هم‌قافیه با باران

۹۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مرغ هوهو می زند ،درویش یاهو می زند
شاعری حرف از نسیم و جعد گیسو می زند

عابری با نسخه ای در دست می پیچد به خویش
زیرلب حرف از طبیب و درد و دارو می زند

غیرتم رو می زند شعری بگو ،حرفی بزن
من که از رو می روم وقتی کسی رو می زند

فقر گاهی می کشد خود را به پهنای کمر
تازه می فهمم چرا یک مرد زانو می زند؟

تازه می فهمم پدر هربار هنگام خرید
حرف هایش را چرا با چشم و ابرو میزند؟

می نشیند هر زمان اندیشه ای پهلوی فقر
شاعرِ باهوش حرفش را دو پهلو می زند

بازهم گویا پدر تسلیمِ صاحبخانه نیست
دم به دم دارد دم از کوچ پر ستو می زند

مملکت را ...نه سیاسی نیستم نه...مادرم
درحیاطِ خانه ی همسایه جارو می زند

فکر می کردم رفیقم نیست، پشتم گرم نیست
ناگهان دیدم یکی از پشت چاقو می زند

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران
عینکمو جا می ذارم رو طاقچه
عصامو می کارم میون باغچه

جوونترین پیرهنمو می پوشم
موی سیامو می ریزم رو گوشم

هرچی که یادگاری ازتو دارم
می بوسم و روی چشام میذارم

یکیش همین عطریه تووی شیشه
می زنمش هوا پراز تو میشه

دیر اومدی با اینکه خیلی پیرم
جوونیمو می خوام ازت بگیرم

وقتی بگی کنارتو می مونم
اونوقت دیگه حس می کنم جوونم

غرورمو اگه ازم نگیری
به این زودی تن نمی دم به پیری
 
محمد سلمانی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

این خاک  همیشه لاله گون می ماند
از برکت انقلابیون می ماند

این خِطّه که دست خطّ ِ پاک شهداست
از خط زدن شما مصون می ماند

 حنظله ربانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

این قوم فقط قامت خَم می خواهد
برقامت شیعه کوه غم می خواهد

امروز تمام غافلان فهمیدند
 این خاک مدافع حرم می خواهد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران
گرچه در آغوش کشیدم تو را
گریه چنان شد که ندیدم تو را

اکبر و اصغر همگی کوثرند
لیک من تشنه گزیدم تو را

چون به لبت چوب حراجی زدند
آب شدم تا که خریدم تو را

هست خضابم همه خون تا مباد
شرم دهد موی سپیدم تو را

بود نفس در تن و از دست شمر
آه که بیرون نکشیدم تو را

بعد تو من شعله شدم سوختم
آب شدم لیک ندیدم تو را

پاسخ معنی بده زآن لب حسین
دوش صدا کرد شنیدم تو را

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران
بحث استادمان بصیرت بود
در کلاسی صمیمی و آرام
بغض هایش همیشه حسن شروع
اشک هایش همیشه حسن ختام
 
هفته ی پیش آمد اما دیر
سینه ای صاف کرد و گفت:
سلام
بحث امروز زود باوری است
که زده ضربه بر تن اسلام
 
حیدری ایستاد اجازه گرفت
گفت:
لطفا مثال هم بزنید
-مثلا ماجرای جنگ احد...
فکر کردند جنگ گشته تمام
 
دشمن از سوی دیگر آمد و...خب
خودتان قصه را که می دانید
عده ای جا زدند و برگشتند
مرتضی ماند و زخم های مدام
 
جنگ صفین
یک مثال عیان
مکر برنیزه کردن قرآن
یک قدم مانده بود تا پایان
که به مالک رسید این پیغام:
برسان خویش را علی تنهاست
دست فتنه به کار افتاده
باز لشکر سوار جهل شده
شورش افتاده در پیاده نظام
 
حکمیت مثال بعدی ماست
قصه ی غفلت ابوموسی
نقل انگشترش که معروف است
مرد منفور در خواص و عوام
 
آه سردی کشید و گفت:
هنوز
عده ای در صف نبرد دمشق
مست جان بازی اند و یک عده
مست مال و منال و نام ومقام
 
خواست از جام زهر دم بزند
سرفه ی شیمیایی اش گل کرد
مصرع بعد سرفه بود فقط
مصرع بعد سرفه بود پیام
 
شهریاری بلند شد
پرسید:
جای این زودباوری
آیا می شود گفت جهل و خوش بینی؟
یا خیانت به خط فکر امام؟
 
خنده ای تلخ بر لب استاد
مهر تایید زد به پرسش او
گفت:
امروز هم...
که زوزه ی زنگ
درسمان را گذاشت بی فرجام

محمدجواد الهی پور
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایه ی جنگ، متّهم را فهمید

از خواب پرید کشورِ من امّا
معنای مدافع حرم را فهمید

محسن ناصحی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچه های شرقی "العفو" راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی!
که فیض دیگران -چون شمع- گاهی هست گاهی نیست

برای آن کسی که "لای شب بو ها" تو را می جست،
به غیر از متن خوشبوی شقایق جان پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان ، هیهات! 
که چشمم بی تماشای تو در بند نگاهی نیست

کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که آهی هست
کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که راهی نیست

طیبه عباسی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران
تویی نسیمِ خوشِ راهی بهار شده 
منم همیشه ی دور از تو بی قرار شده

منم پریدنِ اقبال یک شکوفه ی تلخ
تویی رسیدنِ یک سیب آبدار شده

تو را چگونه بخوانم تو را خودِ تو بگو
شهیدِ زنده ی تقدیمِ روزگار شده

بس است این همه پنهان شدن بس است ببین
حقیقتِ تو برای من آشکار شده

من و تو آخر این قصه می رسیم به هم
دو چشم خیره به هم یا به هم دچار شده

دو سینه سرخ مسافر دو لحظه یا دو نفر
یکی به خانه رسیده یکی شکار شده

قسم به آب به آن لحظه های رفتن تو
قسم به خاک به این قطعه ی مزار شده

منم حکایت ِاندوه ناتمام خودم 
تویی مراسم جشنی که برگزار شده ! 

سیدحسن مبارز
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟
کدام واژه جواب سلام سرد من است؟
 
سلام من که در آشوب فتنه ها یخ کرد
به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد
 
به لطف باد هوا، قد سروها خم شد
به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد
 
سلام من که سلام فرشتگان خداست
‫سلام من که به دور از محاسبات شماست
 
به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد
نگاه های تاسف مرا به زندان کر د
 
مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد
مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد
::

کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
 منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
 
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
 
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند.
برای این همه مه پیکر جوان دیدند.
 
منم که با سند زخم اعتبار خود ام.
منم که چهره تاریخی تبار خود ام.
 
مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست.
که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست.
 
 شبیه سوختن ایل داغدار خود ام
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
 
پری نموده و بر پرده ها فریب شده.
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده.
 
ستاره ها و پری های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
 
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر  فرنگش دل تو را نخرد!
 
سخن مگو که چنین و چنان به زاویه ها
مرو به خیمه تاریک این معاویه ها
 
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
 
(مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟
که خیرخواه شمایان منم ، مرا باشید
 
مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم
به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم
 
که فوج های کبوتر به بام من بپرند
که دسته های عقابان به کام من بپرند
 
به دستیاری تان، بازها به دست آیند
به دست باز بیایید تا به دست آیند
 
دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند
چو دستهای مرا باز انتخاب کنند)
 
 اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
 
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره ی من برد-بردشان این است
 
ببین به من که برای جهان چه می خواهند.
برای این همه پیر و جوان چه می خواهند.
 
برای پیری این کودکان چه می خواهند.
منم بلاغت تصریح آنچه می خواهند.
 
 گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصه همه بغض های تاریخم
 
 بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
 
من این جماعت پر حیله را حریف ترم.
 که در مذاکره از دوستان ظریف ترم.
 
ز خنده های شما اخم من جمیل تر است 
منم دلیل شما، زخم من جلیل تر است
 
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
 به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
 
به ضربه  سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغ ترین خطبه تفنگ قسم
 
که جز سپیده شمشیر، صبحی ایمن نیست.
چراغهای توهم همیشه روشن نیست.
 
کجا به بره دمی گرگ ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
  
 مگر نه شیوه فرعون شان رجیم تر است.
در این مناظره، موسای تو کلیم تر است؟!
 
مکن هراس ز من، نامه امان توام
چراغ شعله ور  عیش جاودان توام
 
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به "کودکان هیولایی"عراق نگر
 
بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند
نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!
 
نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی
به یمن سوختن من چنین رهیده تویی
 
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
 
مرا که خط بزنی خود به خاک می افتی
بدون من تو به چاه هلاک می افتی
 
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوخته ام  قطعنامه صلح است
 
اگر چه در  شب غوغا صدام سوخته است
گمان مبر تو که دست دعام سوخته است
 
به بوق بوق به هر سو  چنین دروغ مگو
حیا کن از نفسم ،هرزه را به بوق مگو
 
وگرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟
عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟
 
کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت آفتاب ببین
 
شهید عشق شو از این تفنگ ها مهراس
سوار می رسد، از طبل جنگ ها مهراس
 
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
 
ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده
ابوذز است که گردان به شام آورده
 
ابوهریره پی لقمه ای "مضیره"مرو
نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو
 
به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن
مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن
 
مشو حرامی و این عشق را تمام مکن
شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن
 
مرا بهل که همان داغدار خود باشم
به جای خود بنشین تا به کار خود باشم
 
کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند 
بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!
 
تو از کدام نبی و وصی، دلیل تری؟
تو از کدام خلیل خدا ، خلیل تری؟!
 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
 
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
 
جهان غبار شد از فتنه دیده باز کنید
از این هجوم به درگاه او نیاز کنید
 
غبار گاهی آیینه شناخت اوست
غبارها خبر دلنشین تاخت اوست
 
به چشم سوخته دیدم که یار می آید
خبر رسیده به هر جا : سوار می آید
::
تو هم دو روز  شبانی اسیر خواب مشو
ذلیل وعده ی بی معنی سراب مشو
 
 بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن
بهوش بر رمه کوه ها شبانی کن
 
که بر دهانه آتش فشان مقام شماست
در آستانه آتش فشان مقام شماست

علی‌محمد مودب

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۰۱
هم قافیه با باران

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره ی پاریس_تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد

فتنه شاید اینکه دارد شعر می خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره ی فتنه است آری، می شناسد فتنه ها را
آنکه در این کربلا عبّاس ِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۱
هم قافیه با باران

تو را کدام مدیح آورم که شخص رسول
توراست همسر و دختر توراست شخص بتول

زبان به اشهد اگر وا کنی کرامت توست
فروع حسن تو کافی است بر قبول اصول

کدام پله علم است تا که ذیل تو نیست؟
غلام کوی تو معقول و خادمت منقول

به ضرب سکه کجا شان ضرب شمشیر است؟
جز این درم که علی از کرم نموده قبول

زبان بگو به دهان سنگ شو حمیرا را
که این فضیلت عظمی نمی رسد به فضول

کسی به معرفت دختر تو راه نیافت
بلی همیشه ز مجهول می دمد مجهول

به هر مقام که دیدم مقام مسئول است
بجز گدای درت کاو نمی شود مسئول

ببخش دنیی و عقبی به معنی مسکین
بدار کوکب ما را مصون ز ننگ افول

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

طلسم بخت ما را بشکن ای باد صبا یک شب
بیاور بویی از آن زلف مشکین سوی ما یک شب

به هر نیت که خواهی ای صنم نامی ببر از من
دعا را گر نی ام قابل به نفرین کن صدا یک شب

نگاهی بوسه ای آغوش گرمی صحبتی چیزی
از این ها گر مهیا نیست بر قتلم بیا یک شب

سگان را نوبتی هست از ارادت، حکم شاه است این
بپیچد زوزه ما هم به دشت کربلا یک شب

به زلفت عاقبت دستی رساند معنی مسکین
دعای بی کسان را می خرد آخر خدا یک شب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۱
هم قافیه با باران
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن

سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن

اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است
درد پنهان مرا این زخم، افشا کرده است

یک سوال ِ" دوستم دارد هنوز ِ" لعنتی ،
باز هم راهی به فکر خسته پیدا کرده است

هر چه فکرش را نکردم بیشتر دردم گرفت
یاد او در عاشق وابسته سکنا کرده است

مثل آن شیرم که او را بین همنوعان خود
زخم خوردن از غزالی ساده رسوا کرده است

شاعری هستم که پنهان کرده دردش را ولی،
"درد" خود را در میان شعر او جا کرده است

مثل بیماری شدم که نسخه هم گفته "مریض"
لیک بیماری خود را باز حاشا کرده است

درد ، دوری بود و زخمم "دوستم دارد هنوز؟"...
این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است

علیرضا نورعلیپور

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
دعا نمیکنم این روزها، مرادی نیست
تو را به مهر و محبت که اعتقادی نیست!
 
ببخش اینکه به تو خیره میشوم گاهی...
خیال کرده ام این حاجت زیادی نیست!
 
قبول کن به خدا بخت هم رقیب من است  
شبی که موی تو آشفته است، بادی نیست!
 
سکوت کردی و دیدی چه زخم‌ها خوردم
سکوت معنی‌اش این است: انتقادی نیست!
 
تو شاهزاده ی مغرور قصه ای؛ جز من
دوای بی کسی ات دست شهرزادی نیست!
 
به سیل گریه قسم، آبروی من رفته‌ست
از این به بعد به چشمانم اعتمادی نیست

حسین دهلوی
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

همه شب به کویت آیم به بهانه‌ی گدایی 
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
 
به خدا اگر توانم روم از درت به جایی 
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی
 
همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی 
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی
 
بنشین پیاله‌ گیر و بیا و بوسه‌ای ده 
دم خویش نگهدار و مزن دم از جدایی
 
به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین 
ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی
 
مده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم 
من و ترک پارسی گو و تو راه پارسایی
 
تو اگر خدای جویی ز نگارخانه‌ی دل 
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ مایی
 
ز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند 
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستایی
 
به عبث بر طبیبان چه بنالی از حبیبان 
تب عاشقان بی دل نبود دلا شفایی
 
به طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد 
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخدایی
 
اگرت وصال باید گذر از خیال باید 
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره رایی
 
بگشای چشم بینا که به نصرت الهی 
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
 
فعلات فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن 
امل ادیب کامل بود آیت خدایی

ادیب نیشابورى

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست

بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست

آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست

صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست

هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست

ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش
 
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای  شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش
 
ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !
بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش
 
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
 
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
 پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش
   
باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
 
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش
 
باده گلگونه‌ست بر رخسار بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش!
 
من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد زَ افسون خویش
 
دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش!

مولوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران