هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش، میگویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش میگویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش میگویم به او

غمزه ات خونریز و دل در بند لعل نوشخند
دل نمیداند جفای خویش، میگویم به او

گرچه وحشی دل از او برکند، می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بد کیش میگویم به او

وحشی بافقی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

حافظ

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

تنها به سخن های تو باور کردم

با عشق توباحادثه ها سر کردم

باران تو گواهی بده که قطع امید
از ابر پراکنده ی ابتر کردم

کی با شب تاریک رفاقت کردم
سرگرم دلم با دب اکبر کردم

اعجاز غزلخند تو را دیدم که
تامصرع پایانیش از بر کردم

با عشق جهان بینی من شکل گرفت
تا رو به افق های فراتر کردم

هم دست به خورشید تکان می دادم
هم عرض ارادت به کبوتر کردم

درچند قدم مانده به درگاه بهار
با اشک قدم های دلم تر کردم

تصویر قشنگ تو به من می خندید
هر خاطره ای را که مصور کردم

ای شامه ی وسواس چه زیباست تورا
با رایحه ی عشق معطر کردم

چون چلچله ای این غزل نوبر را
تقدیم به نوروز و صنوبر کردم

محمدعلی ساکی
۰ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

شبها، ماه
مانند یک گلیمِ مدوّر
در زیر پای تو گسترده می شود
با یک پیانوی قدیمی
بر گُسترای آن
آنوقت ، تو
مانند یک فرشته ی زیبا
بر صندلی می نشینی و این سازِ خسته را
به صدا در می آوری
آنگاه ، آرام آرام
جویباری از ترانه و موسیقی
در گوشه گوشه ی آسمان
   پخش می شود...

اگر اینگونه نیست
پس این آوازهای زیبا
از کجا می آیند؟؟!
 
یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

حافظ
۰ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران
هر چقدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم‌هایت شب به شب زیباترو زیباترند

رازداری‌های من بیهوده است،این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم‌های روشنت از کهربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ‌هایی را که از شلاّق باران‌ها ترند

باد می‌آید، درخت نارون خم می‌شود
شاخه‌های لُخت از دستانِ من تنهاترند

پانته آ صفایی
۱ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۲
هم قافیه با باران

صد حیف ، از محبتِ بیش از قیاسِ ما
با بیوفای حقِّ وفا ناشناسِ ما

بودی به راه سیل ، بسی بِه ؛که راه او
طرح بنای عشق ، محبت اساس ما

عیبش کنند ناگه و ، باشد به جای خویش
گو ؛ دور دار،  اطلسِ خویش از پَلاس ما

ما را به دست رَشک مده، خود بکُش به جور
اینست از مروّت تو،  التماس ما

کفران نعمتش ، سبب قطعِ وصل شد
زینش بَتَر سَزاست،  دلِ ناسپاس ما

ترسم که نایَدَش به نظر ،بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو ، زینگونه،  پاس ما

وحشی ازین عزا بدرآییم ، تا به کی
باشد کَهُن پلاسِ مصیبت ، لباس ما

  وحشی بافقی

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

حافظ

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

ستبر سنگدل کینه جو! تو را چه بنامم‌؟
نسیم شانه کش روی جو! تو را چه بنامم‌؟

تو قهر و آشتی عاشقانه‌ی شب و روزی‌
هلال ابروی خورشید رو! تو را چه بنامم‌؟

سؤال عشق‌! که من رو به کوه داد کشیدم‌
جوابِ «های‌» بلندم که «هو» تو را چه بنامم‌؟

صدای تو ضربان ظریف و سرد و نَمانم‌
تراوش خوش دور سبو تو را چه بنامم‌؟

به هم تنیده‌تر از هاله‌های رنگی رؤیا!
بلندبال‌تر از آرزو تو را چه بنامم‌؟

کسی ندیده دو مست خراب زیر دو محراب‌
شراب‌خورده‌ی تکبیر گو! تو را چه بنامم‌؟

غزال وحشی رام‌! ای پلنگ زخمی آرام‌!
نجیب‌زاده‌ی بی آبرو تو را چه بنامم‌؟

سقوط یا خفقان‌؟ هم سقوط هم خفقانی‌
طناب دار من از تار مو! تو را چه بنامم

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

به آغوشم بیا تا عشق مان سنت شکن باشد
میان ما نماد صلح جنگی تن به تن باشد

گذر از هفت خوان عشق بی شک غیرممکن نیست
به شرط اینکه تهمینه کنار تهمتن باشد

بساز افسانه ای از ما که کار ما تمام وقت
نباید تکیه کردن بر اساطیر کهن باشد

بخند آری که چیزی غیر لبهای تو قادر نیست
به زیبایی یک غنچه زمان وا شدن باشد

چه باید گفت غیر ازاین که تو باعث شدی یک عمر
به چشمم آخر مردانگی یک شیرزن باشد

یقین دارم که حتی سایه ام از پای می افتد
اگر مانند تو در زندگی همپای من باشد

جواد منفرد

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

ای آخرین حکایتِ حق در کتابِ تو
هفت آسمان مُسَّخَر و پا در رکابِ تو

ای پرده‌دارِ هر دو جهان، آفتابِ حسن
این سوی پرده تار شده‌ست از حجابِ تو

هرگز تو را چنان که تویی ما ندیده‌ایم
محرم نبوده‌ایم به پشتِ نقابِ تو

ملّای روم و حافظ و حلّاج و بایَزید
مَستند از چشیدنِ بوی شرابِ تو

حاشا منِ گدا و تمنای وصلِ تو
حتی به خواب هم نتوان دید خوابِ تو

چیزی برای عرضه ندارم در آستین
جز خاک بر سرم چه کنم در جوابِ تو
ِ
جانا تو عاشقانه‌ترین شعرِ عالمی
یا حق! تبارک الله از این شعرِ نابِ تو

جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

مثل پرواز بادبادکها پر درآورد روح شاعرها
آسمان خنده‌های آبی ریخت بر پر خاکی مهاجرها

 واژه‌ها در بقیعی از هیجان پشت دیوارشعر کز کردند
باز شد مثل عقده‌های غزل چمدان دل مسافرها

بیتها روی هم ورم کردند حجم طوفان اخم باران شد
سیل غم بود آنچه می‌بارید پیش روی نگاه عابرها

شاعر اینبار از خودش ترسید بسکه بازار چیده‌اند اینجا
کرمت را معامله کردند پشت پرچین شهر ، تاجرها

چقدر روزگار برگشته‌است چقدر تو غریب می‌مانی
سفره ی تو هنوز پهن است و نمک سفره را مجاورها...!

طعم نان را ز یادمان بردند فقرا پشت خانه حیرانند
بوی نان را زکوچه دزدیدند دستهای حریص شاطرها

چشمها یک به یک سراغت را از ضریحی که نیست می‌گیرند
چقدر خاکی است مثل خودش بارگاه امام زائرها

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

از سنگ‌های گرمِ بیابان نشان گرفت
بانگی شنید، گوش برآورد و جان گرفت

در ارتفاعِ پستِ زمین رفعتی نیافت
بر بامِ کوه تکیه زد و آسمان گرفت

پرسید: آسمانِ منا! قله‌ات کجاست؟!
نوری دمید، چنگ زد و ریسمان گرفت

بالاتر از ستاره‌ی بختش رسید و دید
"الله اکبر"، آیت و حکمِ اذان گرفت

روشن شد از غمی که طرب وامدارِ اوست
شادی‌کنان گریست، سکوتش زبان گرفت

خواند آنچه را شنید و سرود آنچه را که دید
خواند و سرود و دولتِ کرّوبیان گرفت

او نامِ حق نوشت و جهان نامِ مصطفی
آری به نامِ دوست جهان می‌توان گرفت

جویا معروفی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

پریده‌ایم به امیدِ آسمان, من و تو
رسیده‌ایم به بالاترین جهان, من و تو

جهانِ عشق, جهانِ غزل, جهانِ امید
نشسته‌ایم در آن مست و شادمان, من و تو

سروده‌ایم غزل‌های عاشقانه و بعد
زبان شدند به تاییدشان همان من و تو

زدیم در صفِ غم‌ها و غصه‌ها با هم
دو جنگجوی دلاور, دو قهرمان, من و تو

شدیم خیره به دریا و آسمان و افق
زدیم دل به دو آبیِ بی کران, من و تو

به عشق و ذوق و هنر حرفِ دیگران تو و من
به حُسن و خلق و وفا رشکِ مردمان من و تو

کنارِ لیلی و مجنون به صدرِ دفترِ عشق
نوشته‌اند دو دلداده‌ی جوان, من و تو

جویا معروفی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست
شکسته باد کسی کاین چنینمان می خواست

شما چقدر صبور و چقدر خشماگین
حضورتان چو تلاقیِ صخره با دریاست

به استقامت معنای تازه بخشیدید
شما نه مثل دماوند،او به مثل شماست

بیا که از همه ی دشتها سوال کنیم :
کدام قلّه چنین سرفراز و پا برجاست ؟

به یک کرامت آبی نگاه دوخته اید
کدام پنجره اینگونه باز سمت خداست ؟

میان معرکه لبخند می زنید به عشق
حماسه چون به غزل ختم می شود زیباست

شما که اید ؟ صفی از گرسنگی و غرور
که استقامت و مهر از نگاهتان پیداست

اگر چه باغچه ها را کسی لگد کرده
ولی بهار فقط در تصرف گُلهاست

تخلص غزلم چیست غیرِ نام شما ؟
ز یمن نام شما خود زبان من گویاست

سهیل محمودی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

جز همین دربدر دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

چالشت چیست؟ که تقدیر تو هم، زین دو یکی‌ است:
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

چه نشانی است به جز داغ خیانت به جبین؟
این یهودا صفتان را ، ز حواری بودن

دوستخواهی است، به تعبیر تو یا خودخواهی؟
در قفس، عاشق آواز قناری بودن

مرهمی زندگی‌ام، زخمی اگر، مرگم باش
که به هر کار خوشا، یکسره کاری بودن

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است
دل کند گل به تمامی، ز بهاری بودن

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
آنکه می‌خواست ز هر وسوسه عاری بودن

باز «بودن و نبودن؟» اگر این است سؤال
همچنان «بودن» اگر با توام آری «بودن!»

دل من دشت پر از آهوکان شد، تا چند،
تو و در قلعهء‌ یک یاد، حصاری بودن؟

آتش عشقی از امروز بتابان ، تا کی
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن؟  

حسین منزوی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

دنیا به لطف بودن تو جای بهتری‌ست
دیروزهای من پی فردای بهتری‌ست
.
بگذار تا غزل بسرایم برای تو
حالا که واژه صاحب معنای بهتری‌ست
.
ممنون از اینکه هستی و معشوق من شدی
عاشق شدن همیشه تمنای بهتری‌ست
.
آغوش بی‌تکلف تو مأمن من است
دریا بدون تور چه دریای بهتری‌ست
.
عشقت تمام قاعده‌ها را به هم زده‌ست
حتی جنونِ محضِ تو لیلای بهتری‌ست
.
اصلاً غزل برای چه بانو!؟ خودت بگو
وقتی نگاه و بوسه الفبای بهتری‌ست
.
رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۲
هم قافیه با باران

زردیم در اندوه بهاری که نداریم
صدپاره‌تر از روزشماری که نداریم
.
گنجشک به ناچار گرفتار اتاقیم
بیهوده پی راه فراری که نداریم
.
دارایی ما داغ دل ماست که مانده‌ست
ارثیه از آن ایل و تباری که نداریم
.
از بخت به ما هیچ ندادند، همان هم
رفته‌ست به تاراج قراری که نداریم
.
تبعیدی محکوم به ترویج جنونیم
دل می‌برد از شهر، نگاری که نداریم
.
تنهایی ما نقل همان آشِ نخورده‌ست
هستند همه زخمی خاری که نداریم
.
آب از سر ما چند صباحی‌ست گذشته
غرقیم در امواج کناری که نداریم
.
ما زنده به آنیم که هر روز بمیریم
بی‌روح‌تر از سنگ مزاری که نداریم
.
قحطی وجودیم، گره خورده‌ به انکار،
پودی که نداریم به تاری که نداریم
.
یک‌بار به پایان خوشی راه نبرده
یک قصه از انبوه هزاری که نداریم
.
رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۲
هم قافیه با باران
با پای لنگ و در به درِ پابرهنه ها
جا مانده ایم از سفر پابرهنه ها

ای کاش دیدگان ترم جاده می شدند
چون چشمْ فرش در گذر پابرهنه ها

پروانه ها در آتش تو جمع می شوند
در اتحادِ شعله ور پابرهنه ها

بال و پرِ عقیمِ مرا ای طبیب من !
سنجاق کن به پال و پر پابرهنه ها

در پیشواز زائر تو صف کشیده اند
خیلِ فرشته دور و بر پابرهنه ها

هر موکبِ عزای تو میخانه ای شده
مِی بوده است همسفر پابرهنه ها

در جاده ای ستون به ستون مست می شوند
این است سُکر ، از نظر پابرهنه ها

عمری دچار عقل شد از فرطِ جهلِ خود
هر کس گذاشت سر به سر پابرهنه ها

ای کاش چلۂ همه حُسنِ ختام داشت
مثل محرم و صفر پابرهنه ها..

محمد شریف
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

 گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخره‌های خشم و کین را

 مرگ من یا توست بی‌شک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاینچنین از ظلمت شب، بهره می‌گیرد کمین را

مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
 خسته می‌ساید به خاک کودکان خود جبین را

دخترک خاموش ، بهتش برده از تنهایی خود
می‌کشد بر چشم‌های بی‌نگاهی آستین را

نوعروسی، خیره در آفاق خون‌آلوده، در چنگ
می‌فشارد جامه‌ی خونین جفت نازنین را

«باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را

دیگری سر می‌دهد غم‌ناله‌ی شکر و شکایت:
تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟

کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصه‌های دل‌نشین را؟

از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را

مرده چوپان و نی‌اش افتاده، خون آلود، جایی.
 خسته در وی می‌نوازد باد آهنگی حزین را....

حسین منزوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران