پیر شد در حسرت لبهای تو
باران
آب را سبک جدید تشنگی
دیوانه خواهد کرد.
سید علی میرافضلی
پیر شد در حسرت لبهای تو
باران
آب را سبک جدید تشنگی
دیوانه خواهد کرد.
سید علی میرافضلی
عطرِ بارانی
که در باغ گلوی توست
تیغها را خسته خواهد کرد.
سید علی میرافضلی
تا آفتاب از حرکات تو می وزد
از سمت سیب عطر صفات تو می وزد
دل می دهیم، پنجره را باز می کنیم
باران گرفته یا کلمات تو می وزد؟
اینک چقدر بوی شهادت، چقدر صبح
اینک چقدر از نفحات تو می وزد
امشب بهار می دمد از خون روشنت
فردا بهشت از برکات تو می وزد
من ایستاده ام به تماشای زیستن
جایی که موج موج فرات تو می وزد
با هر اذان به یاد همان ظهر چاک چاک
گیسوی خون چکان صلات تو می وزد
کشتی نشستگان تو را بیم موج نیست
آن جا که بادبان نجات تو می وزد
سید اکبر میرجعفری
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان
ره می سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پریشان
شاعر میان قحطی مضمون
گویا رسیده بود به بن بست
یخچال آب سرد به او داد
یک کاسه ی طلایی و یک دست
سر زد میان آینه ی آب
یک صید دست و پازده در خون
یک کشتی نشسته به صحرا
یک کشته ی فتاده به هامون
گل کرد یک تغزل خونین
مثل عطش میان دو لب هاش
آن کاسه ی طلایی .... یک دست
شد آفتاب روشن شب هاش
ره می سپرد تشنه تر از پیش
شاعر میان نم نم باران
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان...
سعید بیابانکی
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
دست عباس به خون خواهی آب آمده است
آتش معرکه پیداست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه ی زهراست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
ابوالقاسم حسینجانی
ابر ای ابر!
که بر تربت آن سبزترین می گذری
آب یادت نرود...
سید علی میرافضلی
فغان می زد که یارب، خاک این صحرا نبود ای کاش
و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش
زمین کربلا برخواست برپا، نیزه ها را دید
و باخود گفت امروز مرا فردا نبود ای کاش
یقین تکلیف طفلان با عطش اینگونه روشن بود
فراتی هست این جا،پیش رو اما نبود ای کاش
فرات مست را می دید و خاک کربلا می گفت
رقیه انتظارش از عمو بالا نبود ای کاش
دو جفت گوشواره لااقل از آن سوی معجر
به لاله های گوش دختری پیدا نبود ای کاش
سه شعبه تیر را می دید و باخود زیر لب می خواند
ربابی هست این جا که، چنان لیلا نبود ای کاش
چه می شد که نبود اصغر در این لشگر اگر هم بود
سفیدی گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش
هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت
علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش
نقاب و معجر و خلخال،با خود آرزو می کرد
اگر هم بود،بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش
مهدی رحیمی
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل شکنی فَابکِ لِلحُسَین
در خیمه ی مراثی و اندوه اهل بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین
در مکتب ارادت ابن شبیب ها
هم ناله با أباالحسنی فَابکِ لِلحُسَین
إن کُنتَ باکیاً لِمُصابٍ کَالأنبیاء
فِی الإبتلاءِ و الحَزنِ فَابکِ لِلحُسَین
شب های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین
در تند باد حادثه ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابکِ لِلحُسَین
دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به هم زدنی ! فَابکِ لِلحُسَین
لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند تنی فَابکِ لِلحُسَین
گرم طواف ، نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بی کفنی فَابکِ لِلحُسَین
در لحظه ی تلاوت قرآن که دیده است ؟
غرق به خون شود دهنی فَابکِ لِلحُسَین
با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی ؟ فَابکِ لِلحُسَین
رحمی نکرده اند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین
یوسف رحیمی
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست . . .
خون تو شرف را سرخ گون کرده است
شفق ، آینه دار نجابتت ،
و فلق ، محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد
هر چه در سوی تو ، حسینی شد
دیگر سو یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ !
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خون بهایت ، حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای راستی است
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب ،
وقتی می نوشاند
در سنگ ،
چون ایستادگی است
در شمشیر ،
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذرپاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه ، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت ، آینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست!
تو تنها تر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت…
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد…
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون!
تنها واژه تو خون است خون
ای خداگون !
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانهای ،
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زبالة تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخَنثی که تهمتِ مردی بود
بوزینهای با گناهی درشت :
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از آن رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین فرد
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْرْ
آه !
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو ،
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و " راستی " درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
تو ، راز مرگ را گشودی
کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟
شرف به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو ، فراتتر از حمیتی
نمازی ، نیتی
یگانه ای ، وحدتی
آه ! ای سبز
ای سبز سرخ !
ای شریف تر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب ، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر
گام هایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدای در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود !
عجبا
عجبا از تو عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟
بگذار بگریم
خون تو ، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشم خانه ستم نشست…
ای قتیل
بعد از تو
خوبی " سرخ" است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
و رَد خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود. . .
تو ، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری . . .
سیدعلى موسوى گرمارودى
سلام حُسنِ زمین و زمان...سلام حسین
سَرت سلامت و ماهِ رُخت تمام ، حسین !
چقدر دور سَرت آفتاب می گردد
ستاره ها همه محوِ تو صبح و شام... حسین!
تو سَروَری و عجب نیست پیشِ پای سَرت
بِایستند درختان به احترام حسین*
سَرت به نیزه بلند است در برابرِ من...
چنان بلند که شد رَشکِ خاص و عام حسین
اسارتِ سَر و داغِ فراق و از طرفی
غمِ اهانتِ پسکوچه های شام ، حسین!
دلم که تنگ تر از دستِ مردمانِ شب است،
شکسته مثل سَرت بین ازدحام، حسین
خدا اگر بپذیرد، قشنگ خواهد شد
هرآنچه بر سَرم آمد در این قیام ،حسین!
"سَرم خوشست و به بانگِ بلند میگویم":**
همیشه درد، حسین است و التیام،حسین
عارفه دهقانی
*اشاره به بخشی از شعر سپید استاد گرمارودی
**تضمین از مصرعی از حافظ
یا داغدار روضه ی شَیب الخَضیبی ام
یا بی قرار غصه ی خَد التَریبی ام
در هر کجا به کار می آیم برای اشک
در وقت احتیاج مفاتیح جیبی ام
عاشق همیشه ارث ز معشوق می برد
از غربت تو رنگ گرفته غریبی ام
هر آدمی مناسب کاری ست در جهان
من هم به روضه گریه کنِ بی رقیبی ام
از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام
تو مادری روضه ای و من حسینی اش
تو بوی یاسی هستی و من بوی سیبی ام
بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام
از منظر امام رضا عاشق توام
در بین روضه های تو یابنَ الشَبیبی ام
مهدی رحیمی
کم کم زمان واقعه نزدیک می شود
دنیا به چشم قافله تاریک می شود
« إنّی أعوذُ بِکَ مِــنَ الکَربُ و البلاء »
تیری به دست حرمله شلیک می شود
تا می رسد به گوش عمو بانگ العطش
آشفته سوی علقمه تحریک می شود
دستان پر توان تو ای ساقی حرم!
از تن جدا و فدای " أخیک " می شود
فردا که نینوا سر و پا شور محشر است
این حق و باطل است که تفکیک می شود
نه ! نه ! طلوع مکن ای صبح ! درگذر
دارد زمان واقعه نزدیک می شود
حنظله ربانی
قلمم گرچه سیه رنگ ولی سرخ نوشت
شاید از درد ، از این خون دلی سرخ نوشت
شاید از واقعه آگاه شده ، دستش را
زده بر دامن خونین گُلی ، سرخ نوشت
قلم از درد برآشفت و دلش سوخت ، خدا!
رنگ از بهر کدامین عملی ، سرخ نوشت ؟
شاید از فتنه ی قابیل و غم هابیل است
یا که نه ، خون حسین بن علی سرخ نوشت
کفر از کوفه وزید و تن هفتاد و دو گل
پاره پاره شد و بر روی گِلی سرخ نوشت
کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت
کوفه یعنی به زمین کوفتن آینه ها
کوفه یعنی خبر از پر شدن روزنه ها
کوفه یعنی سر و پا کور شدن ، پست شدن
دست در دست شیاطین ، همه هم دست شدن
کوفه یعنی همه هستیم ولی نیست کسی
عهد با عشق تو بستیم ، ولی نیست کسی
کوفه یعنی همه ی شهر پر از تزویر است
همه در عیش اسیرند و به پا زنجیر است
کوفه یعنی همه ی شهر پر از هلهله است
تیر و شمشیر به دست خشن حرمله است
کوفه یعنی زدن سیلی و سیلاب شدن
زخم بر آن لب پر تشنه ی بی تاب زدن
کوفه یعنی به دلت داغ و به لب ها همه آه
سایه ی ابر فتاده ست بر آن چهره ی ماه
کوفه یعنی همه مشتاق به ده رنگ شدن
کوفه یعنی همگی طالب نیرنگ شدن
تیر بر حنجره ی کودک بی آب زدن
حرمله وار چنان ظالم و دل سنگ شدن
کوفیان رقص کنان ساغر کفرانه زدن
تیشه بر پیکره ی عهد چه مستانه زدن
مرگ هفتاد و دو خورشید گناهی است بزرگ
« چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند »
کربلا صحنه ی گل های شقایق شده بود
مرد آن بود که با درد موافق شده بود
مرد آن بود که از مردن خود بیم نداشت
دشمن از هیبت او جرأت ترسیم نداشت
مرد آن بود که با دشمن خود هیچ نساخت
دوست از دشمن بد عهد بد اندیش شناخت
مرد یعنی طمع خام به سر نیست که نیست
شده ای تشنه و از آب خبر نیست که نیست
مرد یعنی شده ای ساقی و خود تشنه لبی
کفی از آب گرفتی و ز خود در عجبی
آب در چشم تو رقصید ولی لب نزدی
چه درآن آینه دیدی که چنین ملتهبی ؟
.
.
.
مرد یعنی به سرت شور حسین است حسین
آب در چشم ترت نور حسین است حسین
« این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست »؟
شده شمعی و جهانی همه پروانه ی اوست
شاید آن سوره ی « یاسین » که برتر شده است
« یا حسین » است که سر رفته و بی سر شده است
کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت
حنظله ربانی
ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!
وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!
ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین
یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته ی شیر خدا، حسین
یک کاروان اسیر، به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین
شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خون بها، حسین
در پیش روی سبّ و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جِدا، حسین
*
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوک عزا، حسین
حتا کویر تف زده را، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین
سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
*
«آزاده باش، باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
کز بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
*
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین
حسین منزوی
نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید
اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید
امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را
دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید
تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند
با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید
این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید
یادی از آن نی سواران بیابانی کنید
کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه
ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید
ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم
ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید
سینه های ما سراسر بی سروسامانی است
خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید
سعید بیابانکی
لاله کُشته زشمشیر خزان می آمد
روی دوش پدری نعش جوان می آمد
مادری از غم هجران پسر دق می کرد
خواهری در دل شب ناله و هق هق می کرد
کربلایی و به نی ها سر آویخته بود
وچه خون ها که زعباس و علی ریخته بود
آرزوی همه خون بازی و جانبازی بود
قصه آتش و پروانه و طنازی بود
عاشقان را همه جامی زبلا می دادند
یک شبه تذکره ی کرببلا می دادند
هرکه یک جرعه زآن جام بلا می نوشید
زیر شمشیر جفا جامه ی خون می پوشید
زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند
عاشق و مست، همه پیر و جوان می رفتند
قامتی در غم دوری پدر خَم می شد
کم کم از جمع جوانان محل کم می شد
شهر خالی زهیاهوی جوانان شده بود
ماه در هاله ی غربت زده پنهان شده بود
رفته رفته همه جا صوت عزا می پیچید
در دل شهر فقط بوی خدا می پیچید
حنظله بار دگر راهی میدان می شد
یوسفی باز رها از دل زندان می شد
حمزه ها نیزه به پهلوو جگر می رفتند
مست سجاده به هنگام سحر می رفتند
تربت کرببلا بر لبشان گُل می داد
رهروان را سفر عشق تحمل می داد
گونه ها در غم فقدان یلان تر شده بود
همه ی خانه به اسپند معطر شده بود
تا که مرغان مهاجر زقفس می رستند
همه در حسرتشان حجله ی غم می بستند
آتش از کفر به دامان شقایق می ریخت
هر زمان روی زمین غنچه ی عاشق می ریخت
یوسفانی که به باران جنون خیس شدند
در دل کوچه به کوچه همه تندیس شدند
مرگمان باد اگر از رهشان دور شویم
بی خیال غمشان وصله ی ناجور شویم
راهشان را همگی برگه ی دعوت داریم
دعوتی ساده به ایمان و ولایت داریم
می نوشتند که آزاده و صوفی باشیم
نکند هم نفس مردم کوفی باشیم
یک نفس گرچه درِ باغ شهادت گُم شد
ذکر روز و شبمان دغدغه ی گندم شد
خبر آمد زحَرم جام بلا ساز شده ست
و به زینب ره ایثارو وفا باز شده ست
رسم مردانگی آن است وفادار شویم
همه برگِرد حَرم همچو علمدار شویم
هرکه دارد عطش وادی خون بسم الله
هوس مردی و ایثارو جنون بسم الله
مرتضی برخورداری
با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است
با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است
همراه تو ولی خداوند، همپای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیهها مقابله سخت است
این پنج تن عصاره عشقاند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است
این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دلهای پاک و یکدله سخت است
با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوهترینها، جان بردن از مباهله سخت است
نغمه مستشار نظامی
گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را
مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را
قیامتی است در آن سوی شعلهها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بیحسابم را
وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را
مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک میکند عذابم را
بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را
رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا میزند شتابم را
محمدعلی جوشایی
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
نام حسین (ع) هست و حسینی شعار هست
این نام پرشکوه بر اوراق روزگار
جاوید هست تا ورق روزگار هست
تا در دلی ز شوق حقیقت زبانهای است
زین حق پرست در همه جا، حقگزار هست
تا موج میخروشد و تا بحر میتپد
یاد از خروش او به صف کارزار هست
تا سر زند سپیده و تا بشکفد سحر
خورشید روی او به جهان آشکار هست
تا عدل هست، رایت او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست
تا در زمانه رسم یزید است برقرار
سودای دادخواهی او برقرار هست
تا لاله سر زند زگریبان کوهسار
دلها زداغ اصغر او، داغدار هست
ای برترین شهید که هر کس خدای را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست
هرگز مباد خاطر ما خالی از غمت
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
حمید سبزواری