هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: زهرا بشری موحد ـ علی صفری» ثبت شده است

پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ " تو" در کل جهان پخش کند 
 
خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را
بدهم "حاج حسین و پسران" پخش کند  

بغلم کن همه جا ! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند
 
باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده 
راز دیوانگی ام را به جهان پخش کند
 
بشود فاشِ همه راز اشارات نظر!
قصه عشق مرا نامه رسان پخش کند
 
شعر من خوبترین شعر جهان است اگر
آنچه از روی تو دیده ست زبان پخش کند  

وصف زیبایی تو در همه ابیاتم
آب دریاشده تا قطره چکان پخش کند  

...
درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی 
رادیو لحظه ای آواز بنان پخش کند  


علی صفری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی ، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره ی افکار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

علی صفری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

برشانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را

من از جوار کریمه از شهرِ بانو می آیم
آقا ! بگو می شناسم همسایه ی خواهرم را

عطرهوای رواقت ، آهنگ هر چلچراغ ات
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را

حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را

هربارمشهد می آیم انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشت نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزه ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت...


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

این عطر نرگس است که پرکرده شامه را
مستان دریده اند گریبان ِ جامه را
صف بسته اند در حرم خاکی و غریب
با اشک گفته اند اذان و اقامه را
جاری است بغض منتظران در عریضه ها
جاری شده است و برده به سرداب، نامه را
گفتم چگونه دل بکنم از هوای تو
طاقت نداشتم که بگویم ادامه را
تا گفتم السلام علیکم! تمام شد!
این است حال زائر دلتنگ سامرا


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

داغ ما مستدام می ماند

بغض ما بی کلام می ماند

عاشقان می دوند سمت وصال

عشق در ازدحام می ماند

حجر الاسود ِ همیشه غریب

در غم ِ استلام می ماند

کعبه تنهاست کعبه مظلوم است

کعبه مثل امام می ماند

کربلایی دوباره در راه است

حج اگر ناتمام می ماند

زخم چندین هزار ساله ی ما

تا دم انتقام می ماند

دل امت در انتظار فرج

بین رکن و مقام ...


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

ماه بالای سرت بود، سرت بالا بود
کوچه ها ساکت و در سینه ی تو غوغا بود

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
سهمت از بزم فقط نان و کمی خرما بود

رفتی از میکده تا مسجد و تکبیر زدی
«معجز عیسویت در لب شکر خا بود»

«حالتی رفت که محراب به فریاد آمد»
سنگ از پشت نماز شب تو پیدا بود

«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
وَ چه بی ذوق جهانی که علی(ع) تنها بود!

عمق این چاه کجا و غم این آه کجا
که فقط آینه ی غربت تو زهرا(س) بود

«طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد»
هرکه با حب تو آمد به میان از ما بود

«مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم»
کاش یک گوشه از ایوان نجف اینجا بود


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش !
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش

زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !
رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورش

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب ، خوابیده روی دفترش

جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف من با خیالت ، قهوه سمت دیگرش

...
مرگ انسان در جهان گاهاً نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش

علی صفری

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !

ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ
ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺣﺎﻟﺖ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﻮﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﮐﻤﻪ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﺶ
ﻓﮑﺮ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻣﻌﻄﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺭﻧﮓ ﻣﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ، ﺣﯿﻒ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﺏ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺷﻨﺎﮔﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
...
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !!


ﻋﻠﯽ ﺻﻔﺮﯼ

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

بی تو دنیای مرا بدجور غم برداشته
بعد تو حتی خدا دست از سرم برداشته

با تو بودن حس ناب مادری را داشت که
بار اول دیده فرزندش قدم برداشته

دست در دستم که بودی حال و روزم فرق داشت
مثل حال نوجوانی که علم برداشته

من که شاعر نیستم ، حتی دریغ از یک غزل!
یاد تو شاعر شده هر شب قلم برداشته

من کتاب تازه ای در عاشقی آورده ام
قبل من هر چند دینت صد پیمبر داشته


علی صفری

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

با موی پریشان شده آنقدر که نازی
در حفظ مسلمانی من مساله سازی !

با دیدن تو قبله نمایم به خطا رفت
دیگر نگرانم که بت از کعبه بسازی

قدیسه من لمس تنت پنجره فولاد
بیمارم و ناچار به این دست درازی

هر طور نگاهت بکنم قابل عرضی
حالا منم و وحشت تقسیم اراضی

یک شهر به دنبال تو افتاده به والله
بیچاره شدم در صف صدها متقاضی

آغوش تو خشخاش و لبت الکل خالص
آماده شدم کار دلم را تو بسازی

من کودک سرتق که شدم سر به هوای
عشق تو که سر می شکند آخر بازی


علی صفری

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

خواستم از تو بگویم ،هنرم کافی نیست
قطره ای آب به دریا ببرم ، کافی نیست

فکر اینم که غم عشق تو را وصف کنم
به خدا خوبترین دردسرم ، کافی نیست !

دلنشین است عذابی که به دل دارم و باز
داغ عشق تو بروی جگرم کافی نیست

راه برگشت به یک ثانیه دوری تو را
پل به پل می شکنم پشت سرم، کافی نیست
 
اینکه با زور دو تا قرص بخوابم هرشب
بعد، از خواب به یادت بپرم کافی نیست

پای عشق تو به والله در آمد پدرم
تازه فهمیده ام اما پدرم کافی نیست !!

علی صفری

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری از پشت می بندی...
یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...

الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم
شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی!

وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم
اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...

دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی
آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی!

تعداد مومن های تو از دست ما در رفت
هر روز در حال رقابت با خداوندی!...

زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم
با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی ...

انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !
بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی!


علی صفری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

هرکس که از چشمش خیانت دیده باشد
 باید جزای عشق را فهمیده باشد

خوشحالم و غمگینم از این عشق ، انگار
بچه یتیمی خواب مادر دیده باشد

چشمم به دنبال تو مانده مثل اینکه
کوری به بینایی عصا بخشیده باشد

خیری نمی بیند رقیب از تو شبیه
 پولی که از دست گدا دزدیده باشد

حال مرا می فهمی آخر،دردناک است !
این بیت ها وقتی به هم چسبیده باشد

علی صفری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری ار پشت می بندی...

یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...


الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم

شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی


وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم

اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...


دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی

آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی


تعداد مومن های تو از دست ما در رفت

هر روز در حال رقابت با خداوندی


زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم

با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی


انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !

بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی


علی صفری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۹
هم قافیه با باران

باید تو را پنهان کنم در بین اشعارم

باید کسی جز تو نفهمد دوستت دارم


باید شبیه نقشه ی دزدان دریایی

اسم تو را با رمز در صندوق بگذارم


لو می دهم اسم تو را در دفتر شعرم

باید تو را مخفی کنم از چشم خودکارم


باید طبیعی تر بگویم : حال من خوب است

شک کرده مادر به نگاه و لحن گفتارم


شک کرده مادر می کشد زیر زبانم را

حتماً فضولی کرده پیشش رنگ رخسارم


لو می دهم راز تو را وقتی که در جمعی

باید از انجام طوافت دست بردارم


هر کس تو را دیده شده دردسری تازه

بیرون که می آیی یقین دارم گرفتارم


باید همیشه بهترین دردسرم باشی

باید شبیه غصه هایم دمپرم باشی


باید بمیرانی مرا در اوج بی رحمی

هر روز اشغالم کنی اسکندرم باشی


من پادشاه هفت شهر عشق عطارم

وقتی محبت می کنی تاج سرم باشی


می بارد امشب روی کاغذ اشک خودکارم

باید بخوانی سر پناه دفترم باشی


اقرأ به اسم خالق چشمان زیبایت

اصلا نخوان! چشمک بزن پیغمبرم باشی


علی صفری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم


من-به-دنبال-تو-با-عقربه-ها-می-چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم


عشق یعنی که تو از آن دگری باشی و من

عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !


چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی

بشود-دور-و-برت-باشم-و-جرات-نکنم...


عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...

بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !


بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم

تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم


بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...

قول-دادم-به-کسی-غیر-تو-عادت-نکنم...


علی صفری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است

ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است 


چشمهایت ، دل من ، کار خدا یا قسمت

و در این غائله تشخیص مقصر سخت است 


ساحلی غم زده باشی چه کسی می فهمد

که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است 


مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام

گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است! 


قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص

با دو تا قرص هم آرامش خاطر سخت است 


در مسیری که تو رفتی همه شاعر شده اند

با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است 


کوچه با غربت خود بعد تو یادم داده

دل سپردن به قدمهای مسافر سخت است 


علی صفری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۳۲
هم قافیه با باران

دلم از رفتن تو سخت به هم می ریزد

بروی واژه ی خوشبخت به هم می ریزد

آمدی توی خیابان و همه فهمیدند

شهر را موی کمی لخت به هم می ریزد

عطر آغوش و تنت حاشیه ی امنیت است

مرد را فاصله در تخت به هم می ریزد

پاره کن پیرهنم را که زلیخا ها را

حالت پارگی رخت به هم می ریزد

عشق با فتح دلت تاجگذاری شده است

بروی سلطنت و تخت به هم می ریزد

آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق  

تا خیالت بشود تخت... به هم می ریزد...

علی صفری

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

وقتی لباسش بوی عطر دیگری دارد

باید بفهمم عشق هم آخر سری دارد


من عاشق او می شوم! او عاشق عشقش...

عاشق همیشه قصه ی زجر آوری دارد


بوی تبانی می دهد جای تعجب نیست

قلبی که عاشق می شود نا داوری دارد


جنجال مویش را تمام شهر می بینند

اما کنار من همیشه روسری دارد


از پچ پچ همسایه ها در کوچه فهمیدم

دلشوره هایم ماجرای بدتری دارد


دلواپسی دیوانه ام کرده چرا گفتند:

دیوانه بودن حس و حال محشری دارد


"دیوانه بودن عالمی دارد" حقیقت نیست!

وقتی رقیبت عالم عالم تری دارد...



علی صفری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران