ای کاش فقط زخم تو از پهلو بود
یا قصه فقط سوختن گیسو بود
یک لحظه میان غسل جان داد علی
چون نوبت غسل دادن بازو بود...
مهدی چراغ زاده
ای کاش فقط زخم تو از پهلو بود
یا قصه فقط سوختن گیسو بود
یک لحظه میان غسل جان داد علی
چون نوبت غسل دادن بازو بود...
مهدی چراغ زاده
باز انگار جهان حادثه در سر دارد
شهر یثرب سبدی یاس معطر دارد
جبرئیل است که تکبیر مکرر دارد
کودکی آمده که هیبت حیدر دارد
چه جمالی چه کمالی چه قد وبالایی
ماه مجنون و تو لیلا تر از لیلایی
وصف اوصاف تو از عقل فراتر باشد
چون که مدح تو فقط کار برادر باشد
عاشق آن است که آیینه دلبر باشد
یعنی عباس خودش یک تنه حیدر باشد
تیر ما گر بخورد کنج هدف خوب تر است
کربلایی شدن از راه نجف خوب تر است
آمدی با دل دریا که تو دریا باشی
آمدی نور دل حضرت مولا باشی
میر و سردار و پناه دل آقا باشی
تا که بر تشنه لبان حضرت سقا باشی
یاد دادی به همه شیوه ی جانبازی را
از تو آموخته ام غیرت و سربازی را
راهی علقمه سقا شده ماشاا...
دشت در دشت چه غوغا شده ماشاا..
جنگ خیبر شده٬مولا شده٬ماشاا..
بیش از پیش چه زیبا شده ماشاا...
تیغ می راند و تکبیر اباعبدا...
ذکر لاحول ولا قوة الا باا...
مهدی چراغ زاده
بر زمین یک مشت می از جام سقا ریخته
مشک خالیش آبروی آبها را ریخته
وقت میدان رفتنش در خیمه ها آبی نبود
پشت پایش کاسه کاسه اشک اما ریخته
یک عمو لشکر به میدان رفت و دیگر بر نگشت
تکه تکه لشکرش هر سوی صحرا ریخته
بس که موزون بود و زیبا بود آخر چشم بد
آن بلندا قامتش را از بلندا ریخته
یک طرف دستی جدا یک جا علم یک جا عمو
یک طرف هم قامت چون سرو بابا ریخته
آن طرف از غربت بابا همه دف می زنند
این طرف در خیمه ها از ترس دلها ریخته
راه کج کرده میان شعر سیر قافیه
ریختن ها بعد سقا جور دیگر ریخته
آن طرف بر روی نی ها چند تا سر دیده ام
این طرف هم دور خیمه چند معجر ریخته
مهدی چراغ زاده
بردر میخانه اینجا غیر از این مکتوب نیست
«پارسا در مجلس رندان نشستن خوب نیست»
رند را جز سر شکستن دیگرش محبوب نیست
هر که سر را نشکند امشب به ما منصوب نیست
می زنم امشب دل دریا به دریا بیشتر
بیقرارم، بیقرارم، امشب اما بیشتر
باز باران قطره قطره در تنم جان ریخته
برسر آشفته ام زلف پریشان ریخته
لیلة القدر است و دل اینجا فراوان ریخته
عاشق آن باشد که هستی پای جانان ریخته
در طریق عاشقی نقش جنون باید کشید
در بیابان بلا هم بیستون باید کشید
در مسیر منزل لیلی که پرپر بهتراست
راه پیمودن نه با پا بلکه با سر بهتراست
سفرۀ دل باز کردن پیش دلبر بهتراست
پس گدایی کردن ما پیش حیدر بهتراست
آن جمال و هیبتش چون طعنه بر افلاک زد
دید عالم کعبه از عشقش گریبان چاک زد
بین میدان رقص شمشیرش قیامت می کند
بر زمین و آسمان حیدر زعامت می کند
بس که با حقّ است و حق از او حکایت می کند
روز محشر با علی حق هم قضاوت می کند
و مسلمانی مگر در حفظ قران بودن است
با علی بودن فقط شرط مسلمان بودن است
باز هم دارد زمین صحرای محشر می شود
یکّه و تنها علی راهیّ خیبر می شود
ولوله از نعره اش درقلب لشکر می شود
صور اسرافیل دارد صور حیدرمی شود
جبرئیلش گفته تکبیر از سوی پروردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذو الفقار
مهدی چراغ زاده
نشسته ام بنویسم که غصه ها دارم
دوباره شوق سفر سوی کربلا دارم
هوای دیدن ارباب هم هوای حرم
هوای روضه ی جانسوز کربلا دارم
تمام دل خوشی ام در جهان فقط این است
به سینه ام غم ارباب با وفا دارم
نشسته ام بنویسم برایتان آقا
نشسته ام بنویسم فقط تو را دارم
نشسته ام بنویسم مرا حرم ببرید
که غیر کرببلا من مگر کجا دارم؟
نشسته ام بنویسم برای این دل تنگ
دوباره خاطره هایی که از شما دارم
کنار قتلگه ات روضه،گریه ، یادت هست
که بوی سیب،شب جمعه،باز من سرمست
مهدی چراغ زاده
همره داغ جوان غصه و غم می آید
تاکه بر دوش جوانان حرم می آید
زخم خوردیم و غم داغ شقایق داریم
حسرت پر زدن قمری عاشق داریم
چه مراعات قشنگی ست پدر، عشق، پسر
که رسانیده غم عشق، پسر را به پدر
آه از داغ برادر که کمر می شکند
سرو اگر هست، ولی باز پدر می شکند
داغ داریم ولی شکوه از این غم نکنیم
پیش این حرمله ها نخل کمر خم نکنیم
ما که با درد چنین مونس و همدم هستیم
زاده ی روز نخستین محرم هستیم
جنگ اگر هست همه عشق شهادت داریم
ما به دنیای پر از حادثه عادت داریم
سالیانیست که اسپند در آتش هستیم
ما همانیم که رندان بلاکش هستیم
عشق آموخت ره کرببلا پرواز است
یادمان داد در باغ شهادت باز است
یادمان داد که این راه جگر می خواهد
سفر کرببلا مرد خطر می خواهد
((مثل ققنوس ز ما بار شرر خواهد خواست))
بنویسید که این طایفه برخواهد خواست
عجبی نیست که در حادثه ها تنهاییم
غیر از این است که ما بچه ی عاشوراییم؟
غارت و آتش و تحریم که ارثیه ی ماست
چند قرن است که همدرد غم زهراییم
سینه آماده ی تیر است از آن باکی نیست
از ازل تا به ابد ما سپر مولاییم
یاد یاران سفر کرده بخیر ای یاران
حاج رضوان و جهاد و خط سرخ چمران
یاد آنها که در آغوش خطر می رفتند
وسط معرکه با شور و شرر می رفتند
در ره عشق همه پیر و جوان می رفتند
زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند
بنویسید بروی علم حزب الله
هر که دارد هوس کرببلا بسم الله
مهدی چراغ زاده
یا حضرت عبّاس! بگو محتشمات را،
از جوهرة علقمه پر کن قلمات را
جاری شود از دامنهاش چشمهای از خون
بر دوش بگیرد اگر الوند غمات را
یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب
دندان به جگر گیر و به پا کن علمات را
آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است
شاعر یله کن قافیة درد و غمات را
بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست
چون باد برآشوب که دشمن همه بید است
بگذار گشایش گر این واقعه باشی
بر علقمه قفلیست و دست تو کلید است
ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا
شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است
بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟
یا سرخترین سورة قرآن مجید است؟
روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید
در عالم عشّاق عزاییست که عید است
بایست قلم گردد اگر از تو نگوید
دستی که نویسندة این شعر سپید است
شمشیر کن از فرط جنونت قلمات را
چون قافیة باختة شعر یزید است
چون قافیة باختة شعر یزید است
شمشیر کن از فرط جنونت قلمات را
یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام
بگذار به چشمان ملائک قدمات را ...
علیرضا بدیع
لبخند تو آورد هلالِ رمضان را
آسوده نمود این همه چشمِ نگران را
آموخت به چشمِ تو خدا پلک زدن را
تا قلبم از او یاد بگیرد ضربان را
از چشم تو آن آتش و از چشم من این آب
کردند یکی نقطۀ جوش و میعان را
هرچشمِ تو یادآورِ یک نصفِ جهان است
در چشم تو دیدم همۀ نقشِ جهان را
کاکل زری! از موی پریشانِ تو در باد
بازارِ طلا یاد گرفته نوسان را
در شعر نگنجی چه نیازی است به شاعر
دریا چه کند حافظۀ قطره چکان را
سر را به فدای قدمت می کنم ای دوست
بردارم از این شانه مگر بارِ گران را
در مسجد از او گفتم و دیدم که مؤذّن
ناگاه از او گفت و رها کرد اذان را
غلامعباس سعیدی
روزه را باز می کنم هرگاه از لبِ خود رطب به من بدهی
از دلِ آسمان اذان جوشد اگر ای فتنه لب به من بدهی
تشنۀ روزه هستم و از تو بوسۀ آبدار می خواهم
خنده را روی لب بیار که باز کمی آبِ طرب به من بدهی
رمضان است این درست امّا نکند بوسه روزه را باطل
پس بخند و بیا که بوسۀ تر مثلِ ماه رجب به من بدهی
بوسه مثلِ سلام مستحب است پاسخِ بوسه واجب است ولی
می دهم مستحبّ و واجب اگر بوسۀ مستحب به من بدهی
زندگی خانه ای... نه... بیتی پُر خنده و بوسه است پس باید
خنده در هر قدم به من بزنی بوسه در هر وجب به من بدهی
به تو نزدیک می شوم در صف آشِ نذری به کاسه می ریزی
دارچین می زنی که بنویسی یا امیرِ عرب به من بدهی
می شوی مثلِ لیلی و ناگاه می زنی کاسۀ مرا به زمین
می کنم خنده چون که می خواهی مثلِ مجنون لقب به من بدهی
غلامعباس سعیدی
دو سه شب مانده که با گریه مباهات کنم
به حسینیه بیایم و مناجات کنم
دو سه شب مانده ابوحمزه بخوانم یارب
از سر خوف و رجا با تو ملاقات کنم
کاش آدم بشوم... محض رضای دل تو
پی عصیان نروم ، بلکه مراعات کنم
رمضان آمد و گشت و من بیچاره فقط
باید اظهار پشیمانی از عادات کنم
مطمئنم وسط روضه مرا می بخشی
یادی از زخم سر مادر سادات کنم
بی نوایم به علی نان و نوایم بدهید
رو سیاهم نظری کرده بهایم بدهید
آرزویم همه این است مقرب باشم
میشود که دو سه تا جام بلایم بدهید
سگ اصحاب علی هستم و در خانه ی او
میشود با کرم فاطمه جایم بدهید؟؟
به هوای سفری سوی نجف میمیرم
پر پرواز به ایوان طلایم بدهید
باب رفتن به نجف از گذر کرببلاست
به حسین بن علی حال بکایم بدهید
نذر کردم پدر و مادر خود را ببرم
دو سه تا تذکره ی کرببلایم بدهید
عرفه....لطمه زنان...شارع بین الحرمین
رخصت هروله در سعی و صفایم بدهید
نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
امروز کار خانه خود را تمام کرد
گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
می خواست دختر پدر خویشتن شود
گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
با قصد قربت از پسرانش برید دل
هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت
محمد سهرابی
صحبت اگربه ساحت ام البنین کشد
برشعرپرده ی غیرت روح الامین کشد
ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد
خاموش نیست شب چو ببیندزشمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد
تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد
آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گرچادر تو پای به اقصای چین کشد
مارا ز چشم های ابالفضل کن نگاه
خاشاک منت ازنظر ذره بین کشد
بزعزتت بس است علی خواستگارتوست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد
ازآستین تو اسدالله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد
"معنی"خموش باش که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد
آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد
محمد سهرابی