هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

وقتی که آوردند قرآن را به مشهد
جان را به تن دادند جانان را به مشهد

شد پایتخت حاجت عالم، خراسان
یعنی که باید برد تهران را به مشهد

معروف کرده ظرف را مظروف، یعنی
دادند درواقع خراسان رابه مشهد

شد مرکز ایران برای ما خراسان
وقتی که آوردند سلطان را به مشهد

تایوسف اصلی دوران را ببیند
ازسمت قم بردند کنعان را به مشهد

اینگونه مِنّا گشته زیرا می شناسند
درعالم لاهوت سلمان را به مشهد

تا اینکه گوهرشاد بر صحنش بنازد
بعد از نجف دادند ایوان را به مشهد

در کربلا دادند درد عاشقی را
اما فرستادند درمان را به مشهد

درهردو عالم اهل معنی می شناسند
دراصل کل خاک ایران را به مشهد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

خوب ها را جمع کردی دور خود در مشهدت
دیدی آخر خورده شد برسینه ام دست ردت

فرق داری می گذاری بین عشاق خودت
بین زائر های خوب و بین زوّار بدت

من که میبوسم هوا را روز و شب، حس می کنم
فرق دارد بوسه بر جای لب و بر مرقدت

من به مردم گفته ام زائر شدن از لطف توست
پس چه شد آن مهربانیِ هزاران درصدت؟؟؟

کفتر جلد تو بودم بی خیالم چون شدی
می پرم دیگر به هرجایی به غیر از گنبدت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

گنبدت مال خودت من فکر راهی دیگرم
فکر دستی مهربان و سرپناهی دیگرم

گندم صحن تورا خوردم که درفکر حرم
مثل آدم دم به دم درگیر آهی دیگرم

آدم ازجنت به درشد من ز صحن انقلاب
او گناهی دیگر است و من گناهی دیگرم

خلقت آدم اگر که اشتباهی بود، من؛
اشتباهی محض روی اشتباهی دیگرم

نیمی از خود را به جنگ نیم دیگر برده ام
دل سپاهی دیگر است و من سپاهی دیگرم

چون کلاغی که میان کفترانت گم شده است
من هم آری درحریمت روسیاهی دیگرم

چارراه خسروی و بیقراری های من
من که در هر چارراهی،چارراهی دیگرم

ماه را می بینم و با آه می گویم به او
من خودم درگیر جزرومدِّ ماهی دیگرم

حال که من را نمی خواهی میان شهر قم
راهیِ صحن و سرا و بارگاهی دیگرم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

سر را ز خاک حجره اگر بر نداشتی
تو رو به قبله بودی و خواهر نداشتی

خواهر نداشتی که اگر بود میشکست
وقتی که بال میزدی و پر نداشتی

از طوس آمدم که بگِریَم در این غمت
یاری به غیر چند کبوتر نداشتی

وقتی که زهر بر جگرت چنگ میکشید
جز یا حسین ناله ی دیگر نداشتی

ختمی گرفته اند برایت کبوتران
لبخند میزدند و تو باور نداشتی

تو تشنه کام و آب زمین ریخت قاتلت
چشمت به آب بود و از آن بر نداشتی

کف میزدند دور و برت تا که جان دهی
کف میزدند و تاب به پیکر نداشتی

کف میزدند ولیکن به روی دست
دست ز تن جدای برادر نداشتی

شکر خدا که پیرهنی بود بر تنت
یا زیر نیزه ها تن بی سر نداشتی

شکر خدا که لحظه ی از هوش رفتنت
خواهر نداشتی ، غم معجر نداشتی

حسن لطفی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

پس غریبی در وطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد

یک حسین تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد

چونکه ام الفضل ام الرّذل گشت
باز نامردی زن تکرار شد

چون که مثل طوس در بغداد هم
زهر و انگور و دهن تکرار شد

پس غریب بی کفن در دشت...نه
پس غریب با کفن تکرار شد

با دهان و با گلو و با جگر
یک نبرد تن به تن تکرار شد

اربا اربا...نه ولی سرخ و کبود
ماه زیر پیرهن تکرار شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند
پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند

مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار
همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند

همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید
به پریشان شدن بال و پرش خندیدند

درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف
دست میبرد به سوی کمرش،خندیدند

آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین
همگی جمع شدند دور سرش خندیدند

یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد
بر نفسهای بدون اثرش خندیدند

زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است
بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند

دست پا می زند و نیست کنارش پدری
تا ببیند به عزای پسرش خندیدند

کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود
لشگری دور تن مختصرش خندیدند

هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی..
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند

قاسم نعمتی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران

از پشت درب بسته کسی آه می کشد
یوسف دوباره ناله ز یک چاه می کشد

در زیر پای هلهله ها این صدای کیست؟
این پای کوب و دست فشانی برای کیست؟

از ظرفِ آبِ ریخته بر این زمین بپرس
از یک کنیز یا که از آن یا از این بپرس

زرد است از چه گندمِ رویِ دلِ رضا
بر باد رفته است چرا حاصل رضا

زلف مجعد پسرش را نگاه کن
آنگاه یاد یوسف غمگین چاه کن

ای کاش دست کاسه­­ی انگور می شکست
تا چهره جواد به زردی نمی نشست

ای کاش زهر قاتل و مسموم خویش بود
ای کاش کشته اثر شوم خویش بود

دیدند چند طایفه ای از کبوتران
با بال روی بام کسی سایه گستران

رضا جعفری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

ای ریخته نسیم تو گل های یاد را
سرمست کرده نفخه ی یاد تو باد را

افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان علم دین و داد را

خورشید فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد(ع) را

خورشید بی غروب امامت که جود او
آراسته است کوکبه ی بامداد را

جود و سخا جواز تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت ره امتداد را

آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را

بیرنگ کرده بددلی دشمنان او
افسانه ی سیاه دلی های «عاد» را

*

تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را

وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وداد را؟
*
جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامه ی سیاهِ گناه، این سواد را؟

بی یاری شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جرم زیاد را؟
*
خط امان خویش به ما ده که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غلاظ و شداد را

ای آنکه هرگز از درِ جودت نرانده ای
دلدادگان خسته دلِ نامُراد را

بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جدت امام ساجد زین العباد را

تا روز حشر یار غریبی شوی که بست
از توشه ی ولای تو زادالمعاد را

حسین منزوی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

ماه باشی، روز وشب در آسمان باشی اگر
لحظه لحظه، روشنی بخش جهان باشی اگر

روضه ات یکجور دیگر می شود، در حجره ات
خود ولیِ عهد سلطان زمان باشی اگر

روضه ات حتما علیِ اکبری هم می شود
موقع رفتن از این دنیا جوان باشی اگر

بر مشامت می رسد از کوچه بوی دود و یاس
درجوانی ات خصوصا قد کمان باشی اگر

زهر ده تا اسب خواهد گشت و خواهی شد حسین
شمر وقتی رفت و در دست سنان باشی اگر

تازه بعدش روضه در ناحیه ی انگشتر است
درمسیر چشم های ساربان باشی اگر

روضه دارد می رود ازکربلا سمت دمشق
با سر ماهت دلیل کاروان باشی اگر

مادرت شد «خیزران» و بیشتر حق با شماست
اشک ریز روضه های خیزران باشی اگر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در دست تو عیار کرم می شود زیاد
در سایه سار اسم تو کم می شود زیاد

نوبت به گفتن از سر زلفت که می شود
بی شک شهید اهل قلم می شود زیاد

مثل نَفَس برای رضایی که بی گمان
در بازدم علاقه به دم می شود زیاد

در مسلک جواد اگر قول جود رفت
وقت وفای وعده رقم می شود زیاد

باب الجواد چیست که در بین زائران
آن جا که می رسند قسم می شود زیاد

باب الجواد چیست که هر کس از آن گذشت
در چشم هاش شوق حرم می شود زیاد

من مانده ام که مثل تو در بین اهل بیت
از زن چرا به مرد ستم می شود زیاد؟

در چشم سرمه ایِ  گُهَرشاد دم به دم
شادی افول کرده و غم می شود زیاد

وقتی که اُمِّ رذل تأسّی به جعده کرد
در فکر او علاقه به سم می شود زیاد

حالا مسیر روضه به جایی رسیده که؛
پیش امام چار قدم می شود زیاد

گودال نیست حجره اش اما به پیکرش
از ضرب تیر و نیزه وَرَم می شود زیاد

گاهی شبیه اکبر و چون قاسم اینچنین؛
هم می شود خلاصه و هم می شود زیاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در حقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد

در میان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سَم تغییر کرد

در زد آقا از صدای در زدن
زود رنگ متّهم تغییر کرد

پس به روی زن نیاورد و نشست
اینچنین نوع کرم تغییر کرد

دانه ی انگور را برداشت و...
گفت شاید که "زنم" تغییر کرد

زن ولی وقت تعارف هم که شد
"یا جوادی" گفت و کم تغییر کرد

دم که پایین رفت آقا خوب بود
حال او در باز دم تغییر کرد

چون حسن مثل حسین و مثل خویش
حالتش در هر قدم تغییر کرد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران
طائر عرشم ولى پر بسته‏ام
یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام

آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است

ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم

من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم

ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است

بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم

لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم

زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین

در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام

این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد

این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان

کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم

ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است

حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام

نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم

تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا

جواد محمد زمانی
۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

این­ها به جای اینکه برایت دعا کنند
کف می زنند تا نفست را فدا کنند

یا جای اینکه آب برایت بیاورند
همراه ناله­ی تو چه رقصی به پا کنند

باید فرشته ها، همه با بال­های خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند

هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهند
تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند

این قدر پیش چشم همه دست و پا مزن
اینها قرار نیست به تو اعتنا کنند

بال فرشته های خدا هست پس چرا؟
این چند تا کنیز تو را جابجا کنند

حالا که می­برند تو را روی پشت بام
آیا نمی­شود که کمی هم حیا کنند

تا بام می­برند که شاید سر تو را
در بین راه، با لبه­ای آشنا کنند

حالا کبوتران پر خود را گشوده اند
یک سایبان برای تنت دست و پا کنند

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران

عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو
بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو

و خدا خواست که از دست تو درمان برسد
خواست تا عطر علی‌ تا به خراسان برسد

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

گریه ام در حرم از روی پریشانی نیست
که پریشانی از آداب مسلمانی نیست

در طوافند چنان موج کبوترهایت
که در این سلسله انگار پریشانی نیست

دست خالی ست کسی که به حرم می آید
اول صحن نیازی به نگهبانی نیست

عربی آمده پابوس تو و می دانم
همه ی حسرتش این است که ایرانی نیست

شمس تبریز، مراد دل مولاناهاست
در دل ما که به جز شمس خراسانی نیست

گریه کردم که بدانند همه، از من و تو
هیچ یک اهل نظربازی پنهانی نیست

یک نفر بین من و توست که نامش عشق است
مگر او اهل گذر باشد و می دانی... نیست

محمدحسین ملکیان

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

قلم را، دفترم را دوست دارم
و این طبع ترم را دوست دارم

چقدر اینکه برایت، در زیارت
غزل می آورم را دوست دارم

یکی از این سحرها شاعرم کرد
سحرهای حرم را دوست دارم

سحرها در شبستان گوهرشاد
نماز مادرم را دوست دارم

نگینش را همین مشهد خریدم
اگر انگشترم را دوست دارم

میان عاشقان  دل شکسته
غم ِ دور و برم را دوست دارم

زنی برقع  زده از زائرانت
که گفت از بندرم را دوست دارم

تمام کشورم را دوست داری
تمام کشورم را دوست دارم

به لطف  آن سه باری که می آیی
جهان دیگرم را دوست دارم

شفا می خواستم اما کنارت
همین که بهترم را دوست دارم

وداعی نیست در رسم کریمان
سلام آخرم را دوست دارم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

 ای ستونهای زمین! گلدسته های سربلند!
ای رواق زرنگار! آیینه های بندبند!

ای مقرنس های چوبی، گنبد زرین کلاه
بر سر آن آستان پر شکوه بی گزند

 بر سر هفت آسمان، آن مهربان افراشته است
چتری از بال کبوتر، از حریر و از پرند

 دست او اینک پناه آهوان خسته است
بال بگشایید از شوق، آهوان درکمند

 کفتران آسمانی هم اسیر دام او
می کشاند هر دلی را در رهایی ها به بند

 یاد او در عمق دل ها می شکفد مثل نور
نام او در کام جان ها می تراود همچو قند

 ای حضور هشتمین! افتادگان غربتیم
دست ما را هم بگیر از لطف، ای بالا بلند!

 یداللَّه گودرزى

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

چمدان های خسته سنگین اند
سالن انتظار،سنگین تر
مثل دیشب نگاه ها ابری است
پشت شیشه پرنده ها پرپر

چشمه ای اشک و شور در چشمم
کاسه ای آب و دانه در دستم
با چه شوقی به قصد دیدن تو
بار و بندیل خویش را بستم


با خود آورده بود یک دل تنگ
تا ببارد شبانه یک دل سیر
برف بارید و آن شب برفی
شد زمینگیر این پرنده ی پیر

ای عزیزی که آهوان غریب
می گذارند سر به زانویت
چه کنم با نیاز این همه نذر
من محروم مانده از کویت

گیرم امشب برای اهل محل
ابرها را بهانه آوردم
من نالایق زیارت تو
با چه رویی به خانه برگردم....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

شلوغ
شلوغ  
 مثل همیشه شلوغ
آن قدر که از هیچ زاویه ای پیدایت نمی کنم
و هیچ گوشه ای از آسمان طلایی نیست...
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
اما نه مثل همیشه معطر
اما نه مثل همیشه پر از حس کبوتر...
راستی  امروز چرا هیچ کس
وسط خیابان و پیاده رو
ناگهان به سمت روشن شهر
تعظیم نمی کند؟
چرا امروز ناگهان
تسبیح و جانماز و انگشتر
 نایاب شده است؟
اصلا از تشنگی مردم
فلکه آب کو؟
و در ظلمات مانده ام
فلکه برق؟
طبرسی غیبش زده
که راننده ای داد می زند:خاوران، مشیریه!
و راننده ای دیگر: امام حسین، هفت تیر!
و دیگری: شوش، راه آهن، ترمینال جنوب!

شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
مثل همین شعر شلوغ...
آب رفته ام
آب رفته ام
آب رفته ام
و مثل مورچه ای می پلکم
زیر دست و پاها
و مثل مورچه ای در خیابانها
از زیر چرخها
فرار می کنم
و مثل مورچه ای زورم نمی رسد به بلیط هواپیمای تو
به بلیط قطار تو
حتی به بلیط اتوبوس تو
زورم نمی رسد به صاحب هتل هایت
زورم نمی رسد به صاحب رستوران هایت
زورم نمی رسد به بازار رضایت
زورم نمی رسد به این شعر افسار پاره کرده...
پس حق دارم عقده ای شوم
ق دارم قاطی کنم
و حق دارم
میدان خراسان تهران را با خراسان تو اشتباه بگیرم.


حمیدرضا شکارسری
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شاید بیندازد عصای میهمانش را

مهمان می آید در ید بیضایش آورده ست
دریاچه‌ای از نورهای بی کرانش را

با هر شگردی ریسمان‌ها را می‌اندازند
هر عالمی رو می کند اوج توانش را

موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست
او خوب می‌داند روند داستانش را

لب می‌گشاید نورباران می‌شود دربار
می‌گسترد بر عقلِ کل‌ها کهکشانش را

سرها فروافتاده و لب‌ها فروبسته
پس می‌کشد آرام هرکس ریسمانش را

امروز «یوم الزینة»ی دربار مأمون است
روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را

شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می‌گفت:
«لعنت به من! اصلا نمی‌کردم گمانش را

یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من
یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را...»

سقراط‌ها قربانیِ حکم حسودانند
روا مکن مأمون بیاور شوکرانش را

یک روز می‌خندد به ناکامیِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را

انسیه سادات هاشمی
۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران