هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: جواد مزنگی ـ حسین آهنی» ثبت شده است

در نگاهت صد غزل در حد سعدی ریخته
صحنه های بی نظیری از لوندی ریخته

آفرین داری که این اندازه در رفتار تو
جلوه های با شکوه بهره مندی ریخته

راه می آیی و پیش پای زیبایی تو
بر زمین درخواست های مستمندی ریخته

عاشقان خاص داری، در میان کشته هات
پادشاه و امپراطور و افندی ریخته

باد از شهد لبت نوشید، حالا توی شهر
اینهمه در خانه ها بیمار قندی ریخته

بیت نابی بود، اما در نگاهت همچنان
حس و حال بیت های ناب بعدی ریخته

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است

صائب
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
ازتماشای تو هر کس رو به حیرانی رود
اختیار از دست مجنون های تهرانی رود

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبایی اش
آبروی قالی معروف کرمانی رود

با حضور فرم شمشیری ابروهای تو
خاصیت از تیغه ی چاقوی زنجانی رود

روسری بگشای تا از عطر گیسو های تو
شهرت از نام گلاب ناب کاشانی رود

رنگ روی گونه های تو اگر پیدا شود
رنگ و رو از زعفـران های خراسانی رود

گل گلی های قشنگ دامنت آوازه اش
در میان دختران ناز افغانی رود

سرخی لب هات باعث می شود بسیار زود
اعتبار سیب های سرخ لبنانی رود

پسته ی لب باز کن تا شهر رفسنجان تمام
قیمت بازارهایش رو به ارزانی رود

وصف تو خوب است باید در تمام دوره ها
علت آوازه ی دلدار ایرانی رود

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

چون تو لبخند زدی ، فرم غزل ساخته شد
سخنت شهد و شکر ریخت ، عسل ساخته شد

دستهایت چو مرا لایق آغوش تو دید
واژه ی گرم و طلایی بغل ساخته شد

از همان روز که گل مثل تو آرایش کرد
کار تقلیدی و مفهوم بدل ساخته شد

شاید از تابش نور تو در آغاز وجود
هاله ای نور در اطراف زحل ساخته شد

در ملاقات نخست بشری با غم تو
شعر پاکی به بلندای ازل ساخته شد

در همان لحظه که گفتند مبادا بروی
ترس از مردن با دست اجل ساخته شد

با همان شیوه ی پر حکمت گفتاری تو
بین مردم ادبیات مثل ساخته شد

بر سر اینکه تو در کوی که مهمان باشی
بین عشاق جهان جنگ و جدل ساخته شد

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸
هم قافیه با باران

دستت که بریده شد، شکستم انگار
برخاکِ غمِ تو من نشستم انگار

وقتی که به مشکِ آب آن تیر نشست
من چشم به هر چه هست بستم انگار...

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران

تحقیق میانِ دلبران لازم نیست
در ملک وفا کسی چنین حاکم نیست

تاریخ گواه است کسی در احساس
هم قافیه با "ماه بنی هاشم" نیست

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

آنچه در چشم تو دیدم ، غزلی هست عجیب
حرف های شکرینت ، عسلی هست عجیب

مدتی هست میان دل من با غم تو
بوسه و ناز و نیاز و بغلی هست عجیب

این حکایت که شدم کشته ی زیبایی تو
حرف تکراری و  ضرب  المَثلی هست عجیب

همه ی دین مرا جادوی چشم تو ربود
چون که در عمق نگاهت ، هُبلی هست عجیب

خنده در صحنه ی دیدار ، به روی لب تو
گاه بر نقش خدایی بدلی هست عجیب

خوش به حالم که به عشق تو نفس هست هنوز
بی تو هر لحظه برایم اجلی هست عجیب

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

داده ام دل به تماشایِ نگاهِ تو عجیب
می دهد چشمِ تو هر بار مرا سخت فریب

به تو بخشیده خداوند در آن صورتِ ماه
منبعِ جاذبه در مرکزِ آن چشمِ نجیب

کسری از ثانیه لبخندِ تو پیچید به شهر
شده سیمایِ تو بر چهره یِ مهتاب رقیب

مثلِ آدم شده ام بنده یِ حوّاییِ تو
من و زیبایی و بیتابیِ از چیدنِ سیب

شیوه ی خنده ات آرامشِ احوالِ مرا
زیر و رو کرده به یک حالتِ بسیار مهیب

نا امیدی و غمِ دوری و دلتنگی و عشق
شده در دست من از مهرِ تو اینگونه نصیب

می دهی جان به من دلشده، یا می کُشی ام؟
که تو هم دردی و بیماری و هم شخص طبیب

جواد مزنگی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

در حسرتِ دیدار توام، باید از این شهر
با این دل پر خاطره  راهیِ تو باشم

دریایِ منی ، باید ازین برکه یِ خاموش
برخیزم  و بی دلهره ماهی تو باشم

جواد مزنگی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
آیین تو آمیخته با هستی ام انگار
از جانِ من احساسِ تو یک لحظه جدا نیست

هر ثانیه لبخندِ تو  زیباییِ محض است
توصیفِ تو جز با هنرِ عشق  روا نیست

یک بار صدایم کن و بگذار که لَختی
در دایره یِ چشمِ تو با مهر بمانم

آسوده غزلواره ای از حنجره یِ عشق
در گوش تو با لهجه یِ تبدار بخوانم

تو صبح دل انگیزی و با شورِ فراوان
خورشید طلا ریخته هر روز به پایت

بگذار که این شانه به یک عطرِ دلآویز
خوش بو شود از بازیِ موهایِ رهایت

در حسرتِ دیدار توام، باید از این شهر
با این دل پر خاطره  راهیِ تو باشم

دریایِ منی ، باید ازین برکه یِ خاموش
برخیزم  و بی دلهره ماهی تو باشم

 نامت همه جا رمزِ عبور است برایم
چون درد و غمی راهِ مرا بی تو ببندد

با عشق صدایم کن و بگذار که آرام  
این شاعرِ دیرینِ تو یک بار بخندد

جواد مزنگی 
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی
با غم این روزهای من عجین تر می شوی

آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی
از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی

لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک...
وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی

خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند
باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی

شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود
بین اول های دنیا اولین تر می شوی

گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم
ناز کن، عیبی ندارد ، نازنین تر می شوی

‏جواد مزنگی‬

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

فرصتی نیست و من دل نگرانم چه کنم؟
لقمه ای خام به کام دگرانم چه کنم؟

پیله کردند نرو تا که مداوا بشوی
من که در پیله ی خود هم سرطانم چه کنم؟

نرده بندی شده شهرم که مبادا بروم
شاهد قتل خودم در خفقانم چه کنم؟

دزد ناموس شده خادم صحن حرمم
خون غیرت که ندارد ضربانم چه کنم؟

دست تقدیر به قلبم گرهی کور زده
باد می اید و من در هیجانم چه کنم؟

پشت دیوارم و هر بار صدا می زندم
بی جهت میشنوم بسته دهانم چه کنم؟

چنگ انداخته ام راه قفس باز شود
قفس اهنی ام بسته جهانم چه کنم؟

گیرم آزاد شوم تا به قرارم برسم
من بی عرضه که بی جا و مکانم چه کنم؟

حسین آهنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

با دستِ تو پاشیده غزل بر همه آفاق
مِهرت شده در خاطرِ من عاملِ اِشراق

در راه عبورت همه جا همهمه یِ شوق
زینت شده یک عالمه گل گوشه یِ هر طاق

شیرینیِ لبخندِ تو با شیوه یِ مخصوص
شوریدگی آورده به مهمانیِ عشّاق

گرمایِ نگاهت تبِ قشلاقِ جنوب است
کنج خُنکِ سایه یِ تو لذّتِ یِیلاق

قلبی است در این سینه که با عشق به نامت
ششدانگ سند خورده و ثابت شده بُنچاق

تنها نه من از مویِ رهایِ تو در آشوب
دنیا شده بر رویِ تو دلداده و مشتاق

افسون خیالت شده چون قندِ مُکرّر
موضوع غزل سازی هر شاعرِ خَلّاق

توصیفِ دل آرایی ات اینگونه قشنگ است:
اسطوره یِ زیبایی و عَلّامه یِ اخلاق!

‏جواد مزنگی‬

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

تهران بدونِ بودنت انگار زندان می شود
با تو کویرِ لوت هم مانندِ تهران می شود

قلبِ مرا با چشمِ خود هر روز کافر می کنی
باز از حیایِ شرقی ات کافر مسلمان می شود

جان می دهی بار دگر جان داده را با بوسه ات
مردن پس از بوسیدنت، یک کارِ آسان می شود

می خندی و از نازِ تو بازارِ بی همتای گل
در کسری از یک ثانیه یک جایِ ویران می شود

با احتیاطِ بیشتر لب هایِ خود را رنگ کن
بیرون که می آیی عسل یکباره ارزان می شود

چون دست در مو می کنی، لطفا کمی آرام تر
از موج گیسوهایِ تو، هر روز طوفان می شود

یک روز می آید که در وصفِ دل آرایی تو
این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

کسی یک لنج فرسوده در این بندر نمی خواهد
بکش لنگر که این بندر تو را در بر نمی خواهد

خیابانی که خود را در حصار خانه می بیند
در آغوش لگدمالش که همبستر نمی خواهد

جهان استطبل تاریکی پر ترس از قداستهاست
کسی در بین یابوها که خواب آور نمی خواهد

من عینک سازم و دنیا ندارد ارزش دیدن
کسی یک لنز آلوده به این باور نمی خواهد

خدا دل آهنی ها را برای جنگ می سازد
ولی از بین محرومان که عصیانگر نمی خواهد

حلالم کن همین حالا تو قربانی تری از من
که اسماعیل اندامت دم خنجر نمی خواهد

تو شیرینی و من تلخم که باخسرو نمی جنگم
رهایم کن که فرهادت تو را دیگر نمی خواهد

برای رازی از دنیا به عمق استکان رفتن
به جز یک گوشه ی دنج و قلم دفتر نمی خواهد

حسین آهنی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

درد وجودم را فقط همدرد می فهمد
صبر دلم را غالبا یک مرد می فهمد

صادق نبود و در وفاداری کم آوردم
یاس هدایت را سگ ولگرد می فهمد

در پشت در درمانده ام, از درد می لرزم
سوز نفسها را هوای سرد می فهمد

در عین خودکامی گمان می کرد می مانم
آخر نفهمید و گمان می کرد می فهمد

برباد رفتن را به رسم برگ بادا باد
فصلی که جانم را به لب آورد می فهمد

با آنکه گیجم از سخنها و پریشانم
گوشم اگر گوید بیا برگرد می فهمد

حسین آهنی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

فراموشی ات باعث مرگ من ، به یادت که باشم پر از قدرتم
بدون تو از جنس بیهودگی شبیه مقامات بی دولتم

قطارم که گاهی پر از مردمم پر از مقصدم در خیال همه
اسیر دوتا ریل و بی اختیار همیشه رسیدن شده عادتم

به جنگل رسیدم به دریا و دشت ولی رد شدم از کنار همه
حضورم صدا دارد اما خودم صبورم غریبانه کم صحبتم

دل شیشه هایم ترک می خورد ، همه سنگ غفلت به سمتم زدند
گذشتم من از بچه گی هایشان نه در بی خیالی نه در نفرتم

پر از شوق دیدار قبل از سفر ، کنار تو اما پر از دلهره
مبادا بگویی بمان ، می روم ، مبادا بگویی که بی طاقتم

برای نگاهت پر از حسرتم ، کجای جهانی؟ گمت کرده ام
اگر آهنی هستم و خسته ام ، به یادت که باشم پر از قدرتم

حسین آهنی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران
بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم

خیالت خام شد؛بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد؛خشکید باغ عشقمان کم کم

فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم

از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم

تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم

پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم

پس از تو حال من خوبست؛یک تصویر میخواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم

جواد مزنگی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

می ترسم از آن لحظه که موهـای تو را باد

در رقــص بینــدازد و دنیــــا شــود آشـــوب

آن وقت هـزاران نفر از مــــردمِ این شهــــر

آینـــد به دنبـــالِ تو ای دختـــرِ محـــــجوب

 

ای وای از آن روسری ... از ســــر که بیفتد

بر هـــــم زند آرامـــشِ هــــر انجمنــــی را

آن وقت غــزل خوانی و تعــــریفِ دمــــادم

از چشــم تو بیرون ببرد همچــــو منـــی را

 

می ترسم از آن لحظه که شیرینیِ لبهات

از رو بــبـــــرد رونـــقِ بــازارِ عســـــــــل را

ای وای اگــــر درک کند بــا تـــو رقیــــبــم

احساسِ هم آغوشی و گرمــــایِ بغل را

 

می ترسم از افسونِ نگاهــــی که تو داری

با ناز بیـــامیـــزد و بلـــــوا بشـــــــود بـاز...

هر کس که ببیـند بشـــود محـــــوِ نگـاهت

آنگاه شود شور و شــر ِعاشقـــی آغاز...

 

ای وای اگـــــــر چشـــمِ مــن آن روز ببــیــند

لبخندِ لبت رونقِ احســـاس کســــی هست

...

من با تو پـر از شعـــرم و وقتــی که نباشــی

یک شاعرِ در قافیــــه ها خورده به بن بست...


جواد مزنگی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

که گفته با من عاشق همیشــــه بســتیزی

مگــــــر تـو دخـتــر ایـل و تبــــار چنگــیزی؟

 

شراب و شهـد و شکر محض دیگران امــــا

به ظرف سینه ی من زهر اخم مـی ریزی!

 

چه بی ملاحـظه گفتی در آخــرین پاسخ :

برای عشــق بزرگــم حقـــــیر و ناچـــیزی

 

مقــــابل همــه فصــل بهــــــار و گل ریزان

به من که می رســد انگار فصل پاییـــــزی


برای بنــد محبـــت میـانمــــــان هــــر روز

شبـیه چـاقــوی زنجـــــان بـرنـده و تیــزی

 

به اعتقـاد من اینگــونه از محـــالات است

بیـــایی و به هـــوای دلــــم در آمـیـــزی !


جواد مزنگی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران