هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام زمان (عج)» ثبت شده است

نفرین شده این چشم ، که در راه بماند
این نای غزلساز ، پر از آه بماند

نفرین شده این دست قنوتش نشود سبز
بر عرش نیاویزد و کوتاه بماند

نفرین شده گویا دل من تا به قیامت
یوسف شود و در تنم این چاه بماند

نفرین شده اشکم که نشوید غم دل را
آتش شود و در دل گمراه بماند

نفرین شده ام یا که قضا و قدرست این؟
بگذار حساب من و الله بماند

افسوس که این جمعه هم از دست دعا رفت
صد ندبۀ جانسوز سحرگاه بماند ... !

مریم عربلو
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

باران لحظه های پر از خشکـسالـی‌ام!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـی‌ام!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـی‌ام

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـی‌ام!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـی‌ام

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـی‌ام

ای رمز جدول همه ی "جمعه نامه ها "
تنها جواب آینه های سوالی‌ام!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـی‌ام

تو لهجه ی زبان خدایی و من ولی
از پایه ریز های زبانهای لالی‌ام

حالا کنار چشم تو لکنت گرفته ام
من دوستدالمت تو بگو دوست دالی‌ام؟

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران
تشنه را عطش نمی کشد، فکر آب می کشد مرا
جمعه‌های سرد و بی‌طلوع، این سراب می کشد مرا

بس که ندبه خوانده نای من، صبح خسته از صدای من
بس که چشم باز مانده‌ام، حرف خواب می‌کشد مرا

عاشقیّ قطره‌ای چو من، آن هم عشقِ روی مهر و ماه
من کجا و عشق او کجا، افتاب می کشد مرا

هرناه و هر خطای من، ثبت شد میان یک کتاب
چون شنیده‌ام که خوانده‌ای، این کتاب می‌کشد مرا

هر قنوت و هر دعای عهد، خالصانه محض روی تو
گوئیا حساب کرده‌ای! این حساب می‌کشد مرا

وعده‌های داده‌ی تو را، جمعه جمعه ثبت کرده‌ام
از ثواب منتظر نگو! این ثواب می‌کشد مرا

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

از چشم‌ هایت می ‌روم آهو بچینم
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
 
باید پی تکرار تو تا بی‌ نهایت
آیینه‌ ها را با تو رو در رو بچینم
 
فانوس‌ های روشن دلتنگی ‌ام را
تا کی در این دالان تو در تو بچینم؟
 
یا کوزه‌ های تشنه کامم را شبانه
پُر مِی کنم پنهان و در پستو بچینم
 
کی می‌ رسی از راه ای خورشید ای پیر
کز دست تو کشکول ‌ها یاهو بچینم
 
کی می‌ رسی تا من هزاران گوشه آواز
از مسجد آدینه تا خواجو بچینم
 
لب‌ های شور من به هم می‌ چسبد آرام
گر بوسه‌ای شیرین از آن کندو بچینم
 
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من
یک عمر نرگس بو کنم شب ‌بو بچینم
 
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ
تا سفره ‌ای رنگی برای او بچینم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا ای کرامت بهار

در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
کاروانی از شهید ، کاروانی از بهار

ای بهار مهربان در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش،گل بکار و گل بکار

بر سرم نمی کشی دست مهر اگر مکش
تشنه محبت اند لاله های داغدار

دسته دسته گم شدند سهره های بی نشان
تشنه تشنه سوختند نخل های روزه دار

می رسد بهار و من بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۴
هم قافیه با باران
صدای پای بهار آمد و بهار نیامد
سکون و صبر و قرارم سر قرار نیامد

به شوق دوست دلی داشتم نیامد و خون شد
به پای یار سری داشتم به کار نیامد

غمت به باد فنا داد عقل مختصرم را
چرا که با دل دیوانه ام کنار نیامد

به انتحار، خودم را مگر به او برسانم!
که هرچه هرچه نشستم، به انتظار نیامد

به خواب دیده ام آن مرد آن سوار می آید
نگو دوباره که اسب آمد و سوار نیامد

تمام کار و کس ما تویی که غایبی اما
چرا کسی به غم بی کسی دچار نیامد

"چو پرده دار به شمشیر می زند"، به امیدش
مقیم پرده نشستیم و پرده دار نیامد

إذا السماء خمید و إذا النجوم کدِر شد
إذا الجبال ترک زد، إذا البحار نیامد...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۸
هم قافیه با باران

در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار می رسد اما بهار من! تو کجایی؟

چه برکتی، چه نویدی، چه سبزه ای و چه عیدی؟
به سال نو چه امیدی؟ اگر دوباره نیایی

مقلّبانه به قلبم، هوای تازه بنوشان
محوّلانه به حالم اشاره کن به دعایی

مقدرست به فالم مدبّرانه بتابی
خوش است لیل و نهارم اگر نظر بنمایی

اگر قرار چنین شد، تو را بهار نبیند
چنین نکو ز چه رویی؟ چنین خجسته چرایی؟

اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمده باشند
تو آبروی جهانی، تو روی ماه خدایی

دل از امیر سواران گرفته است بشارت
از آسمان خراسان شنیده است ندایی

خودت مگر که به زهرا(س) توسلی کنی امشب
نمی رسد گل نرگس! دعای ما که به جایی

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشک ها در کاسه ی ماه هلالی را

چمن، آیینه بندان می شود صبحی که می آیی
بهارا! فرش راهت می کنم گل های قالی را

نگاهت شمع آجین می کند جان غزالان را
غمت عین القضاتی می کند عقل غزالی را

چه جامی می دهی تنهایی ما را؟ جلال الدّین!
بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را

شهید یوسفستان توأم؛ زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخند هایت خشک سالی را

سحر، از یاس شد لبریز، دل های جنوبی مان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را

افق هایی که خون رنگ اند، عصر جمعه ی مایند
تماشا می کنم با یاد تو هر قاب خالی را

کدامین شانه را سر می گذارم وقت جان دادن؟
کدام آیینه پایانی ست این آشفته حالی را؟

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران
از زلف پریشان تو دارم گله چندان
از زلف پریشان تو از زلف پریشان

زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
ای دوست مرا از سر خود وا مکن آسان

پنهان نکند راز مرا پرده‌ی اشکم
عمری‌ست که دل باخته‌ام، از تو چه پنهان

از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حیرانم و حیرانم و حیرانم و حیران

یک شهر شود در پی‌ات آواره‌ی صحرا
کافی‌ست که من سر بگذارم به بیابان

هر لاله گرفته‌ست قنوت آمدنت را
این خاک ندیده‌ست به خود بعد تو باران

بازآی که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان

یوسف رحیمی
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

این عطر نرگس است که پرکرده شامه را
مستان دریده اند گریبان ِ جامه را
صف بسته اند در حرم خاکی و غریب
با اشک گفته اند اذان و اقامه را
جاری است بغض منتظران در عریضه ها
جاری شده است و برده به سرداب، نامه را
گفتم چگونه دل بکنم از هوای تو
طاقت نداشتم که بگویم ادامه را
تا گفتم السلام علیکم! تمام شد!
این است حال زائر دلتنگ سامرا


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟تو کجایی؟کجای شهر؟
.
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
.
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
.
تهمت،ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
.
دلخوش نکن به "ندبه"ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر!
.
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
.
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
.
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
.
جمعه...غروب... گریه ی بی اختیار من...
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
هم قافیه با باران
خوش درخشیدن در این ویران نمی آید به ما
عشقِ ناشی گشته از  ایمان نمی آید به ما 

او گُــنه بخشید و ما همواره شیطانی شدیم
گفته بودم جانِ من  غُفران نمی آید به ما

درد را وقتی مداوا میکنی غافل تریم 
درد روزی کن خدا ... درمان نمی اید به ما

خواستیم عارف شویم اما چو بی دینان شدیم
پُشتِ خود بر قبله کُن عرفان نمی آید به ما

پاک بودیم و به ناپاکان بسی تهمت زدیم
پاک بودن در چنین  دوران نمی آید به ما

خنده هامان تیرِ  مسمومند و خلقُ اللّه هدف
خنده بس کن صورتی  خندان نمی آید به ما

زیر باران سهمِ  ما آشفتگی باشد مدام
عاشقی در زیرِ این باران نمی آید به ما

گر دهد ما را کسی تعریف، غافل میشویم
لطفی از سویِ هواداران نمی آید به ما

رفته ای تا غیبتت ما را کمی آدم کند
جانِ بابایت بیا هِــجـران نمی آید به ما

سیروس بداغی
۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

اربابِ من هر روز و شب، من را تماشا میکند
با پستی ام با زشتی ام، دائم مدارا میکند

این جامِ تلخِ زندگی چون زهر کرده کامِ من
گر پرده بگشاید ز رُخ آن را گوارا میکند

آه می کشد هر دم ز دل چون بنگرد این توشه ام
آخر مرا در دیده اش این توشه رسوا میکند

خواهد اگر نفرین کند کون و مکان پاشد زِ هم
اما ز نفرین و بلا همواره پروا میکند

من غرقِ در موج گناه او غرقِ در ذاتِ خدا
اما گناهانِ مرا یکباره حاشا میکند

گفتم به دل آزاده شو دیگر ندارم تابِ غم
اما ز إقبالِ بدم امروز و فردا میکند

گر خواجه آید از سفر عالم گلستان میشود
این باغِ زرد و مرده را از دم شکوفا میکند

زیباست بهر عاشقان ، دیدار مولا از وفا
چون قبرِ زهرا مادرش الساعة پیدا میکند

آقای ما وقتی رسد بیند بقیع روزِ خوشی
زیرا برای اهلِ غم گنبد محیّا میکند

زنده شود قلب بشر با هر کلامش تا ابد
چون حضرت موعودِ ما کارِ مسیحا میکند


 سیروس بداغی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران

امروز نشستم دو سه خط نامه نوشتم

از غصه و از هجر رخت نامه نوشتم

آقای پس پرده پس از عرض سلامی

میخواستم از عشق بگویم دو کلامی

در پرده بمان تا برسد وقت ظهورت

در شهر نمانده نه حلالی، نه حرامی

بر سر در خوش‌رنگ مکان‌های عمومی

مانده‌ست فقط از تو در این جامعه نامی

این جا به خدا هیچ کسی فکر شما نیست

تنهایی و تنها نکند فکر قیامی؟!

پیمانه به پیمانه شب مستی و خم شد

اما غرض از نامه شب نوزدهم شد

میخانه همین جاست اگر قدر بدانیم

امشب شب احیاست اگر قدر بدانیم

تو باعث بینایی چشم تر مایی

من نامه نوشتم به تو که یاور مایی

در نامه نوشتم به خداوند تو سوگند

باید که شفیعم بشوی پیش خداوند

ای کاش نگاهم به تماشای تو باشد

در نامه‌ی امسال من امضای تو باشد

راهی که قرار است در امسال بگیریم

ای کاش به سمت رخ زیبای تو باشد

امشب شب قدر است و شب ضربت بر سر

افتاده به محرابِ دعا حضرت حیدر

محراب شده خونی و دنیا شده ماتم

سر برده به زانوی خودش لاله از این غم

بردند همه از غم تو سر به گریبان

از خاتم پیغمبر و تا حضرت آدم

از بس که هوا تیره شده مردم ماندند

ماه رمضان آمده یا ماه محرم؟

وا کرده به محراب چه قرآن نفیسی

شمشیر کثیف پسر قاتل ملجم

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی

تا آخر امسال تو شاید بتوانی

شاید بتوانی که خودت باشی و ربت

شاید بتوانی دل خود را بتکانی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۶
هم قافیه با باران

صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
 می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب

 روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
 کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب

 بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
 ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب

 ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
 از صد سراب رد شده ام در هوای آب

 ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
 از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب

 با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
 ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

 بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
 با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب

 آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
 ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

 با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
 جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد

روزی که پیدا می شود خورشید پشت ابر
باید که بارانی ترین روز جهان باشد

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده ست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

یک روز می آید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

بی بی که جان می داد بالا را نشان می داد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

بی بی که پای دار هی این آخری می گفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
رازِ مگوی دل هر خُم تویی
بر لب حق شعر و تبسم تویی

فصل به جا مانده‌ی ننوشته‌ای
مثنوی دفتر هفتم تویی

درد دلم با تو غزل می‌شود
صورت زیبای تکلم تویی

همچو خدا بس که تو پیداتری
گمشده‌ی دیده‌ی مردم تویی

با تو غریبی به رضا کی رسد
فصل غریبانه هشتم تویی

ندبه به ندبه دل من گمشده
تا به لب جمعه ترنّم تویی

مریم عربلو
۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
بگو به جمعه نیاید اگر نمی‌آیی
عزیز من گل باغِ غریبِ تنهایی

تمام هفته به دنبال جمعه می‌گردم
تمام هفته‌ی من شام تخل یلدایی

تورا من از نَفَسِ پاک غنچه بوییدم
تو بهترین گل باغی تو چشم صحرایی

به جای پای تو سوگند، مانده‌ام در راه
بیا که غرق گناهم،‌ تو خضر دریایی

دلم ز ندبه شکسته ز گریه بیزارم
نمی‌رسد به اجابت دعای شیدایی

ببین که نذر تو کردم که روز دیدارت
اذان عشق بگویم به سبک لیلایی

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
چه عطر و بوی خوشی! این حضور یعنی تو
صدای بانگ اذان و سرور، یعنی تو

حضور سبز ملائک ز خاک تا افلاک
و هر کجا که رسد عطر و نور، یعنی تو

همان که کعبه شود از اذان او آباد
طنین بانگ خدا در ظهور، یعنی تو

به خلقت تو خدا بر خود آفرین گفته
تو افتخار خدایی، غرور، یعنی تو

تویی شریک مبین و تمامی تورات
کتاب روح خدا و زبور، یعنی تو

هزار جمعه دلت را شکسته‌ایم اما
بزرگوار و کریم و صبور، یعنی تو

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران
تو آبروی تباری، نرفته‌ای که بیایی
تو چهار فصل بهاری، نرفته‌ای که بیایی

که گفته غایبی آخر، حضور روشن مهری
تو آفتاب دیاری، نرفته‌ای که بیایی

تو وعده داده‌ای آخر، نمی‌روی ز دل ما
خدای قول و قراری، نرفته‌ای که بیایی

کنار کعبه میاید، همیشه بانگ اذانت
مؤذّن دل یاری، نرفته‌ای که بیایی

که گفته جمعه میایی، که دیده‌ام همه روزت
تو در میان و کناری، نرفته‌ای که بیایی

مریم عربلو
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران