هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: ابوالقاسم لاهوتی ـ منیره حسینی» ثبت شده است

دورشد
و رفتنش را
جاده یکطرفه قضاوت کرد

مانده بودم
میان ترافیک سنگین سکوت، جدایی، بی برو
برگرد لعنتی

حرکت از پاهای من پریده بود
حرکت از قلب من پریده بود
روی لب هایم
رنگ لب هایم از این همه حرکت پریده بود
پریدم وسط جاده
جاده از قله پریده بود
توپریده بودی
و دره
مثل من دهانش باز مانده بودو
مثل من تو دردهانش افتاده بودی و
صدایمان به پای کوه نمی رسید

می خواستم
از تصمیم پیچیده ی جاده برگردم
سرعت بالای رفتنت به کشتنم داد

منیره حسینی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

دست هایت را پیدا نمی کردم
وقتی دنبال نوازش می گشتم
دست هایت را جا گذاشته بودی
یا از ذهنم پاک شده بودند؟

تو به نشانه ها اعتقاد نداری؟
امروزهم
قهوه ام زهربود
امروز هم
مار ته فنجان افتاده بود
امروز هم
فالم زهرمار شده بود

امروزهم
کلاغی دورخانه قارقار می کردو
این ساعت لعنتی دورم می زدو
تورفتی دوربزنی
دووور شدی

ترافیک که تاوان سنگینی ندارد
من به چراغ های قرمز مشکوک ترم
این لکه که بردامنم افتاد
نشانه است
من به عطر پیراهنت مشکوک ترم
وقتی در آغوشت گرم و زنانه است
من به جنون خودم مشکوک ترم
که بعدازاین همه شک
چگونه این همه دوست ترت می دارم

منیره حسینی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۳
هم قافیه با باران

هنوز عادت نکرده ام
به تکرار آهنگی
که جای خالی تورا پخش می کند
ببین
هرگوشه روز می نشینم و
اندوهی را با سایه اندوه دیگری اندازه می گیرم
در روزهای آفتابی
در روزهای ابری
درروزهای بارانی بی پدرومادر
درروزهای خراب شود این روزها
که بویی از عطر روشنایی نبرده اند

صداکن مرا
صدای توهوای پاک است
صدای تومرا از کثافت درمی آورد
می بردم زیر دوش
و در گوش هایم چک چک
و از لاله ی گوشم شر شر
خودت حدس بزن چه می ریزد

جای خالی دست هایت برتنم
جای خالی دست هایت برموهایم
جای خالی دست هایت دردست هایم
حدس بزن
برای پرکردن این همه جای خالی
چقدرباید دست روی دست زیاد شود

هی موج برتنم
موج
موج
موج درتنم
می رود
برمی گردد
می رود
برمی گردد
می رود
و صخره ای که درونش فرو ریخته باشی
هرگز تکان نمی خورد

منیره حسینی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۳
هم قافیه با باران

خانه ام
جایی برای تو خالی نمی کند
پس درمن نفس بکش
تا آرام بگیرم
این قرص ها تقلبی شده اند
و آن که با نسخه های عاشقانه به آغوشم می پیچید
هرشب زمزمه می کند:
صبح بخیر
تنها پیامی ست
که حال و روزش را بهتر خواهد کرد


دلگیرم
که سرمای دوری ات
خانه ام را سیاه کرده است
و دودکش ها
نفس شان از جای گرم بلند می شود

دلگیرم
و فریاد دلخراشی
خیابان را سمت پنجره ام بر می گرداند

_همسایه ها دلهره می گیرند_


می خواهم دنیا را بهم بریزم
یک شهررا
یک خیابان را
و این خانه را
که جای خالی کوچکی
برای پنهان کردن دلتنگی ام ندارد

منیره حسینی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

آن قدر باخودم حرف می زنم
که سرخودم را می خورم
تبدیل می شوم
به زنی سرخورده
که تمام آدم ها از کنارش می گریزند

باورکن
من هم آن قدر رویاهای رنگی کشیده بودم
که مداد مشکی ام
هرگز تراشیده نشد

من هم یک زنم
باوحشتی از هردست
که برای نوازش
کشیدم و کشیده ای شد
سربه لاک برده و
ازتمام دنیا
رویم را برگردانده ام

منیره حسینی

۱ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

_ببین چگونه فردا
تیتر اول روزنامه ها را
باآخرین جمله ی دهانم می بندم_
تمام راه های زندگی ام بخت برگشته اند
نوازشی از دست رفته است
و خوشبختی دیگر به دست من نمی آید

غمگینم
بااین که خودم گورم را
از پهلویت گم کرده ام
و چراغ های این خیابان دیگر
چشم دیدنم را ندارند
(این کوچه چرا ارتباطش را با قدم های من قطع می کند؟)
.
 غمگینم
آن قدر که اگر گوش پنجره از ابر پر نبود
فریادم پرده اش را پاره می کرد

غمگینم و نمی دانم آخرین روز
روی کدام پنجره از چهره ام دست کشیدی
از زنی که فردا
صفحات حوادث از خون او پر می شود

دقیقه های پیر تنبل
تندتر بچرخید
تا صبح
تکلیف زنی را روشن کند
که زودتر از تمام تیغ ها بریده است

منیره حسینی

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران
مرا
مثل نداشتنت.... عمیق
مثل حرف هایت....محکم
مثل یک زندانی.... حبس
در آغوش بگیر
زیباترین وداع هنوز اتفاق نیفتاده است
برای روزهایی که نیستم
عمیق
محکم
حبس
مرا در آغوش بگیر
با احساس مردی
که لب مرز نشسته و می داند
به جنگ برود
یا ازکشور
فرقی نمی کند
خانه اش آتش گرفته است

منیره حسینی
۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
هم قافیه با باران

به غرورم کاری نداشته باش
هرچه می خواهی بشکن
از دلم بگیر
تا ته حنجره ام برو
دستم را خودم می شکنم
که همین سر خط
نقطه /ضعفم را نوشت

یادم نبود
نامردها
مشت شان از قلب شان بزرگ تر است .

منیره حسینی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

پوتین پدرش را که می پوشد
یکپا مردی می شود
که با تفنگ آبپاش
به گل های خانه شلیک می کند
پدرش هربار روی یکی از گلدان ها می افتد
شیمیایی نشوند
پشت بی سیم فریاد می زند
خوشه خوشه باران فرستاده اند
مانده ام
میان جنگی تن به تن
تفنگ پسرم را بشکنم
یا غرور شوهرم را
از هرقطره آب این تفنگ
موجی می گیرد
که هرروز
 میدان توپ خانه را
به خانه ی آرامم می آورد.

منیره حسینی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
هم قافیه با باران

یک روز
پوستم را کنار می زنی
و استخوان هایم را
مثل عتیقه ای بغل می کنی
من آن روز تورا
از دو حفره ی تاریک نگاه می کنم
از حفره ای تاریک صدایت می زنم
و در گوش های خودم می پیچم
تو حرفی بزن
از تاریکی در نمی آیم
می ترسم
نور
تک تیراندازی باشد
که هردو چشمم را بزند
دیگر چگونه تورا نگاه کنم
در دست هایت
دردهای منند که تجزیه می شوند
بگذار به طبیعت خودم برگردند
ازمن تنها لبخندی برای توست
که آن قدر نیامدی
تا براسکلت لبهایم ماسید

منیره حسینی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
هم قافیه با باران

تقصیرتو نیست
که باهرتکان باد
زمین می ریزم
این زن
لباس کلفتی ندارد
می توانی به راحتی زمستان را برتنه اش بکشی
انگشتانش را قلم کنی
و بعد
باخط شکسته بر پیشانی اش بنویسی:
تبر که دسته ی خودش را قطع نمی کند

در ریشه های من
آب از آب تکان نمی خورد

منیره حسینی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

 دوستت دارم را
به زبان مادری ام نمی فهمید
کشورم را از روی نقشه می شناخت
و نمی دانست
هربار قلبم به زبانی بیگانه می تپد
کشورم تکه ای از وجودم را گم می کند
رویاهایی می برم
که هیچ چرخی قواره اش را ندوخته است

این روزها
دردهایم گربه ای باردار است
درکوچه های شهر جیغ می کشد
باور نمی کنم
مردی که از راه دور بوسه می نوشت
درجنگی میان کشورهای مان
تفنگش را سمتم نشانه بگیرد
باور نمی کنم
خوشبختی ام به مرز نرسیده
گلوله خورده است

منیره حسینی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

حال مرا کسی درک می کند
که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر
به یاد کسی افتاده باشد
کسی شبیه تو
که تا دست هایت را باز می کردی
خطوط این جاده مرا به آغوشت می رساند

این سال ها اما
از تمام خیابان ها
جواب سربالا شنیده ام

می ترسم
از مسیرهایی که منحرفت کرده اند
و دوراهی هایی
که در یکی بود و یکی نبود
مرا به پایان هیچ قصه ای نمی رسانند

می ترسم و
حال مرا
تنها کلاغی درک می کند
که هیچ وقت به خانه اش نخواهد رسید

منیره حسینی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

ای درد تو آرام دل من
ای نام تو الهام دل من
یاد تو سر انجام دل من
از مهر تو پر جام دل من
وصلت ز جهان کام دل من

من عشق ترا پنهان نکنم
پیمان ترا ویران نکنم
با غیر تو من پیمان نکنم
بهر تو دریغ از جان نکنم
جان بخشمت و افغان نکنم

دانی تو که من بیمار توام
دلسوخته ی گفتار توام
جان باخته ی رفتار توام
تو یار منی من یار توام
من منتظر دیدار تو ام

باز آ ببرم ای دلبر من
بنشین به کنار بستر من
بر گیر و به دامان نه سر من
بنگر به دو چشمان تر من
ای دلبر من, ای دلبر من!

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر
دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر
چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟

مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ
که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل
که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو
معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود
در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۳
هم قافیه با باران
نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگین
اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی
نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

ابوالقاسم لاهوتی
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

عاشقم ، عاشق به رویت ، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت ، گر نمیدانی بدان

با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت ، گر نمیدانی بدان

مشنو از بد گو سخن ، من سُست پیمان نیست
هستم اندر جستجویت ، گر نمیدانی بدان

گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت ، گر نمی دانی بدان

اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان

گر رقیب از غم بمیرد ، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت ، گر نمیدانی بدان

هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست ؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

آخر ای مه هلاک شد دل من
در غمت چاک  چاک شد دل من
بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل
خسته و دردناک شد دل من

گربه حالم نظر کنی ، چه شود
بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟
رحمی ، ای نونهال گلشن جان
گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟
 
به من خسته یک نظاره بکن
دردم از یک نظاره چاره بکن
تو زمن جان بخواه تا بدهم
ورنگوئی سخن ، اشاره بکن

شعله بر خانمان من زده ئی
دشنه بر استخوان من زده ئی
از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟
تو خود آتش به جان من زده ئی

اینکه زلفت کمند راه منست
شرحی از طالع سیاه منست
چه گنه کرده ام که میکشییم
مگر عاشق شدن گناه منست ؟

آه از آن چشم مست پر فن تو
و آن نهفته نگاه کردن تو
دست من گر به دامنت نرسد
ای صنم ، خون من به گردن تو

ابوالقاسم لاهوتی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

نشد یک لحظه از یادت جدا دل ،زهی دل ،آفرین دل ، مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم ، نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق ، مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد ، فلاکت دل ،مصیبت دل ، بلا دل

از این دل ،داد من بستان خدایا ز دستش ، تا به کی گویم خدادل
درون سینه آهی هم ندارم ، ستمکش دل ،پریشان دل ، گدادل

به تاری گردنش را بسته زلفت ، فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد ،زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید ؟ چو عشق آمد ،کجا عقل و کجا دل
تو لاهوتی ز دل نالی ، دل از تو حیا کن ، یا تو ساکت باش یا دل
  
ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل


زدستش یک دم آسایش ندارم

نمی دانم چه باید کرد با دل!


هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر بر گشت از راه خطا دل


به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل


از این دل ،داد من بستان خدایا؛

ز دستش، تا به کی گویم خدادل؟!


درون سینه آهی هم ندارم

ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل


به تاری گردنش را بسته زلفت!

فقیر و عاجز و بی دست و پا دل


بشد خاک و ز کویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل، با وفا دل


ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آمد ،کجا عقل و کجا دل؟!


ابوالقاسم لاهوتی

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران