هم‌قافیه با باران

۲۶۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسین (ع) و اربعین حسینی» ثبت شده است

 آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه ی بی اشتهای آن
با اشک های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!
::
از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَفَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...


جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

من کیستم مگر ، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی
 
من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

باید چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در ِ خاک ِ پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

به قصد قرب اگر نیّتِ سفر دارند
برای بال کشیدن هنوز پر دارند
 
 ز چشم از جگرِ اشک ها چکیده شدند
همیشه طایفه ی اشک ها جگر دارند
 
 هوای چشم حسین و عقیله بارانی ست
هنوز خاطره ی داغِ میخِ در دارند
 
 برای بدرقه با اشک جای مادرشان
فرشته ها همگی دست بر کمر دارند
 
 خدا به خیر کند چشم #ساربان ها که
همه به خاتم #انگشت او نظر دارند
 
 "برای دلخوشیِ مادر علی اصغر
بگو که مشک برایش اضافه بر دارند"
 
 برای قامت اکبر بگو بنی هاشم
بیاورند عبا هرچه بیشتر دارند
 
 سه سال دلخوشِ لبخندِ او شدن کم بود
هوای دخترکی را که بیشتر دارند
 
 بگو به باد بداند نسیم هم حتی
برای صورت این یاس ها ضرر دارند
 
 هنوز اول راه و #بلور های حرم
ز سنگ های سرِ بام ها خبر دارند
 
 به روی غیرت عباس در ورودیِ شام
به زیر پوشیه این اشک ها اثر دارند
 
 ز دست چشم چران ها عبور از بازار
مخدّرات حرم آه دردسر دارند
 
و امتداد نگاه همه به گودال است
از این جهات همه چشم های تر دارند
 
 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
برای جایزه این بار ده نفر دارند...
 
 به اسب ها همگی نعل تازه می بندند
و عده ای تهِ گودال با تبر دارند...

ظهیر مؤمنی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

حافظ
۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

به نینوای حسین از "شفق" سلام برید
سلام خسته دلی را به آن امام برید

"ز تربت شهدا بوی سیب می آید"
مرا به یدن آن روضة السلام برید

شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید

معاشران! دل من، جای مانده در حرمش
مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید

در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد
به خون نشسته نگاهی بنفشه فام برید

در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید
به شهر نور رسیدید، فیض عام برید

اگر که علقمه در موج خیز اشک شماست
برای ساقی لب تشنه یک دو جام برید

به دست های علمدار کربلا سوگند
مرا دوباره به پابوس آن "مقام" برید

به یک اشاره ی او کارها درست شود
در آن "مقام" از این دل شکسته نام برید

زبان حال "شفق" شعر "شمس تبریز" است
"به روح های مقدس ز من پیام برید"


محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

ظهر بود و داغ بر تکرار خود اصرار داشت

نیزه ای خشکیده لب، ناگفته ها بسیار داشت

هاتفی روی لبش این جمله را تکرار داشت...

«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

 و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت»

 *

نیزه ای پرّان به  درسِ برگِ گل می داد بیست

برگ گل لبخند می زد، بلبل اما می گریست

:آه دلبندم کمی آرام، این که آب نیست؟!...

«گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت»

*

حرمله برخاست با حال و هوای اعتراض

گفت باید پاره گردد حلق و نای اعتراض

گوئیا برخواست از  عرش این صدای اعتراض:

«یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت»

 *

ذبح شد قربانی و افتاد سر بر روی پوست

صورتش چون برگ زردی شد که خون بر روی اوست

بلبل اما گفت: وقتی او بخواهد پس نکوست

«در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

 خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت»

*

شانه می زد  زلف خون آلوده را دست نسیم

قامت افرای بلبل گوئیا خم شد چو میم

روی شن زانو زد و فرمود ای ذبح عظیم!

«خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

 کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت»

­­­*

گفت: بابا!  التماس از کوفی و شامی مکن

خواهش آب گوارا،  جرعه ای- جامی، مکن!

تا جهان باقیست با اغیار همگامی مکن

 «گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

 شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت»

 *

گفت بعد از این تو و لبخند تو یادش بخیر

تنگ در آغوش خود بوسید دور از چشم غیر

ضجه می زد مثل آن زاهد که در محرابِ دیر...

«وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

 ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت»

 *

گفت که: راحت بخواب ای غنچه ی حوری سرشت

ظهر نزدیک است، مهمان تو هستم در بهشت

این من و این یک بیابان نیزه و این سرنوشت

«چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت»


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید

درای کاروانی از وطن دور
به گوش جان ز دیوار و درآید

گمانم کاروان اهل‌بیت است
که سوی کعبه‌ی دل با سرآید

گلاب از چشم هر آلاله، جاری است
که عطر عترت پیغمبر آید

پس از یک اربعین اندوه و هجران
به دیدار برادر، خواهر آید

همان خواهر که غوغا کرده در شام
همان ریحانه‌ی پیغمبر آید

همان خواهر که با سِحر بیانش
به هر جا آفریده محشر آید

همان خواهر که کس نشناسد او را
به باغ لاله‌های پرپر آید

همان خواهر ولی خاطرپریشان
سیه‌پوش و بنفشه‌پیکر آید

اگر از کربلا، غمگین سفر کرد
کنون از گَرد ره، غمگین‌تر آید

نوای «وای وای» از جان زهرا
صدای «های های» حیدر آید

از این دیدار طاقت‌سوز ما را
همه خون دل از چشم تر آید

غم‌آهنگی به استقبال یک فوج
کبوترهای بی‌بال و پر آید

بیا با این کبوترها بخوانیم
سرودی را که شام غم سرآید:

«شمیم جان‌فزای کوی بابم
مرا اندر مشام جان برآید»

«گمانم کربلا شد، عمّه! نزدیک
که بوی مُشک ناب و عنبر آید»

«به گوشم، عمّه! از گهواره‌ی گور
در این صحرا، صدای اصغر آید»

«مهار ناقه را یک دم نگه‌دار
که استقبال لیلا، اکبر آید»

«ولی ای عمّه! دارم التماسی
قبول خاطر زارت گر آید»،

«در این صحرا مکن منزل که ترسم
دوباره شمر دون با خنجر آید»


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

مهر تو در هر دلی افتاده طاهر می شود
مس به اکسیر تو بهتر از جواهر می شود
مثل بارانی و اعجاز تو را من دیده ام
بارور با تو زمین خشک و بایر می شود
هر که نامت بشنود در روضه های جانگداز
تا ابد از کوفیان آزرده خاطر می شود
بر سرش سربند سرخ یا حسینش بسته و
دشمنی سر سخت با حکام جابر می شود
جامه ی مشکی به تن پوشیده  و تا اربعین
از دو چشمش روی گونه اشک ظاهر می شود
طی کند منزل به منزل در جوارت چون زهیر
عاشق خلق حبیب بن مظاهر می شود
بیقراری می کند  از دوریت یابن علی
در هوایت چون پرستوی مهاجر می شود
می رود پای پیاده از نجف تا کربلا
خوش به حال هرکسی این گونه زائر می شود
توتیای چشم کرده خاک پای زائران
پیک خوش برخورد تنظیف معابر می شود
در مسیر سهله تا خورشید پای هر عمود
خادم العباس و سقا و مشاور می شود
چشم او وقتی ببیند گنبد نورانیت
در کنار باب قبله ات مجاور می شود
می سراید نوحه هایی همردیف محتشم
شاعر آیینی شعر معاصر می شود
شافع روز جزایش باش یابن فاطمه
روز رستا خیز تا تبلی السرائر می شود

محمد علی ساکی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۳۹
هم قافیه با باران
ای فروغــــت چلچـــــراغ محفلــــم یک اربعیـــــن
دولــــت وصــــل تو را مـن مایلـــــم یک اربعیــــن

ای گل صد برگ زهـــرا از شقـــایــــق ها بپــــرس
داغ هجــــرانت چـــه کـرده با دلـــــم یک اربعیــــن

خرمــن صبـــرمــرا آتـــش نـــزد هر چنــــد ریخـــت
شعلـــــه ی غم ها شرر برحاصلــم یک اربعیـــن

ازجدایــــی ها مجــــال شکـــوه کــی پیدا کنـــــم
مـــن که با یاد تـــــو از خود غافلـــم یک اربعیـــن

از مدینــــه تا مدینـــــه می روم پرچـــم بــه دوش
خطبـــــه خوان عشـــق در هر منزلــم یک اربعیــــن

موج طوفــــــان بلا کــــرده است برگــــــــردان مــرا
در دل دریــــــــا و دور ازســـاحـــــلم یک اربعیــــــن

از همـــــان روزی که یک دامــــن گُلـــــــم برباد رفت
آتـــــش افتاده است بر آب و گِلــــــم یک اربعیـــــن

محو شد رنگ تبســـــم از لبــــم در این سفـــــــر
سفـــــــره ی غم های عالم شد دلم یک اربعیــــــن

نذر رگ های گلـــــویــــت بوســــه ها دارم  ز شوق
ورنه هرگـــــز حل نمی شد مشکلــم یک اربعیــــن

ای ســرت خورشیــــد روشن، نیزه داران شاهدنـــد
با خیـــــالـــت در طـــواف کامـــلــــــم یک اربعیــــــن

محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

با پای سر به سیر سماوات می رویم

احرام بسته ایم و به میقات می رویم

تا بارگاه قبله ی حاجات می رویم

قسمت اگر شود به ملاقات می رویم

میقات ما حسین، ملاقات ما حسین

*

زانو زدیم پیر و جوان بر زمین تو

ما حلقه بسته ایم به دور نگین تو

ما را کشانده است کجاها طنین تو

افتاده ایم در گذر اربعین تو

ای واژه واژه نام تو صد ماجرا حسین

 

*

ما چون کبوتران حرم پر شکسته ایم

از آشیان گذشته و از خود گسسته ایم

چون صیدهای زخمی در خون نشسته ایم

یعنی که دل به لذت دیدار بسته ایم

مرهم حسین، صبر حسین و شفا حسین

*

ای جان شرحه شرحه بگو ماجرا چه بود!

راز به خون تپیدن خون خدا چه بود!

آن جوشش صدای تو بر کربلا چه بود!

دادی بها به خون خودت، خون بها چه بود!

ای خون پاک تو، همه تن، خون بها حسین

*

با بادها بگو که هوایم هوای توست

با نای ها بگو که نوایم نوای توست

بغضی که در تلاوت در خون رهای توست

سودای آتشیست که بر خیمه های توست

ای تا ابد، نوای من بینوا حسین

*

گل زخم ها شکفته شده روی پیکرت

چون کعبه فوج تیغ گرفته ست دربرت

بعد از تو دشت، یکسر«إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ»

بالا سرت، بلند سرت، تا خدا، سرت

بر ما چه رفته است به شوق تو «یا حسین»


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

پیچیده در صحرا، زدند آب آورم را
یعنی همه پشت و پناه و لشکرم را
.
پاشو فدای تار مویت مشک پاره
پاشو ببین دور و بر اهل حرم را
.
برخیز تا دستان زینب را نبندند
راهی مکن با شمر و خولی خواهرم را
.
بالا سر این جسم پاره پاره ات من
حس میکنم عطر حضور مادرم را
.
بعد از تو عباسم خبر داری که بد جور
بر روی نیزه می زند دشمن سرم را؟
.
بعد از تو "واللهْ انکسرْ ظهری" اباالفضل
خالی مکن با رفتنت دور و برم را
.
بعد از تو با گریه رقیه رو به زینب
گوید که عمه چادرم را...معجرم را...
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

غیرت لب به لب ِ شأن ِ ِپسر را دارد

جان فدای پدر این شور و شرر را دارد

پدر انگار دلش سوخته از شور پسر

روی دستش اگر این پاره جگر را دارد

شعله برآتش جان می زند این احساسی _

_ که هوا و هوس تازه سحر را دارد

طفل شش ماهه درخشید یدِّ موسی را

ماهتاب است که اینگونه هنر را دارد

ماهتاب است که در محضر مولای خودش

باگلویش به یقین نقش ِسپر را دارد

وقت ِ آن نیست که این روضه به ماتم بکشد !

حرمله دست به زه برده و محکم بکشد !

به خدا تاب نمانده است کبوترها را

خون اگر سرخ کند تیغه ی خنجر ها را

فرصت ناله گرفتند از این حنجره ات

که مبادا بشکافد دلِ لشکر ها را !

زوزه ی تیر سه شعبه به جهانی پیچید

تا که ساکت کند آه علی اصغر ها را

مانده چشمش به حرم در دل ِ میدان ، حیران

چه کند چشم ترِ مادر و خواهر ها را

پدرت آیتِ صبحی ست که می لرزاند

پرده های دل ِ تاریک ستمگرها را

پدرت خون خدا را به زمین می بخشد

تا که آباد کند پهنه ی باورها را

پدرت خواست در این هجمه ی تاریکی شب

واکند روبه سحرگاه همه درها را

ماه کامل شده و چشم به او دوخته است

آسمانش چقدر معجزه افروخته است

برتنش کرده اگر جامه ی پیغمبر را

رفت تا بازبخواند رجز حیدر را

پدرت نور دوعین است که می بخشاید

به جهانی نفس و عطر خوش کوثر را

داد در معرکه از روی کرامت اینطور

پیش این جمع هم انگشت هم انگشتر را

پدر رفت که با آیه ی تطهیر از این

خواب غفلت برهاند دل این لشکر را

گفته بودند بیا سرور مایی مولا !

تاج ِعزت به سرو یاور مایی مولا!

ننوشتند که ما دل به شیاطین دادیم

نان گرفتیم و بجایش همگی دین دادیم

ننوشتند به تو یک دل غافل دادیم

یک شبه ساده به قتل تو همه دل دادیم

کاش هرگز !نشود بسته به رویت این راه

نرسد نامه ی لبیک  ابا عبدلله

کوفیان پیرو ِ صدباره ی حزب بادند

نامه از سود و زیان بود به تو می دادند !

هیچ کس نیست که حرّ باشد از این جمعیت !

بی گمان دل به تو دادند به رسم عادت

حال ِ این مردم ناقدر، زوال احوال است

شکم از مال حرام است که مالامال است

نکند آیه ی تطهیر به این مردم اثر

نیست در کیسه ی شان جز دو سه مَن گندم اثر

جگر اهل حرم سوخت به اشک ناظر

رسم کوفی ست نیاموخته  ، هل من ناصر !

رسم کوفی ست که لب دوخته آبی نرسد

کینه ای در دلش اندوخته آبی نرسد !

اینچنین است که در ظهر عطشناکی ِیاس

خرمن حیله برافروخته آبی نرسد

آه از این همه کینه که سرانجام این شد _

به علی اصغر جان سوخته آبی نرسد


سید مهدی نژادهاشمی

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

نگاهی، پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
به لب آورده ای جان منِ بی یارِ تنها را
.
عصای پیریَم برخیز از جا و تماشا کن
تمسخر،پای کوبی،خنده های بین اعدا را
.
سرت یادآور فرق سر حیدر شد و پهلوت
غریبانه به یاد عمه ات آورده زهرا را
.
نمی دانم برای بردنت باید چه کرد اکبر
عبا آورده ام شاید که حل کردم معما را
.
تنت از هر طرف روی زمین می ریزد و هر بار
از اول می گذارم در عبا، دست و سر و پا را
.
"خدا داند که من طاقت ندارم"تا دمِ خیمه
رسانم این تنِ صدچاک،زخمی،ارباً اربا را
.
تو را تا می تواستند تقطیعت نمودند آه
به قدری که پدر گم کرده تعداد هجاها را
.
فقط یک بار دیگر میوه قلبم بگو بابا
نگاهی،پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

پیش چشمم همه بال و پرت ریخت بهم
نه فقط بال و پرت بلکه سرت ریخت بهم
.
نیزه ای آمد و ناگاه به پهلوی تو خورد
اَشبه الناس به زهرا جگرت ریخت بهم
.
خیز از جا که به بیچارگیَم می خندند
بر سر جسم تو حال پدرت ریخت بهم
.
خواستم تا که تو را بین عبا جمع کنم
تکه های بدن مختصرت ریخت بهم
.
دانه دانه شده ای آه، شبیه تسبیح
ارباً اربا، سر و دست و کمرت ریخت بهم
.
میوه ی باغ امیدم... پسرم...خیز علی
که نگویند به طعنه ثمرت ریخت بهم
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

روضه خوان بر فراز منبر رفت
السلام علیک یا عطشان
روضه را بی مقدمه وا کرد
السلام علیک یا عریان
.
گرگ ها تکه تکه اش کردند
تا که از اسب بر زمین افتاد
گریه کن لطمه زد شنید ارباب
نیزه ای خورد و با جبین افتاد
.
چشمش از تشنگی سیاهی رفت
مادرش را فقط صدا می زد
آتشی زد به قلب زهرا آن
پیرمردی که با عصا می زد
.
روضه خوان گفت:خاک بر دهنم
رحم حتی نشد به پیرهنش
نیزه ای در میان آن بلوا
آمد از راه و رفت در دهنش
.
آه از آن دم که خواهرش آمد
دید قاتل گرفته مویش را
ناله زد...دور شو که جان دارد
شمر...خنجر...خدا... گلویش را...
.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

باید شبیه طفل برای تو گریه کرد
ابر بهار شد، به هوای تو گریه کرد
.
پیراهن سیاه به تن کرد و صبح و شام
در بین روضه ها و عزای تو گریه کرد
.
"باز این چه شورش است"...که با شعر محشتم
چشم کتیبه هات به پای تو گریه کرد
.
آقا چطور اشک نریزم در این محن
وقتی که در عزات خدای تو گریه کرد
.
آه از دمی که زینب کبری به سر زنان
بر زلف روی نیزه رهای تو گریه کرد
.
"ای در غم تو ارض و سما خون گریسته"
عالم برای رأس جدای تو گریه کرد
.
زخمی ترین شهید خدا چشم سنگ هم
بر پیکر بریده قفای تو گریه کرد
.
آقا چه کرده ای که نه من بلکه با غمت
مروان نشست و سخت برای تو گریه کرد
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران

گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
چون خودی را در رهم کردی رها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
هرچه بودت، داده ‌ای اندر رهم
کشتگانت را دهم من زندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه ‌ای
آنکه از پیشش سلام آورده ‌ای
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
با وضویی از دل وجان شسته دست
گشته پر گل، ساجدی عمامه ‌ش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
آنکه عمان را در آوردی بموج
ناله ‌های بیخودانه بس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
لیک من دارم دل دیوانه ‌یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سعی ها دارد پی خامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
منتها چون رشته باشد با حسین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
دل بسی زین کار کرده ‌ست وکند
        از پی اثبات حق و نفی غیر
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
یکه تاز عرصه ‌ی میدان عشق
هم سلام و هم تحیت هم پیام
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
رو سپیدی از تو عشاق مراست
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بندگی کردی، خدایی حق تراست
در رهت من هرچه دارم می دهم
دولتت را تا ابد پایندگی
محرم اسرار ما از یار ما
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
و آنکه از نزدش پیام آورده ‌یی
بی تو رازش جمله در گوش من ‌ست
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
در میان ما واو، حایل مشو
وز دل و جان برد بر جانان نماز
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
غرقه اندر خون، نمازی، جامه ‌اش
گفت اسرار نزول و هم صعود
حل نمود اشکال خرق و التیام
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
گفتگو را، آتش خرمن رسید
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
شد سخنگوی از زبان من، خموش
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
اندرین جا، پای خود واپس کشید
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
عذر خواهم از پریشان گوئیش
اشعری و اعتزالی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
با جنون خوش از خرد بیگانه ‌یی
سر به شیدایی همی آرد برون
سخت می کوشد به بد نامی من
آن هم از دیوانگی های دلست
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
عشق ازین بسیار کرده ‌ست و کند

چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد


عمان سامانی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته‏

ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل زره‏

نرگس سرمست در غارتگری
سوده مشک تر به گلبرگ تری

آمد و افتاد از ره باشتاب
همچو طفل اشک، در دامان باب‏

«کای پدر جان، همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار

از سپهرم غایت دلتنگی است
کاسب اکبر را چه وقت لنگی است‏

دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر»

***
در جواب از تنگ شکر، قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت‏

گفت: «کای فرزند، مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری به سر

راست بهر فتنه قامت کرده ای
وه کز این قامت قیامت کرده ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت مست غرورم می کنی
از مراد خویش دورم می کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش او است
رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست

بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده ی لیلا مرا مجنون مکن

پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن، مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار

هرچه غیر از او است، سد راه من
آن بت است و غیرت من بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تو است
مانع راه محبت‌ مهر تو است

آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت تو منی

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او رو نما»


عمان سامانی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

میا به کوفه که بر زخممان نمک نخورد
به پیش چشم شما دخترت کتک نخورد

میا به کوفه که حرف از کنیز و معجر هست
به بزم حرمله حرف از ربودن سر هست


مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران

نمی بینی مگر جمعیت دور و برش را
نمی بینی مگر عمه، نگاه آخرش را
.
قفس جایی برای مجتبی زاده ندارد
رها کن عمه جان این مانده تنها یاورش را
.
عمویم را غریب و تشنه گیر آورده اند آه
شکسته پیرمردی با عصا بال و پرش را
.
یکی نیزه، یکی تیر و یکی شمیشیر...ای وای
یکی هم برده است عمامه پیغمبرش را
.
یکی مشغول غارت کردن پیراهنش آه
نَبَر نامردِ ملعون یادگار مادرش را
.
رهایم کن عمویم غرق خون افتاده بر خاک
گرفته تیر و تیغ و نیزه سطح پیکرش را
.
رهایم کن که دارد می رسد از راه قاتل
رهایم کن خودم دیدم از اینجا خنجرش را
.
رهایم کن نشسته شمر روی سینه اش آه
نمی بینی مگر لبْ تشنه می خواهد سرش را....
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران