هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: پیامبر اکرم (ص) و مبعث» ثبت شده است

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را
 
سعدی
۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

ای آخرین حکایتِ حق در کتابِ تو
هفت آسمان مُسَّخَر و پا در رکابِ تو

ای پرده‌دارِ هر دو جهان، آفتابِ حسن
این سوی پرده تار شده‌ست از حجابِ تو

هرگز تو را چنان که تویی ما ندیده‌ایم
محرم نبوده‌ایم به پشتِ نقابِ تو

ملّای روم و حافظ و حلّاج و بایَزید
مَستند از چشیدنِ بوی شرابِ تو

حاشا منِ گدا و تمنای وصلِ تو
حتی به خواب هم نتوان دید خوابِ تو

چیزی برای عرضه ندارم در آستین
جز خاک بر سرم چه کنم در جوابِ تو
ِ
جانا تو عاشقانه‌ترین شعرِ عالمی
یا حق! تبارک الله از این شعرِ نابِ تو

جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

از سنگ‌های گرمِ بیابان نشان گرفت
بانگی شنید، گوش برآورد و جان گرفت

در ارتفاعِ پستِ زمین رفعتی نیافت
بر بامِ کوه تکیه زد و آسمان گرفت

پرسید: آسمانِ منا! قله‌ات کجاست؟!
نوری دمید، چنگ زد و ریسمان گرفت

بالاتر از ستاره‌ی بختش رسید و دید
"الله اکبر"، آیت و حکمِ اذان گرفت

روشن شد از غمی که طرب وامدارِ اوست
شادی‌کنان گریست، سکوتش زبان گرفت

خواند آنچه را شنید و سرود آنچه را که دید
خواند و سرود و دولتِ کرّوبیان گرفت

او نامِ حق نوشت و جهان نامِ مصطفی
آری به نامِ دوست جهان می‌توان گرفت

جویا معروفی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

باید چهل شبانه بر انگور سر شود
تا «می» به هر پیاله بریزد، سحر شود

امشب اگر که بگذرد انگور در بغل
فردا، شراب، ساعت نُه، بارور شود

از این خروش و همهمه من حدس می زنم
نوزاد این قدح که بیفتد، پسر شود

آنگاه شب به شب که بپیچد به خویشتن
اندوهناک، راهی کوه و کمر شود

«یا ایها المزمل» و ... پیمانه بشکند
مرد از شراب تازه تری سر به سر شود

«یا ایها المدثر» و ... در این مسیر، هان
آن کس که بی خبر بشود با خبر شود

این راه را چو دایره بسته ای، بزرگ
هر سو که بیشتر بروی، بیشتر شود

آنگاه راه ها به لبی که بنوشدت
اندازه دو قاب کمان مختصر شود

باید چهل پرنده به تایید آسمان
باید چهل شبانه بر انگور سر شود

مهدی رحیمی زمستان

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

ازاین مولود فرُّخ پی هزارو چارصد سال است
زمین دور خودش می گردد و بسیار خوشحال است

فقط این جمله در تایید میلاد نبی کافی ست
که شیطان از نزولش تا همیشه ناخوش احوال است

زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند
که دیدار دوتاشان هم تماشا هست هم فال است

پریشان کرده ایران رابه وقت آمدن این طفل
که خاموشی و خشکیدن دراین اجلال،اقبال است

محمد یا امین یا مصطفی یا احمد و محمود
من اَر گنگم جهان هم در بیان او کر و لال است

به پایش ریختند از نورها آن قدر از بالا
که سینه ریز خورشید این وسط ناچیز ْمثقال است

نگهبان دارد اسمش از پس و از پیش حتی او
برایش حضرت از پیش است و صَلّوا هم به دنبال است

جهان را می زند برهم چنین اسمی که پایانش
به علم جَفْر، دست میم روی شانه ی دال است

به رخ در جاذبه لب دارد و در دافعه لَن را
که پایین لبش نقطه ست و بالای لبش خال است

اگرچه نیستم مثل قَرَن گرم اویس اما
دلم از عشق تو مثل فلسطین است اشغال است

اگر امروز آغاز است بر دین خدا با تو
غدیر خم ولیکن روز اتمام است و اکمال است

تَرَک برداشت ایوان مدائن پیش تو یعنی
که ایوان نجف بر مشکلات شیعه حلّال است

هم اکنون مستم و این شعر تا روز جزا مست است
ملاک سنجش افراد، قطعا سنجش حال است

به پایان آمد این ابیات اما خوب می دانم
هنوز این شعر در وصف محمد میوه ی کال است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

باران ز دل ابر منظم که می افتد
تسبیح الهی ست دمادم که می افتد

یک قطره علی گوید و یک قطره محمد
باران به تن باغچه نم نم که می افتد

چون برگ درختی ست به پاییز دل من
در زیر قدم های تو کم کم که می افتد

در رتبه نشد چون عرق گریه کنانت
از دیده ی گل قطره ی شبنم که می افتد

خشنودی حق است به صوت صلواتت
وقتی که جلی باشد و درهم که می افتد

وقتی که تو گفتی همه جا،ذکر علی را؛
می گوید و پا می شود آدم که می افتد

تنظیم شود با صلواتی و به ذکرت؛
بالا برود یکسره قندم که می افتد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

ملاک چیست؟ نبی؟یا ولی ست؟ یاهردو؟
اگرچه ما به خدا می رسیم با هردو

رئیس مذهب ما و رئیس مکتب ما
رسیده‌اند به هم پس از ابتدا هردو

پر از صفات جمالی یکی یکی هریک
پر ازصفات جلالی دوتا دوتا هردو

چه قدر سعی نمودند سمتتان باشند
به وقت سعی همین مروه و صفا هردو

دوتا نبیِّ ولی و دوتا ولیِّ نبی
به حق که ناظر وحی اند در حرا هردو

به غیر خویش و به جز آل خویش،محترمند
فقط به خاطر زهرا برای ما هردو

ز نامهای خدا بیشتر علی گفتند
همین که ذکر گرفتند بارها هردو

رسیده‌اند به سرمایه ی رضایت حق
فقط به خاطر ذکر رضا رضا هردو

اگرچه هردویشان بوده‌اند زهرایی
هزار شکر ندیدند کوچه را هردو

وَ در ارادت ما و شما همین بس که؛
گریستید به صحرای کربلا هردو

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

کویرم پریشانی ام حد ندارد
دلم با کسی رفت و آمد ندارد

کویرم سکوت مرا زیر و بم نیست
حیات مرا حاصلی جز عدم نیست

چنانم که نای تبسم ندارم
فقیرم می تازه در خم ندارم

صدا کن مرا ای جمالت بهشتی
لب و خنده و خط و خالت بهشتی

صدا کن مرا ای صدای تو از دور
صداکن مرا نور! نور علی نور

شب و روز شیرین و تلخم  فدایت
خراسان و بسطام و بلخم فدایت

صدا کن مرا تا به نام تو باشم
گرفتار زنجیر و دام تو باشم

سلام ای دوام خرابات از تو
ستون های ارض و سماوات از تو

سلام ای دلت منتهای معانی
سلام ای محمد(ص)خدای معانی

سلام ای امان و امین و یقینم
نگاه تو کفرم نگاه تو دینم

بخوان تازه تر «بسم رب الخلق»را
بخوان و بنوشان می ناب حق را

بخوان تا زمان عشق از سر بگیرد
جهان نور الله اکبر بگیرد

بخوان تا بلال جوان جان بگیرد
جهان در صدای اذان جان بگیرد

چنانم که نای تبسم ندارم
فقیرم می تازه در خم ندارم

به یک جلوه غرق صفا کن دلم را
پر از ذکر یا مصطفی کن دلم را

پناهم بده زیر بال محمد(ص)
به حق محمد (ص) و آل محمد(ص)

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران
هر کس خماری می و صبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم

فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد

 محسن حنیفی
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را

ولی افسوس عده‌ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی‌ها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهی‌ها

سال‌ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن‌ها سیاهکاری بود

چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته‌ای از مرام این مردم

آخرین روزها خودت دیدی
فتنه‌ای سهمگین رقم می‌خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه‌ها به هم می‌خورد

پیش چشمان بی‌شکیبت باز
بیرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند

خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو روسپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند

بعد تو در میان اصحابت
چه می‌آید به روز سیرهٔ تو
می‌روی و غریب‌تر از پیش
بین نامردمان عشیرهٔ تو

لحظه‌های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه‌ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خندهٔ گریه‌پوش فاطمه‌ات

می‌روی و در این غریبستان
بی تو دق می‌کنند سلمان‌ها
دست‌های علی و زخم طناب
وای از ظاهراً مسلمان‌ها...

غربت تو هنوز هم جاری‌ست
قصهٔ تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی‌یاری‌ست
سال‌ها آفتاب این مردم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

هر عاشقی‌ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
 
عالم هنوز تشنهٔ درک حضور توست
اَرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
 
روشن شده‌ست تا به ابد عالم وجود
از سجدهٔ نماز شبت أیها الرّسول
 
تو می‌روی و در دل هر کوچه جاری است
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
 
آمادهٔ سفر شدی و با وصیتت
جان‌ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
 
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
 
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان‌به‌لبت أیها الرّسول
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران
دلم شکسته ی سنگ ملامت است خدایا
به روی شانه من بار تهمت است خدایا

گل محمدی ام من سلامم و صلواتم
به جامه ام همه عطر نبوت است خدایا

ندای  دائم تهلیلم و در آینه ی من
حدیث لا, همه الای وحدت است خدایا

عدم, اگرچه به دنیا کشانده زیستنم را
وجود من نگران قیامت است خدایا

نه نفس مطمئنی دارم و نه جرئت رجعت
تمام دار و ندارم محبت است خدایا

مرا رها مکن و ارجعی بگو که اسیرم
مرا بخوان که جدایی مصیبت است خدایا

گدای راز الستم فقیر ذات تو هستم
همین که جز تو ندارم غنیمت است خدایا

من از عشیره ی عشق محمدم, به هوایش
شهید اگر نشوم کفر نعمت است خدایا

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران

بخوان! نور عجیبی از درون غار می بینم
که از آن لرزه بر تاریکی کفار می بینم

و تو خواندی و بیرون آمدی از غار و از آن پس
مسیر پیش رو را سخت و ناهموار می بینم

لب و دندان حق گوی تو را از سنگ کین خونین
سر پر شور یاران تو را بر دار می بینم

هنوز اما پس از این چارده قرن پر از تشویش
تو را با جهل مردم سخت در پیکار می بینم

عجم را غرق در فقر و خرافات و دروغ و وهم
عرب را دست در دستان استکبار می بینم

غمم را با که گویم جز تو وقتی در بساط شیخ
به جای درد دین دریایی از دینار می بینم

برای بخشش صدها گناه امتت هر شب
تو را نزد خدا در حال استغفار می بینم

تو هر چه داشتی دادی که ما انسان شویم اما
در این جنگل فقط یک عده آدمخوار می بینم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۷
هم قافیه با باران

با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است

با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

همراه تو ولی خداوند، هم‌پای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه‌ها مقابله سخت است

این پنج تن عصاره عشق‌اند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دل‌های پاک و یکدله سخت است

با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه‌ترین‌ها، جان بردن از مباهله سخت است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...

محمد زارعی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

ای بلند آفتاب بی شفق
صبح روشن ای ستاره ی فلق

قل أعوذ ُ ای کسی که عاشقی
در پناه دل ز شرّ ماخَلَق

کیست این؟ برادر تو جبرئیل
می زند کلون خانه تقّ و تق

سینه سینه مژده ی پیمبران
خنده ی فرشتگان طبق طبق

مصطفی بخوان به نام آفتاب
مصطفی بخوان به نام اهل حق

نون والقلم؛ به مکتب آمدی
نانوشته ها همه ورق ورق

مصطفی بخوان و مصطفی بخوان
مست حق تویی، جهان چه مُستحق

در سکوت چشم های منتظر
در قنوت دست های بی رمق

مصطفی بخوان که خواندنت خوش است
إقرَ باسم ربّک الذی خَلق


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
طاق کسری به حرف آمد و گفت: آمدی عرش را تکان بدهی
شب‌شبیه تراوش مهتاب، راه و بی‌راهه را نشان بدهی

بعد عمری دو پلک پنجره را، رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را، دست لرزان موبدان بدهی

عشق را زنده‌زنده می‌بردند، که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض، زندگی را به دختران بدهی

چه کسی حدس می‌زد آن که شبی، آیه‌آیه سحر نزول کند؟
واکنی چشم بسته‌ی دل را، آن چه نادیدنی است، آن بدهی

سنگ، انگار واژه‌ای مأنوس، با نگاه غریب آینه بود
و تو می‌خواستی به آینه‌ای، که هویّت نداشت، جان بدهی

تا کبوتر، کبوتری نکند، آسمان ابری است، آبی نیست
آمدی بشکنی قفس‌ها را، شوق پرواز و آسمان بدهی

با تمام وجود در محراب، عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته، دسته‌دسته گل اذان بدهی

دست پیغمبر خدا، شاعر! یار و همراه تو ولی حیف است
که بدانیّ و دست قافیه‌ها، کلماتی که شایگان بدهی

سیّده صدّیقه عظیمی‌نیا
۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

سلام! آقای مهربان زیارت‌نامه‌ها
پیامبر نخلستان‌های مدینه
که سرشاخه‌هاش ابتدای راه‌های آسمان است
پیامبر کوچه‌های خاکی که همیشه در دست‌رس بود
بال عباش پهن که می‌شد،
باران می‌آمد و شبه‌جزیره بوی پروانه می‌گرفت
بی‌کرانه‌ی دست‌هاش، لانه‌ی پرنده‌ها
گیسوانش، پریشانی بادها
ابروانش، مدّ هزار اسم اعظم خدا
شکفته می‌شد با ضربانش، نبض هزار گل محمّدی
خالش، نقطه‌ی بای بسم‌الله
خطوط پیشانی‌اش، سرنوشت شاهدان و شهیدان
نفس‌هاش، انگاره‌ی نسیم رضوان است
پیر مهربان مدینه، عصایی داشت، شکافنده‌ی هزار یلدا
و از چاک گریبانش، خورشید طلوع می‌کرد
تاجی از باران به سر داشت
زنده می‌کرد نفس‌هاش، آواز هزار قناری مرده را
سفره‌اش آب و آیینه
چاشتش ترانه
اجاقش گلپونه
به هیأت کلمه
عشق، رنگ لب‌هاش
ماه در دستانش و خورشید از مشرق شانه‌هاش
به زندگی سلام می‌کرد
زندگی، بهانه بود
آفرینش، بهانه
تا آفتاب‌گردان‌ها سر به دامانش بگذارند


هاشم کرونی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
دلم  را بیمه خواهد  کرد با نامی که می دانم  
ودردم  چاره خواهد  کرد با جامی که می دانم  

تبم بالای چل رفته  درونم سخت لرزیده      
کلامت را شفا دیده  زپیغامی که می دانم    

درین آیین بجز معشوق چیزی نیست حلاجم     
وحالا خوب  دانستم زاعدامی  که می دانم

چمن دررقص می آید سخن با عشق می باید 
همیشه جاودان باشد گلندامی که  می دانم

زطرحی ناب باید گفت  با مضراب  باید گفت   
مرا بیرون برد امشب زآلامی  که می دانم

هزاران دیش چون دامی نهاده سقف جانت را
کبوتر باز می گوید زآن دامی که  می دانم

هدر رفتست شبها یت وفردا نیز خواهد رفت
مشو غافل زایامت  وایامی  که  می دانم

درین ایام شاکر شو پرستش کن پرستیدن
هزاران بار می گویم  زآن نامی  که می دانم

محمد(ص) عشق امروزم  محمد عشق هر روزم
سلامت می دهم هرروز بر بامی  که می دانم

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران
سوگند به هر سوره ی  قرآنِ  محمد
سر تا سرِ عالم  شده حیرانِ  محمد 

صد ها چو سلیمانِ نبی جمله گدایند
گر پهن شود سفره ی احسانِ محمد

همواره  ز  « اللّه » گرفت إذنِ دخولش
جبرییلِ امین گر شده مهمانِ محمد

صد کافرِ سودا زده را اهلِ دعا کرد
باور  بنمای  آن  لبِ  خندانِ  محمد

خورشید فروزان همه دم وام گرفتست
تا  محشر از  آن  گوهرِ  دندانِ  محمد

محبوبِ خدا باشد و بیگانه زِ غیر است
آنکس که بود بر سر پیمان محمد

صد عارفِ چون بهجت و صد ها چو خمینی
باید بنویسند زِ «عــرفـانِ »  محمد

آن لحظه که در سینه ی ما شورِ کسی نیست
ای کاش زنم دست به دامانِ محمد

سیروس بداغی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران