هم‌قافیه با باران

۲۰۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی (ع)، غدیر خم و شب قدر» ثبت شده است

ای شب امشب چه صفایی داری
تا سحر حال و هوایی داری

دامنت فیض حضور است همه
سینه‌ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا
نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشک
دامنت آمده لبریز ز اشک

خون دل میوۀ نخلستانت
زخم دل گشته گل بستانت

نخل‌ها را به فلک دست دعا
اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلی
همه مشتاق مناجات علی

علی آن شعله که در تاب شده
همه شب سوخته و آب شده

آه یک عمر نهان در سینه
شسته از خون جگر آیینه

شهریاری دل شب خانه به دوش
چهره پوشیده و در کوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده
تا سحر شام یتیمان برده

رهبر و سید و مولا و امیر
کند از لطف، تواضع به فقیر

ساکن خاک، ولی عرش عظیم
لرزه بر قامتش از اشک یتیم

در سماوات و زمین کارآگاه
همدم کودک و هم صحبت چاه


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

شب قدر است و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم

به درگاه خدا غفران و توبه
به شرطی که سر پیمان بمانیم

برای پاکی نفس و سعادت
همیشه بهر خود شیطان برانیم

شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
دعا بر مومن و انسان بخوانیم

برای صیقل روح و روان ها
به دل دریائی ازایمان رسانیم

برای اولین مظلوم عالم
بسی خون دل ازچشمان چکانیم

هزاران لعنت و نفرین بسیار
به قاتلهای مولامان رسانیم

دراین شبهاتومهدی(عج)راصدا کن
چو یوسف غایب است حیران چنانیم

دعای اول وآخر ظهور است
که بیش ازاین دراین هجران نمانیم

مسافر؛ را بگو ایمان قوی دار
که تاوصلی به این دامان امانیم

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

آه تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
در خیمه اسماعیلـهایی را که می بوسی

باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

امشب علی می بیند اشک دخترش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید
خالی کنید ای عرشیان دور و برش را

روی لبش انّا الیه راجعون است
بر آسمان ها دوخته چشم ترش را

با رفتن بابا خدا می داند و بس
در خانه بی تابی قلب دخترش را

ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز
او قصد دارد که ببیند همسرش را

دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر
رنگ کبود صورت نیلوفرش را

حالا علی را سوی خانه می برندش
جبریل می گیرد کمی زیر پرش را

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

دیگر علی ز بستر خود پا نمی شود
زخمِ سرِ شکسته مداوا نمی شود

دربی که تا کنون به کسی "نه" نگفته بود
این چند روز روی کسی وا نمی شود

دیگر طبیب زحمتِ بیخود نکش، برو!
دردِ علی که بهتر ازینها نمی شود

از بس که تب نموده و رنگش پریده است
زردیِ دستمال هویدا نمی شود

رخسار زرد و ریش سفید و هنای سرخ
آخر چنین خضاب که زیبا نمی شود!

زینب به کاسه های پر از شیر دل نبند
این چیزها برای تو بابا نمی شود!

حرفی بزن علی، به حسینت نگاه کن
دارد ز غصه های تو دیوا نـِ می شود

حالِ تو را فقط حسنت درک می کند
دردی حریف ماتم زهرا نمی شود!

سی سالِ پیش جان علی را گرفته اند...
خنجر که مردِ کشتن مولا نمی شود!

قبری در آسمان بکنید ای فرشته ها
ماه شکسته روی زمین جا نمی شود

داود رحیمی

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران
رمضان بود و شب نوزدهم
ام کلثوم کنار پدرش

سفره گسترده به افطار على
شیر و نان و نمک آورد برش

میهمان، مظهر عدل و تقوى
میزبان، دختر نیکو سیرش

على آن مرد مناجات و نماز
چونکه افتاد به آن ها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد
ریخت زان منظره اشک از بصرش

گفت: در سفره من کى دیدى
دو خورش، یا که از آن بیشترش

نمک و شیر، یکى را برگیر
بنه از بهر پدر، آن دگرش

شیر حق، عاقبت از شیر گذشت
که بشد نان و نمک، ماحضرش

حیدر از شوق شهادت، بیدار
در نظر وعدۀ پیغامبرش

که شب نوزدهم، از رمضان
رسد از باغ شهادت، ثمرش

بى قرار و نگران بود على
چون مسافر که به آخر سفرش

گاه از خانه برون می آمد
تا کى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق، نظر می فرمود
به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذبۀ معراج نماز
بیخود از خویش و جهان زیر پرش

چه خبر داشت خدایا آن شب
که على در هیجان از خبرش

ام کلثوم غمین و نگران
کاین شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آمادۀ رفتن حیدر
مضطرب دختر خونین جگرش

حبیب چایچیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

با گریه ایستاد، دوباره نگاش کرد
تسبیح را بدست گرفت و دعاش کرد

معلوم می شود که نمک گیر زینب است
وقتى بجاى شیر نمک را غذاش کرد

افتاد یاد کوچه و پاى برهنه اش
وقتى مقابلش پدرش گیوه پاش کرد

از بس به وصل فاطمه اش اشتیاق داشت
در خواب بود قاتلش اما صداش کرد

بین دو سجده بود که فرق سر على
مانند ذوالفقار دودم شد...دوتاش کرد

شمشیر تا میان دو ابروى صورتش
طورى نشسته بود نمی شد جداش کرد

می خواست دست و پا زدنش بیشتر شود
شمشیر را میان سرش جابجاش کرد

اى روزگار! آخر على را زمین زدند
باید ازین به بعد جگر را فداش کرد

وقت وصال بود، دوباره خضاب کرد
وقت خضاب خون سرش را حناش کرد

بین حصیر پاره پدر را حسین برد
تا اینکه از قضا پسرش بوریاش کرد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر

دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد

گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است

بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد

دید هر لحظه بی قرارتر است
آن ابرمرد بی نظیر و شجاع
خیره می شد به آسمان ، می خواند
زیر لب آیه های استرجاع

شب به نیمه رسیده و دیگر
موقع رفتن امیر شده
کودکان گرسنه منتظرند
حرکت کن علی که دیر شده

پس عبا را به دوش خود انداخت
کیسه را پر ز نان وخرما کرد
مثل هرشب پس از " به نام خدا"
یک توسل به نام زهرا کرد

در دلش مجلسی ز روضه به پا
باز با قصهء جوانش شد
فقط انگار روضه خوان کم داشت
درب و دیوار روضه خوانش شد

سمت مقصد ، علی که حرکت کرد
ناگهان چشم اوبه در افتاد
در برایش چه روضه ای می خواند
یاد گیسوی شعله ور افتاد

شعله ها را کمی خنک تر کرد
اشک چشمان حیدر کرار
در هیاهوی روضه های در
نمکی هم به روضه زد دیوار

بعد مرغابیان داخل صحن
میخ در سد راه مولا شد
حرف میخ دری وسط آمد
در دل بوتراب غوغا شد

قلب حیدر رها شد از کوفه
رفت سمت مدینهء زهرا
تیزی میخ یکطرف ، وای از
داغی میخ وسینهء زهرا

مرتضی ناگهان به خود آمد
میخ را از عبای  خود وا کرد
پای خود را درون کوچه گذاشت
یاد کوچه دوباره غوغا کرد

روضه را کوچه سخت تر می خواند
یاد نامردمان بی انصاف
یاد چشم نبستهء حیدر
یاد سیلی ، طناب ، فحش ، غلاف

بعد از آن بین کوچهء تاریک
در دلش شور و همهمه افتاد
در سکوت شبی پر از غصه
یاد تشییع فاطمه افتاد

قلبش از بی وفایی محض
تک تک مردمان کوچه گرفت
بی وفایی هوای خواندن کرد
روضه را از دهان کوچه گرفت

کیسه کم کم سبک شد ومولا
سهم خرمای کودکان را داد
داشت کم کم دم اذان می شد
کاخرین قرصهای نان را داد

آسمان و زمین همه محو
قدرت گام استوار علیست
سمت مسجد روانه شد حیدر
ابن ملجم در انتظار علیست

رکعتی با خدای خود دل داد
بعد افتاد روی سجاده
بین محراب غرق خون خود
فاتح خیبر است افتاده

بی رمق گفت وای اگر بیند
غرق خون پیکر مرا زینب
کاش می شد سرم شود بسته
تا نبیند سر مرا زینب

روضه اینجا رسید و دلخونها
دل به دریای رستخیز زدند
روضه خوانهای شعر نوزدهم
همه به کربلا گریز زدند

یا علی زینب تو تاب نداشت
که شکسته سر تو را بیند
لیک خواهد رسید آن روزی
که سری را به نیزه ها بیند

مهدی مقیمی
۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
ﻋﻠﻲ ﺍﻱ ﻣﻨﺘﻬﺎﻱ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ
ﺍﻱ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻳﻦ
ﺭﻭﺡ ﺳﺒﺰ ﺩﻋﺎ، ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺳﺮﺥ !
ﺍﻱ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺣﻖ ﺯﺗﻮ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻫﺮ ﺳﺤﺮ ﭘﻠﮏ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ، ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺁﻳﻴﻦ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ
ﭼﺸﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻴﻦ
ﭼﻴﺴﺖ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻣﮕﺮ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﮕﺮﺩﻧﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺗﻮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻓﻠﮏ
ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺻﺪﺭﻧﺸﻴﻦ
ﺑﺮﮔﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﺭﺃﻓﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺳﺪﺭﻩ ﺍﻟﻤﻨﺘﻬﻲ، ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻳﻦ
ﺍﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﺗﻮ ﺳﺮﺥ
ﺍﻱ ﺑﻪ ﻗﺎﻣﻮﺱ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﻴﺪﺗﺮﻳﻦ
ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ‏« ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ‏» ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﮐﺮﻳﻢ ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﺮﺩ ﮔﺰﻳﻦ
ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻪ ﻭﺍﻣﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺮﻭﻳﻦ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺤﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺍﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﺒﻴﻦ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥِ ﻳﺘﻴﻢ
ﺗﻠﺨﻲ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻋﻠﻲ، ﺷﺒﻲ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ
ﺳﺮ ﺑﻲ ﺷﺎﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ، ﻣﺴﮑﻴﻦ
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻓﺮﻭﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺗﻮ
ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﭼﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ
ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﮏ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻭﺭﺍﻱ ﻳﻘﻴﻦ
ﺷﺪﻡ ﺁﻣﺎﺝ ﺗﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ
ﺗﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﮐﻤﺎﻥ ﻏﻢ ﺯ ﮐﻤﻴﻦ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺗﺸﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺍﺭ ﻭ ﺣﺰﻳﻦ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻱ ﺩﻝ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ ﺑﺎ ﻏﻢ
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﭙﺮﺱ ﻭ ﻣﺒﻴﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺍﻡ ﺯ ﺑﻴﺪﺭﺩﻱ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻭ ﻏﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺴﮑﻴﻦ
ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﻋﻠﻲ ﺩﻭﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮﺧﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻏﻤﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﻧﺎﻡ ﭘﺎﮐﺶ ﭼﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﺷﺪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﻄﺮﺁﮔﻴﻦ
ﺍﻱ ﻋﻠﻲ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺷﺎﻓﻊ ﺧﻠﻖ
ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﭘﺴﻴﻦ
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
ﺩﺭ ﮐﻔﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺗﺮﻳﻦ
ﺭﻭﺯ ﺁﺗﺶ، ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻏﻤﺖ
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺳﺎﻳﻪ ﻧﺸﻴﻦ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺗﻮ؟ !
ﺭﻭﻱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻠﻲ ﻣﺰﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ

 ﻧﺎﺻﺮ ﻓﯿﺾ
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

به کجا برم سر خام خود که به شعله‌ای بخرد مرا
به کجا کشم لب خام خود که به عالمی ببرد مرا

به خدا که او نرود ز دل به فسون مردم منفعل
نرود برون همه ز آب و گل، چه کُشد مرا چه کِشد مرا

به علی است دخل خدا دخیل، به علی است عصمت جبرئیل
ز دم مسیح وجود او چه رسد مرا چه رسد مرا؟

سر خاک من چو گذر کند، به قتیل خویش سفر کند
به سبوی خویش تر کند، ز مسیح ِ جان بدمد مرا

به تجمّلات جلالی‌اش، به صعود قوس کمالی‌اش
به جلال جلّ جمالی‌اش، شده رهنمون به احد مرا

همه اوست تاج محل شده، همه اوست زهر و عسل شده
همه اوست رب ملل شده، زده نفخه‌ای به جسد مرا

تو کجا و بار بدن کجا، تو کجا و قالب تن کجا؟
تو کجا و معنی من کجا؟ ز تو کی مدیحه بود مرا؟

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران
درد مرا طبیب علی و دوا علی ست
دارالشفاست شهر نجف چون شفا علی ست

بیش از هزار راه به الله می رسد
در هر هزار راه ولی رهنما علی ست..

تردید کرده عقربه در لرزشی مدام
شاید دلیل لرزش قبله نما علی ست

کافر که نیستم که بگویم علی خداست
گر چه بعید نیست بگویم خدا علی ست..

گر در مسیر عشق نبی می زنی قدم
از ابتدای راه بدان انتها علی ست..

ما از خودش جواز زیارت گرفته ایم
رمز عبور رد شدن از مرزها علی ست

از هر زبان که می شنوم نامکرر است
راز بزرگ هردو جهان ذکر " یا علی " ست..

سیده تکتم حسینی
۲ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۲۰
هم قافیه با باران

بردر میخانه اینجا غیر از این مکتوب نیست
«پارسا در مجلس رندان نشستن خوب نیست»

رند را جز سر شکستن دیگرش محبوب نیست
هر که سر را نشکند امشب به ما منصوب نیست

می زنم امشب دل دریا به دریا بیشتر
بیقرارم، بیقرارم، امشب اما بیشتر

باز باران قطره قطره در تنم جان ریخته
برسر آشفته ام زلف پریشان ریخته

لیلة القدر است و دل اینجا فراوان ریخته
عاشق آن باشد که هستی پای جانان ریخته

در طریق عاشقی نقش جنون باید کشید
در بیابان بلا هم بیستون باید کشید

در مسیر منزل لیلی که پرپر بهتراست
راه پیمودن نه با پا بلکه با سر بهتراست

سفرۀ دل باز کردن پیش دلبر بهتراست
پس گدایی کردن ما پیش حیدر بهتراست

آن جمال و هیبتش چون طعنه بر افلاک زد
دید عالم کعبه از عشقش گریبان چاک زد

بین میدان رقص شمشیرش قیامت می کند
بر زمین و آسمان حیدر زعامت می کند

بس که با حقّ است و حق از او حکایت می کند
روز محشر با علی حق هم قضاوت می کند

و مسلمانی مگر در حفظ قران بودن است
با علی بودن فقط شرط مسلمان بودن است

باز هم دارد زمین صحرای محشر می شود
یکّه و تنها علی راهیّ خیبر می شود

ولوله از نعره اش درقلب لشکر می شود
صور اسرافیل دارد صور حیدرمی شود

جبرئیلش گفته تکبیر از سوی پروردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذو الفقار


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
امروز کار خانه خود را تمام کرد
گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
می خواست دختر پدر خویشتن شود
گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
با قصد قربت از پسرانش برید دل
هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

شد شراب از لب تو تر دامن
باده آلوده تر بود یا من؟

پس به من نیز بوسه ده تا من
بشوم مست و عالمی با من

جای یارب صدا کند یا لب
بر جگر می نَهم چو دندان را

نخورم جز به خون دل نان را
مَشِکن چون دلم تو پیمان را

یا به تیغت ببند افغان را
یا بزن مُهر بر لبم با لب
.
زلفِ بسته به روی چون قمر است
شب همیشه ز شیشه ی سحر است

دلِ خون، هم پیاله ی سحر است
خون ز هم مشربان نیشتر است

می زند لب به تیغ گویا لب
تو کجایی که آفتاب کنی؟

سرکه را در قدح شراب کنی؟
کی تو آباد، این خراب کنی؟

دانگ بگذار تا ثواب کنی؟
از تو خاک قدوم از ما لب
.
ذوالفقارت فرات بی بدل است
ضرب شمشیر تو علی، مَثَل است

مستِ نامِ تو شیشه در بغل است
اصلا اصل اصولِ ما عسل است

که چنین گشته ای سراپا لب
هر شبِ تو هزار رکعت داشت

ضبط این کارها چه زحمت داشت
مَلَکِ دوش تو چه همت داشت

چاه کوفه مگر چه نیت داشت؟
که گرفت از لب تو آقا لب
.
تو که هستی که مات توست خدا ؟
ذاتِ خود در صفاتِ توست خدا

بسته در شش جهات توست خدا
مو به مو در نکات توست خدا

از قدوم و سر و تنت تا لب
قرص خورشید، تب اضافه کند

قرص رویت طرب اضافه کند
واجب و مستحب اضافه کند

کُفر چیزی به رَب اضافه کند
وقف "الّا"ست بعد هر لا لب
.
خواب در سایه ی تو دیدن داشت
دست از حُسن تو بریدن داشت

روح از شوق نو پریدن داشت
یکی از این دو بس مکیدن داشت

زآن لبم بوسه ده، و الّا لب
مَرهم نو بلوغ درد سر است

عیسیِ معنی ات طُفیل در است
سود در وجهِ غیر تو، ضرر است

نسخه ات کامل است و مختصر است
مرده را زنده می کنی با لب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

باده گاهی ز عنب هست گهی از رطب است
این همان است که در روی تو لب روی لب است
دم کشیدند همه سبزدلان در هیئت
چای سادات اگر سبز نباشد عجب است
زلف در زلف و نظر در نظرند اهل نظر
رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است
ابرویت حامی فرمان نگاهت شده بود
قتل ما را سر کویت سبب اندر سبب است
شکر فارس چو تجار برم سوی حجاز
فارسی شعر بخوانید نگارم عرب است
خم ابروی تو ای دوست خم وارون شد
فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است
بوسه از دور دهم نیست اگر پای سفر
لب ارادت برساند چو قدم بی ادب است
تاک بنشان سر قبرم که مرا روز جزا
چشم امید شفاعت به دخیل عنب است
هر که مقتول شما نیست سرش سبز مباد
عاشق سرخ زبان است که سید نسب است
رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت
گر چه هر دیده که عاشق شده فرصت طلب است
ذوالفقار تو دو دم دارد و عیسی یک دم
پس اولوالعزم ز شمشیر تو یک دم عقب است....

 محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۵
هم قافیه با باران

ای کرده به قتل من بیچاره دوتا زلف
بس کن که شد از مرحمتت دار بلا زلف

بازیچه صد کوی شدم زین سیه مست
شیطان بلا زلف وبلا زلف بلا زلف

بردار و مکش جان هر آن کس که تو گویی
از شانه ابلیس سر از شانه ما زلف

قدری لب شیرین شو و گه عارض نیکو
پر شد فلک از پیچ و خمت ای همه جا زلف

از زلف بپرسید که در عهد چه سانیم
بسته است ز خونم به سر خویش حنا زلف

از کعبه اگر میل نداری که بیایی
بردار و گره کن به دل کرببلا زلف

اسماء جمالیه بخوان همره معنی
یا عارض یا ساعد ویا گردن و یا زلف

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
 دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
 گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
 ***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
 من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش
میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا
زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم
دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

من ز هر لب طلب نام علی داشته ام
نیست امروز بدهکار کسی گر گوشم

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران