم لجن دارد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو کم بود امیدم از اول

تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول

دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول

اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
بخاطر تو عقب می کشیدم از اول

به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول

از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول

به چشم های خودت هم بگو:"فراق بخیر"
اگر چه خیری از آنها ندیدم از اول...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
مردانگی و شکوه و عزت داریم
بر خاک وطن همیشه غیرت داریم

سربند حسین نقش پیشانی ماست
عشقی که به اهل بیت و عترت داریم

آزاده از آنیم که در ملک علی
از هرچه معاویست نفرت داریم

تنها نگذاریم اگر کشته شویم
با عشق ولی دوباره رِجعت داریم

ای قوم شکمباره بدانید که ما
حیدر صفتیم و ارج و همت داریم

تاریخ گواه عشق دیرینه ی ماست
بی ریشه شمائید که قدمت داریم

دیروز منای خون و امروز «یمن»
از کینه ی این خبیث حیرت داریم

هرچند زمان خویشتن داری ماست
در وقت عمل همیشه شدت داریم

درمکتب ما طفل زبون است سعود
بر طفل نشسته درس عبرت داریم

بر شیر وطن دوباره گر پارس کند
برگردن او طناب خفت داریم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران
کشتی افسرده، کشتیبان نمی خواهد فقط
سید ابراهیم! ملت نان نمی خواهد فقط

کو رفیقی تا برایش نی نوازی ها کند
این رعیّت هِی هِی چوپان نمی خواهد فقط

چشم گریان و دل خونین اگر داری بیا
زخم این مردم، لب خندان نمی خواهد فقط

خسته ی افتاده را دست نوازش لازم است
بی سر و سامان، سر و سامان نمی خواهد فقط!

با رفیقان گرم باش و با حریفان سرد باش
گردش تقویم، تابستان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! بت های بزرگی پیش روست
جز تبر، جز آتش سوزان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! اسماعیل را آماده کن
عشق بازی، یوسف کنعان نمی خواهد فقط

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران