هم‌قافیه با باران

۲۶۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسین (ع) و اربعین حسینی» ثبت شده است

برکبودای زمین هنگامه ی محشر گذشت
آسمان در هاله ای از خون وخاکستر گذشت

چشمهای خونفشان آسمان خشکید وسوخت
زآن جه در اوج عطش , بر چشمه ی کوثر گذشت

سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد
آنچه در گودال برانگشت و انگشترگذشت

در کنار رود تشنه , در میان نخل ها
من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت

ای جنونِ شعله ور! ای مرد! ای آتشفشان
پرتوی از ماجرایت زیر خاکستر گذشت

ابرهای تشنگی آن قدر باریدن گرفت
تا که در ناوردگاه عشق ، خون از سر گذشت

ظهر عاشورا به روی نیزه ها تا گل کند
آفتاب از مشرق خونین ِ خنجر برگذشت!

شامِ غربت بود و نخلستان وصحرا و عطش
ماه آن شب از کنار آب تنهاتر گذشت…

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

از جام بلا اگر لبی تر باشد
بخشند هر انچه را که بهتر باشد

این ننگ بزرگی ست که در وادی عشق
برپیکر شوریده دلان سر باشد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

گفتی: عجیب نیست که مردان کربلا
گشتند شرحه شرحه و رنجی ندیده‌اند؟

باور نمی‌کنم که بر آن چهره‌های سرخ
هنگام مرگ چین و شکنجی ندیده‌اند

گفتم: زنان مصر چگونه در آزمون
دستی بریده‌اند و ترنجی ندیده‌اند؟!

مردان مرد نیز به میدان عاشقی
در تیغ‌ها درخشش گنجینه دیده‌اند

از شش جهت رهاشدگان دچار عشق
لطفی در این جهان سپنجی ندیده‌اند

آنان که عاشقانه سرودند از حسین
خود را اسیر قافیه‌سنجی ندیده‌اند

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

خوب است روضه روضه ی ارباب بهتر است
از این جهت که گریه کُنِ روضه مادر است

باید که طفل اشک بیاید به گونه ام
وقتی که پلک ، دست به سینه دم در است

سر روی شانه چونکه به ذکرت بلند شد
سر نیست، واعظی ست که بر روی منبر است

ای سر بریده بعد تو سر در مرام ما
از نوکران خاصِّ درگاه حیدر است

حق می دهم اگر ببرد ارث از پدر
گریه کن حسین برایم برادر است

بالا ترین سِمَتِ درِ این خانه نوکری ست
این اعتبار حسرت سلمان و قنبر است

《نوکر بهشت هم برود...》نه بدون شک
نوکر بهشت هم نرود باز نوکر است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

خسروا در حالتی کین سینه غم بسیار داشت
یادم آمد داستــانی کانجنـاب اظهــار داشت

در خصوص شعر حافـظ آنکه پرسیدی ز من
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقـــار داشت

نیــمه شب غواص گشتم من به بحر ابجـدی
تا ببینم این صدف چندین گهر در بار داشت

بلبلی برگ گلی شـد سیصـد و پنجاه و شش
با علی و با حسین و با حسن معیـــار داشت

برگ گل سبـز است دارد او نشــانی از حسن
چونکه در وقت شهادت سبزی رخسـار داشت

رنگ گل سرخ است دارد او نشـانی از حسین
چونکه هنگـام شهـادت عارضی گلنـار داشت

روز عــاشـورا حسیــن ابـن علی در کــربلا
اصغـر زار و ضعیـف خـویش در منقار داشت

بلبلی باشـد علی کـز حسرت این هـر دو گل
وندر آن برگ و نوا خوش ناله هـای زار داشت

شعر حافظ را تو آخر خوش بسنجیـدی وصال
تا ببینند کی توان در این سخن انکــار داشت

وصال

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

گریه ها حلقه شده پا به رکابش کردند
کِل کشان اهل حرم مرد ربابش کردند

بی زره آمده از بس که شجاعت دارد
کس حریفش نشد و زود جوابش کردند

تیر مرد افکن بر طفلک شش ماهه زدند
یعنی اندازه ی عباس حسابش کردند

زودرس بود بزرگ همه ی قوم شدن
چون خدا خواست بدین شیوه خضابش کردند

سر شب شیر نمی خورد، نمی خفت علی
این که خوابیده، گُمانم که عتابش کردند

شورِ چشمِ تر او داشت اثر می بخشید
کوفیان هلهله کردند و خرابش کردند

باخت چون سر، به تراش نوک نی منزل کرد
این نگین را ز درون برده رکابش کردند

بعد از این خاک سرِ هر چه ثواب است که قوم
هر چه کردند به شه بهر ثوابش کردند

نخریدند دلِ سوخته ی سلطان را
لیک اصغر جگری داشت که آبش کردند

مادر تشنه ی شش ماهه خود اقیانوس است
ربِّ آب است و در این جلوه سرابش کردند

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

میان هلهله ی قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان

چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان

ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان

شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان

خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان

میان قافله ی نیزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

و پیش ناقه ی او در میان شادی ها
خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان

حسن لطفی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

حا سین و یا و نون و هجا آفریده شد
الحق که خوب بود و بجا آفریده شد

امضا زدی "الست برب" را به خون خود
خونت اراده کرد بلا آفریده شد

داغت که جلوه کرد خدا یا حسین گفت
تا یا حسین گفت صدا آفریده شد

جبریل آمد و دو سه خط روضه خواند و بعد
آدم که گریه کرد عزا آفریده شد

دست خدا تویی چه بگویم تو خالقی؟
یا که جهان به دست خدا آفریده شد

این بیقراری دل ما بی دلیل نیست
از خاک تربتت گل ما آفریده شد

ما را که دید گفت خدا خیرتان دهد
زهرا دعا که کرد دعا آفریده شد

رونق گرفت روضه ات آقای بی کفن
یابن الشبیب های رضا آفریده شد

این قدر داغ بر دل اهل حرم گذاشت
من مانده ام که نیزه چرا آفریده شد؟

حسین صیامی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۷
هم قافیه با باران

کاروان سلاله­ های خدا کاروان امام عاشورا
کاروان بهشتیان زمین کاروان فرشتگان سما

یکی از نوکرانشان جبریل یکی از چاکرانشان حوا
گوشه ­ای از صدایشان داوود نفسی از دعایشان عیسی

نوجوانانشان چو اسماعیل پیرمردانشان خلیل آسا
زائر اشکهایشان باران تشنه مشک­هایشان دریا

همه آیات سوره مریم همه چون کاف و ها و یا و الی...
یوسفان عشیره حیدر مریمان قبیله زهرا

کعبه می بیند و طواف ملک چشم تا کار می­کند اینجا
کشتگان حوادث امروز صاحبان شفاعت فردا

تا به حالا ندیده هیچ کسی این همه آفتاب در یک جا
هردلی با دلی گره خورده است همه مجنون صفت، همه لیلا

دارد این کاروان صحرائی دخترانی عفیفه و نوپا
همه با احترام و با معجر همه در پرده ­های حجب و حیا

پرده را از مقابل محمل باد حتی نمی­برد بالا
‏دور تا دور شان بنی هاشم تحت فرمان حضرت سقا

پای علیا مخدره زینب روی زانوی اکبر لیلا
از غروب مدینه می آیند در زمینی به نام کرب وبلا

می رسیدند و یاد می کردند از سر و طشت و حضرت یحیی
حق نگهدار این همه مجنون حق نگهدار این همه لیلا

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
تیر امان نداد
نیزه امان نداد
شمشیر امان نداد
*
می‌خواستم برای تو
       شعری بنویسم
          حرامیان نگذاشتند
         و حواسم را بردند پی ِانگشتر
                      پی ِ گوشواره
                        و تا عمق قلبم تیر کشید
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
     که فرشتگان
     به گریه ریختند بر سرم
     و نگذاشتند
            کلمه‌ای به کاغذ بیاید
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
که تشتی طلا گذاشتند روبرویم
          و چوب ِ خیزران
که می‌آمد تا دندان‌های تو
              و دختری سه ساله
                  خیره به چشم‌های من
        به لحن غمگین‌ترین پرستوهای مهاجر
                               از پدرش پرسید...
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
یکی در نقشه
         کربلا را نشانم داد
و تا شام
        مرا پیاده برد
            با کاروان ِ اندوه
                 با کاروان ِ زخم
*
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
گریه امان نداد

عباس حسین‌نژاد

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

ﺳﯿﻼﺏ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭﺩ ﺧﺴﻮﻑ ﺷﺐ ﻗﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

قبلا صدای ناله او سوز و آه داشت
این مشت آخرى اثرش را گرفته بود

آن زیر ﭘﺎ فتادن مابین کوچه ها
تاب و توان بال و پرش را گرفته بود

بازار شام عمه نشد یاریش کند
 چون تازیانه ها سپرش را گرفته بود

 هر جا که خورده بود نگاهش به دست زجر
بی اختیار باز سرش را گرفته بود

شیرین زبان خانه ارباب ای دریغ
تلخی این سفر شکرش را گرفته بود

ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﮐﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﻣﺎﺑﯿﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺟﺎﭘﺎﯼ ﺧﯿﺰﺭﺍﻥ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

حسین صیامی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

این سوز و آه و ناله که در خلق عالم است
این سینه‌ها که پر شده از درد و ماتم است

دارد خبر می آورد ای اهل معرفت
تکیه به پا کنید که ماه محرم است

با نسخه مشابه خود فرق می کند
عیسای اهل بیت دمش واقعا دم است

هر کس که ریخت قطره اشکی برای تو
هر لحظه دورتر ز عذاب جهنم است

از بین برده است گناهان خلق را
سیلی که در نتیجه این اشک نم نم است

انسان شناسی ام شده این گونه یا حسین
هر کس که خاک پای شما گشت، آدم است

ای عاشقان روضه ارباب بی کفن
اینجا بساط روضه دوباره فراهم است

لب تشنه سر برید تو را دشمنت حسین
صدبار اگر بمیرم از این ماتمت

حسین صیامی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران
چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
من گرفتار نگاهت چون زهیرم
تشنه ی آوای قرآن بریرم
دعوتم کن چون حبیبت عاشقانه
روزی ام کن ختم قرآن شبانه

مثل عابس جامه از شوقت دریدم
ای به قربان نمازت من سعیدم
هر سحر مانند قیس بن مسهر
از تو با دل گفته ام ای شاه بی سر

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
راه من راه تولا و تبراست
راه سرخ مسلم بن عوسجه هاست
مادرم گفته که قربان تو باشم
چون وهب باشم، مسلمان تو باشم

کی به میدان می دهی اذن ورودم
من که خاک پای جونت هم نبودم
سینه ام را از محبت باصفا کن
لحظه ی آخر برای من دعا کن

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت
***
آبرویم می دهی با آبرویت
مثل حر شرمنده می آیم به سویت
کی بشارت می دهی قربانی ات را
بُشرم و آماده ام مهمانی ات را

چون انُس جز تو هوس در سرندارم
پیر عشقم سر ز کویت بر ندارم
نام تو بردم که ایمان تازه کردم
با شهیدان تو پیمان تازه کردم

تشنه چون یاران تو، تشنه ی احسان تو
رهسپاریم تا شهادت، با تو هستیم تا قیامت

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران
برپا شده است در دل من خیمه ی غمی
جانم چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سُست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دسته ی زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظّمی

می خوانی ام به حُکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی ...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
هم قافیه با باران
روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زده‌ست

روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست

روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست

روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست

امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست

یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است

روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست

کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست

بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست

از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا

ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین

با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین

او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین

ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین

دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد

یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است

یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است

یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است

یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است

هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است

یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است

ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است

زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند

یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت

واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت

دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت

یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان می‌توان گذشت

ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت

جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت

آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت

وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای بامِ بلند! ای نفسِ صبح و سپیده !
ای سروِ جفا دیده‌ی پاییز ندیده !

ای بادِ بهاری! ، غزلِ تازه‌ی باران !
ای بوی خوشَت در همه‌ی شهر وزیده !

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ما از تو نخواهیم به جز نورِ دو دیده

ای جان! به صفِ عشق زدی از سرِ مردی
مردی که دعا گفته و دشنام شنیده

مردی که شریف است به رسمِ پدرانش
سروی که رشید است، بلند است و کشیده

از خاک پلی تا دلِ افلاک گشودی
با اصلِ سرافرازیِ سرهای بریده

از هر نفست باغِ گلی تازه شکفته
از خونِ تو در هر چمنی لاله دمیده

جویا معروفی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

شبیهِ هرچه که عاشق،سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ  پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!
که بیت بیت ِ تو از پیکــرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند
که از حریمِ تو  بال و پرت  جدا شده است

فدای قامت انگشتِ تو  که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است

که نیست در تنِ او جان،که بی امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر،دوان دوان بدود؟


نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ی او
شده کبود دراین آسمان ستاره ی او

نفس زنان  شَبَهی بی حیا،رسید از راه
که تازیانه بدستش گرفته و ناگاه

به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار،گیسویش که بیا!

دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت
 خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت

رسیده اند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان

وصالِ دختر  و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک،چه کَس حل نموده مشکلشان؟

* "نماز شامِ غریبان..."که گفته اند،اینجاست!
وضو ،ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان

**میانِ عاشق و معشوق،جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان

***هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
 

وزیده است صدایی...شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را ! عجیب باباییست

به روی پای کبودش،نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده

خرابه ساکت و آرام،اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد

رسیده است سحرگاه ِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر...یا شبِ کبودِ تنش؟!

خمیده تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار

عارفه دهقانی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

ای شعله فراق مرا بی امان بسوز
ای دل تو نیز بشکن و تا می توان بسوز

ای فکر ناله سر کن و آتش شو ای قلم
ای مغز شعله ور شو و ای استخوان بسوز

عطر و ضریح شاه دل است و سرشک من
ای اردهال گریه کن ای اصفهان بسوز

حیف است ای دل از غم دنیا گداختن
همت کن و ز غربت شاه جهان بسوز

چون شمع آب شو چو شرر پاره پاره شو
بر اهل بیت وحی چنین و چنان بسوز

معجر نماند و ماند دو چشمی پر از سرشک
ای کعبه بی لباس شو ای ناودان بسوز

افتاد شاه و ناله زینب به عرش رفت
آه ای زمین به خاک شو ای آسمان بسوز

بر نیزه تکیه داد چو یاری به بر ندید
ای دوش عرش شرمی زین داستان بسوز

فریاد العطش ز بیابان کربلا
از آسمان گذشت پس ای آسمان بسوز

معنی جواب آن غزل صائب است این
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

سوختم، برخاست باز از دل نوایی سوخته
چیست این دل؟ شعله ای از خیمه هایی سوخته

چیست این دل؟ یک نی خاموش خاکستر شده
که حکایت میکند از نینوایی سوخته

بند بندش از جدایی ها شکایت میکند
روضه میخواند به سینه با صدایی سوخته

روضه میخواند ز نی هایی و سرهایی غریب
پیش روی کاروان آشنایی سوخته

روضه میخواند از آن نی، آه، آه...آن نی که خورد
بر لبانی تشنه و بر آیه هایی سوخته

این سر اینجا، چند فرسخ آن طرف تر پیکری
غرقه در خون در میان بوریایی سوخته

دل ز هم پاشید چون اوراق مقتل، گوییا
نسخه ای خطی ز داغ ماجرایی سوخته

تکه تکه در عبا آیینه روی نبی
آیه تطهیر میخواند کسایی سوخته

دختری چیده ست یک دامن گل از یک بوته خار
گل به گل دامانش آتش... دست و پایی سوخته

بر لبم گاه از دل این آتش زبانه میکشد
آتشی مکتوم از کرب و بلایی سوخته

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

صرف‌نظر از بحث و جدل‌های سیاسی
دیوانه‌ی عباسِ حسینیم - اساسی -

"عشق است اباالفضل" ، وَ این "عشق" ، دقیقاً
چیزیست که با "عقل زمینی" نشناسی

دیدیم و شنیدیم و چشیدیم : "اباالفضل"
صد حیف نداریم از این بیش ، حواسی

یک پنجه‌ی سرخ است به پیراهن مشکیم
پوشیده‌ام از عشق تو آقا ! چه لباسی

روی کفنم حک شده "یا حضرت عباس" ؛
از دور ، مرا "روز قیامت" بشناسی

گر واقعه‌ی کرب و بلا را بشناسند ،
خشکیده شود ریشه‌ی "اسلام‌ هراسی"

صد سال دگر نیز اگر شعر بگوییم
از قافیه‌ی تنگ نداریم خلاصی

دانشکده را توسعه هرچند که دادیم ،
بی‌ عشقِ اباالفضل ، چه درسی ؟! چه کلاسی ؟!

ای کاش که در شاخه‌ای از "علم معارف"
گنجانده شود رشته‌ی "عباس‌ شناسی"

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران