هم‌قافیه با باران

۲۴ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی اکبر (ع)» ثبت شده است

مطمینم که سر مطلع شعرم دعواست
پس عجب نیست که این قافیه اربا ارباست

بین این وزن به تقطیع کسی مشغولم
که نوشتند تنش منفصل از چند هجاست

بین ابیات تمام بدنش پخش شده است
قالب شعر به پهنای تمام صحراست

من مجنون دو سه خط را به عقب می آیم
تا همان مرثیه که ؛ خیمه ی لیلا برپاست

در دلش آن همه غوغا شده ، پس فرزند است
دل ندارد که از او دل بکند پس باباست

به تماشای قدش این دو قدم کافی نیست
که پدر محو در این آینه حالا حالاست

آمد و غصه ی او در دل باباش نشست
رفت و آه از دل عاشق شده هایش برخاست

وقت رفتن چقدر خوش قد و بالا می رفت
وقت برگشت قدش جمع شده، بین عباست

من مجنون دو سه خط را به جلو می آیم
اینکه دارد به سرش می زند آیا لیلاست؟

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری

سیدمحمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

سیدرضا جعفری

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت

به جلوه‌های جمال تو ماه خیره شده‌ست
شکوه وحی در آیینه‌ات ذخیره شده‌ست

تو عطر گلشن یاسین، شکوفهٔ یاسی
تو با پیامبر عشق، «اَشبَهُ النّاسی»

نگاه گرم تو باغ بنفشه‌کاری بود
در آبشار صدای تو، وحی جاری بود

کسی به جز تو کجا حُسنِ مهرپرور داشت
ملاحتی که تو داری فقط پیمبر داشت...

الا که سروِ خرامان‌تر از تو، باغ ندید
کسی که روی تو را دید، درد و داغ ندید

تو بازتاب سپهر چهار معصومی
تو سایه‌پرور مهر چهار معصومی

تجلّیات یقینت به اوج می‌زد اوج
امید در دل و جان تو موج می‌زد موج

ظهور و جلوهٔ ایمان مطلق از تو خوش است
ترنم «اَ وَ لَسنا عَلَی الحَق» از تو خوش است

همین که منطق تو منطق رسول خداست
حساب حُسن تو از دیگران همیشه جداست

بلاغت از سخنت می‌چکد، گلاب صفت
و گرمی از نفست خیزد، آفتاب صفت

کسی به کوی وفا چون تو راست قامت نیست
که قامتی که تو داری کم از قیامت نیست

حسین محو تماشای راه رفتن توست
مرو که خون تماشاییان به گردن توست...


الا که گردش تو در مدار حق‌طلبی‌ست
تو زمزمی و جهان در کمال تشنه‌لبی‌ست

تبارک اللَّه از آن خلقت پیمبروار
که حسن خلق تو آیینهٔ خصال نبی‌ست

بگو جمال جمیل تو را نگاه کند
کسی که عاشق روی پیمبر عربی‌ست

شجاعت تو علی‌گونه بود روز نبرد
شهامت تو نشانِ نماز نیمه‌شبی‌ست

به عزت تو و گل‌های کربلا سوگند
که خال کنج لبت مُهر هاشمی نَسبی‌ست

«هزار مرتبه شُستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن نشان بی‌ادبی‌ست»

قسم به آینه‌ها نور مشرقینی تو
سفیر عشق، علی اکبر حسینی تو

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای

من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۰۶
هم قافیه با باران

عصای پیری باباست قامت پسرش...
نبینمت که زمین خورده ای مقابل من

بگو چگونه تو را سمت خیمه ها ببرم؟
مرا جواب نکن ای سوال مشکل من

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

ای نسخه ی برابر اصل پیمبری
آیینه ی محمد و بازوی حیدری ! .

ای بهترین محدثِ شبهای حادثه! .
لب باز کن که شمس و قمر هست مشتری! .

لیلا ، تبِ  تو را به جگر داشت یوسفم
داغ است در هوای تو بازار دلبری .

قربانِ لحن پرسشی ات ای عصای دست!
 " این راه, بر حق است...؟" خودت مطمئن تری! .

ای اولین شهید بنی هاشم! اَلسّلام
ای شهد تازه ای که رسیده و نوبری... . . .

چندیست رازهای مگو در زبانم است
گاهی بهانه ی بغلت ورد جانم است
 
لب باز کن...زبان به زبان گوش کن مرا
سیراب از معارفِ آغوش کن مرا .

باور کن از تو تشنه ترم جانِ من !علی! .
خاتم بنوش...آه! سلیمانِ من!  علی! .

آرامتر برو...که به دنیای بعد تو
" اُفٍّ لکِ " بگویم از اینجای بعدِ تو . . .

یا ایُّها العزیزِ دلِ مضطرِ حسین .
 یا ایُّهاالمزمّلِ خون پیکرِ حسین! .

از بینِ تیغِ هلهله ها رهسپار شو
ای جان زخم خورده ی خاکسترِ حسین .

حیَّ علی الغزل! ...که نه... اینها رباعی اند!
این قطعه های روشنِ دور و بر حسین .

هرجا نگاه میکنم از تو نشانه ایست
هستی و نیستی! نفسِ آخرِ حسین! .

یک لحظه چشم باز کن ای رودِ جاری ام
ای چشمه ی جگر...علیِ اکبرِ حسین .

لختی بخند و لخته ی لب را جواب کن
با بوسه ای محاسن من را خضاب کن .

تسبیحِ دانه دانه ی من! جانِ بر لبم!
ای رازِ سر به مهرِ نفس های زینبم! .

" عون و محمد"ش تویی و عشق بی حدش!
اصلا عجیب نیست اگر بشکند قدش .

آیینه کاری است سراپای قتلگاه!
دستِ عبا به دست بنی هاشم است...آه! ‌

عارفه دهقانی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

قصد کرده است تمام جگرم را ببرد
با خودش دلخوشی دور وبرم را ببرد

من همین خوش قد و بالای حرم را دارم
یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد

دسترنج همه ی زحمت من این آهوست
چقدر چشم نشسته ،ثمرم را ببرد

این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود
حاضرم پای پسرهام،سرم را ببرد

تا به یعقوبِ نگاهم نرسیده خبرش
می شود باد برایش خبرم را ببرد

نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت
قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد

تو فقط قول بده دست به گیست نزنی
مقنعه ت بازکنی ، بال و پرم را ببرد

تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم
چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد

دست و پاگیر شدم ،زود زمین می افتم
یک نفر زود ، تن درد سرم را ببرد

همه سرمایه ام این است که غارت شده است
هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد

صد پسر خواسته بودم ز خدا ،آخر داد
صد علی داد به من تا که سرم را ببرد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران
آه
به خاک و خون تمام اصحاب
ساعات آخر حسین است
وقتش رسیده و زمان
جهاد اکبر حسین است

وقت وداع
علی رسیده
هنگام دل بریدن است از نور دیده
از اشک بابا
پیداست،پیدا
وقتی که دست از تو کشیده، چه کشیده
 
آه
یل رشید تشنه کامم
میان دشنه های اعدا
از هر طرف تیغی و تیری
شد جگر من اربا اربا

خسته و دلخون
میپیچم اکنون
نور دل آل عبا را در عبایی

جان میدهم آه
زین داغ جانکاه
سنگ صبورم خواهرم زینب کجایی؟

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هم قافیه با باران

صحبت از داغ تو بابا جگری می‏خواهد
لب خشک از عطش و چشم تری می‏خواهد
 
آمدی باز سوی خیمه و با خود گفتم
نوجوانی است که مهر پدری می‏خواهد
 
کاش می خواستم از تو دو زره برداری
این همه نیزه علی جان سپری می‏خواهد
 
نگران سر خود باش که این لشگر کفر
باز هم معجز شق القمری می‏خواهد
 
تیرها زودتر از من به تنت بوسه زدند
خرد شد آینه ات شیشه گری می خواهد
 
نیست از جسم گلت چیز زیادی در دست
نه عبا، پارچه ی مختصری می خواهد
 
کاملاً یافت نشد هر چه تفحص کردیم
بردنت حوصله ی بیشتری می خواهد
 
باز کن چشم و ببین آمده پیشم زینب
قول صبر از پدر محتضری می خواهد

عباس احمدی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها

قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها

پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیانداز به پشت سرها

سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها

بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها

مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها

حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها

زودتر از همه آماده شدی، یعنی که:
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

آنچنان کهنه نگشته است سم مرکب‏ها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"

چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده؟!
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها؟!

آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها

گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها

علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

نمانده است مرا غیر خون دل اثری
که دارد از دل خونین عاشقان، خبری؟

بعید نیست که عالم تمام غرق شود
اگر ببارد از این چشم اشک مختصری

به سوگواری سروی نشسته بانویی
که نیست از دل ایشان، دل شکسته تری

هجوم سنگ کجا؟ طاقت پرنده کجا؟
که نای بال گشودن نماند و بال و پری

نه از شهامت او عاشقانه تر شعریست
نه از شهادت او دلبرانه تر هنری

زبان به روضه چرا وا کنم؟ همین کافیست :
مباد شاهد جان دادن پسر، پدری...

سجاد سامانی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران
مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد

ابرها را می برد تا سینه ی دریا ولی
حسرت یک قطره باران را به صحرا می دهد

عشق با هفتاد خوانش امتحانت می کند
سنگ هم باشی خودش را در دلت جا می دهد

یک نفر مثل تو عهدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد

از همان اول تو "تنها مرد میدان" بوده ای!
عشق کاری دست آدم های "تنها" می دهد

مادرت از غربت این روزها کم می کند
یک پسر مثل تو را وقتی به زهرا می دهد

می روی و اسب ها از دلهره رم می کنند
دشت امشب یک نفس بوی خدا را می دهد

آن خدایی که زمانی تشنگی را آفرید
غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد!

رویا باقری
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

قدم قدم سوی میدان همین که راه افتاد
تمام لشکر دشمن به اشتباه افتاد

پدر به بدرقه آمد، جوان بر اسب نشست
پدر به بدرقه آمد، جوان به راه افتاد

پیامبر به نبرد آمده ست یا حیدر ؟!
دوباره ولوله ای در دل سپاه افتاد

کمین زدند هزار ابن ملجم آن اطراف
چقدر کینه که شد تازه تا کلاه افتاد

پدر به ماه خود از دور چشم دوخته بود
صدای هلهله ی شب رسید، ماه افتاد

پدر نشست ولی ناله ای بلند شد و
به گوش خیمه و زینب(س) رسید: آه! افتاد !
#
تو تکیه گاه پدر بودی و کنار تنت
پدر خمیده می آید که تکیه گاه افتاد !

سید محمد مهدی شفیعی

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

که گفته بال کبوتر اضافه آمده است
فقط زجسم تو یک سر اضافه آمده است

برای کشتن تو چون که چون پیامبری
کمان به دست دو لشگر اضافه آمده است

کجای دشت به خون سر گذاشتی برگرد
زمان بازی خواهر اضافه آمده است

یکی خمیده چو زهرا و دیگری لیلا
چرا کنار تو مادر اضافه آمده است

فقط به روی عبا وقت جمع کردن تو
چه قدر پاره ی پیکر اضافه آمده است

بگو به حرمله از پیکر علی اکبر
هزارتا علی اصغر اضافه آمده است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران
مثل عکسی که میان قاب لذت می برد
چشم تو دارد از این محراب لذت می برد

این که گاهی چهره ات را ماه می خوانیم ما
بیشتر از هرکسی مهتاب لذت می برد

تا تو هستی توی خیمه بچه ها از بازی و
توی گهواره علی از خواب لذت می برد

هی تو دستت را به هم دادی و شکل تاب شد
هی رقیه دارد از این تاب لذت می برد

آمدی تا اذن میدان را بگیری از پدر
عمه را دیدم از این آداب لذت می برد

یک قدم برداشتی کُشتی پدر را قبل رزم
پس قدم بردار که ارباب لذت می برد

از لب خشک پدر آن جور لذت برده ای
که لب خشکیده ای از آب لذت می برد

آه ماهیگیر وقتی طعمه اش را صید کرد
دیگر از بازی با قلاب لذت می برد

ارباً اربا گشته ای این آخر کار تو نیست
از صدای استخوان قصاب لذت می برد

مهدی رحیمی
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

هرچه بالا ببرد هرچه سری را پسری
خم کند گاه به آنی کمری را پسری

دیده ای پشت در خانه به خود می بالی
روی تو باز کند چون که دری را پسری

دوست دارد به پسر اول سر عرضه کند
هرچه آموخته از هر هنری را پسری

لحظه ی جنگ،پدر دست گرفته ست به چشم
چونکه برداشته باشد سپری را پسری

از عمو یاد گرفته ست به ابرو و به تیغ
شیوه ی کشتن عباس تری را پسری

دو قدم پیش پدر رفته و با میل خودش
دور انداخته بر نیزه سری را پسری

کربلا صحنه ی جنگی ست که یک بار نشد
از شهیدی برساند خبری را پسری

علی اکبر بعد از علی اصغر اینسان
سخت تر کرده نبود پسری را پسری

پسری را پدری برده به کرات ولی
نشده تا که بیارد پدری را پسری

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا

ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا

آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا

آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا

با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا

تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»

ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا

ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!

این پرده ای از شور عراقی و حجازی است
پیراهن تو چنگ و جهان دست زلیخا

لب تشنه ی لب های تو لب های شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا

دل مانده که لب های تو انگور بهشتی است
یا شیرخدا روی لبت کاشته خرما

عالم همه مبهوت تماشای حسین است
هر چند حسین است تو را محو تماشا

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا

از گوشه ی شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا

مجنون علی شد همه ی شهر ولی من
مجنون علی اکبر لیلام به مولا

سید حمیدرضابرقعی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

نگاهی، پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
به لب آورده ای جان منِ بی یارِ تنها را
.
عصای پیریَم برخیز از جا و تماشا کن
تمسخر،پای کوبی،خنده های بین اعدا را
.
سرت یادآور فرق سر حیدر شد و پهلوت
غریبانه به یاد عمه ات آورده زهرا را
.
نمی دانم برای بردنت باید چه کرد اکبر
عبا آورده ام شاید که حل کردم معما را
.
تنت از هر طرف روی زمین می ریزد و هر بار
از اول می گذارم در عبا، دست و سر و پا را
.
"خدا داند که من طاقت ندارم"تا دمِ خیمه
رسانم این تنِ صدچاک،زخمی،ارباً اربا را
.
تو را تا می تواستند تقطیعت نمودند آه
به قدری که پدر گم کرده تعداد هجاها را
.
فقط یک بار دیگر میوه قلبم بگو بابا
نگاهی،پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

پیش چشمم همه بال و پرت ریخت بهم
نه فقط بال و پرت بلکه سرت ریخت بهم
.
نیزه ای آمد و ناگاه به پهلوی تو خورد
اَشبه الناس به زهرا جگرت ریخت بهم
.
خیز از جا که به بیچارگیَم می خندند
بر سر جسم تو حال پدرت ریخت بهم
.
خواستم تا که تو را بین عبا جمع کنم
تکه های بدن مختصرت ریخت بهم
.
دانه دانه شده ای آه، شبیه تسبیح
ارباً اربا، سر و دست و کمرت ریخت بهم
.
میوه ی باغ امیدم... پسرم...خیز علی
که نگویند به طعنه ثمرت ریخت بهم
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران