هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید مسگرپور ـ حسن لطفی» ثبت شده است

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

حسن لطفی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

هنوز وقتِ نمازت پرِ تو می‌اُفتد
به رویِ شانه‌یِ زینب سَرِ تو می‌اُفتد

بگیر چهره ولی عاقبت که می‌دانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو می‌اُفتد

حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو می‌اُفتد

کَمر خمیده‌یِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقه‌یِ نیلوفرِ تو می‌اُفتد

بخواب سُرفه برایَت بَد است می‌شِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو می‌اُفتد

تو خنده می‌کنی و شهر هم که می‌خندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو می‌اُفتد

حواسِ من به درِ خانه بود می‌گفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو می‌اُفتد

شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو می‌اُفتد

نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو می‌اُفتد

فقط سفارش پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو می‌اُفتد

حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو می‌اُفتد

عزیز من به زمین می‌خوری و می‌بینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو می‌اُفتد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۲۸
هم قافیه با باران

اگر چه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر

من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم

من از اصابت آن سنگ های بی احساس
و از نگاه یتیمت به نیزه عباس

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم

من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دست های نامحرم

به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد

همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است

چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندن
که پاره های دلم بین بوریا ماندن

چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
ز جمع قافله خواهر تو جا ماندن

یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
میان حلقه آتش به شعله ها ماندن

یکی دوتا که زمان هجوم جان دادن
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندن

دو طفل در بغل هم ز درد دق کردن
دو طفل موقع غارت زما جدا ماندن

یتیم های تو را جمع کردم اما از
فشار حلقه ی زنجیر بی صدا ماندن

چو گیسویت که به دست نسیم می پیچید
طناب گرد گلوی یتیم میپیچید

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

چهل شب است نه انگار چهار صد سال است
...هنوز پیکر تو در میان گودال است

هنوز....
 گرد تنت ازدحام می بینم
به سمت خیمه نگاه حرام می بینم

هر آن چه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۸
هم قافیه با باران

چشمی که بسته‌ای به رخم وا نمی‌شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی‌شود

ای مهربان خیمه، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه‌ی زن‌ها نمی‌شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمی‌شود

باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمی‌شود

باور نمی‌کنم چه به روزت رسیده است
اینقدر تکه‌سنگ که یک‌جا نمی‌شود...

حسن لطفی

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

میان هلهله ی قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان

چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان

ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان

شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان

خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان

میان قافله ی نیزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

و پیش ناقه ی او در میان شادی ها
خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان

حسن لطفی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
سر که باشد بغلش حال سخن هم دارد

زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد

کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بند زنجیر شدن درد بدن هم دارد

ناخن پیر زنی بر رخ او جا انداخت
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟

ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
تازه انگشتر او سنگ یمن هم دارد

زخمهای سر و روی پدرش را که شمرد
گفت با عمه چرا زخم دهن هم دارد؟

حرمله چشم چران است بدم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد

چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غساله: کفن هم دارد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

سر را ز خاک حجره اگر بر نداشتی
تو رو به قبله بودی و خواهر نداشتی

خواهر نداشتی که اگر بود میشکست
وقتی که بال میزدی و پر نداشتی

از طوس آمدم که بگِریَم در این غمت
یاری به غیر چند کبوتر نداشتی

وقتی که زهر بر جگرت چنگ میکشید
جز یا حسین ناله ی دیگر نداشتی

ختمی گرفته اند برایت کبوتران
لبخند میزدند و تو باور نداشتی

تو تشنه کام و آب زمین ریخت قاتلت
چشمت به آب بود و از آن بر نداشتی

کف میزدند دور و برت تا که جان دهی
کف میزدند و تاب به پیکر نداشتی

کف میزدند ولیکن به روی دست
دست ز تن جدای برادر نداشتی

شکر خدا که پیرهنی بود بر تنت
یا زیر نیزه ها تن بی سر نداشتی

شکر خدا که لحظه ی از هوش رفتنت
خواهر نداشتی ، غم معجر نداشتی

حسن لطفی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

رهایم که نمیسازد همین کابوس وتکرارش
همین خواب پریشان و شب و اندوه و آزارش

پدر ناگفته می داند من این را خواندم امشب از
نگاهِ سر به دیوار و خجالت های بسیارش

حسین آرام میگرید که می فهمد سکوتم را
ولی زینب مرا کُشته ، مرا کُشته از اصرارش

به تن پیراهنی دارد که مادر برتنش کرده
لباسی که اناری بود رنگش ، نقشِ گلدارش

لباسی را که فضه بسکه شسته رنگ و رو رفته است
ولی پاره شده پهلویِ آن از جای مسمارش

نشسته با همان چادر که خاکِ کوچه را خورده
به یادِ مادرم اُفتاده ام امشب زِ دیدارش

میان کوچه بودم دستِ من در دست مادر بود
مرا می برد تا خانه مرا با حالِ بیمارش

سرِ راهم حرامی بود و راهی تنگ نالیدم
خداوندا نیفتد بر من و مادر سر و کارش

رسید و مادرم تا نامِ بابا بُرد از خشمش
لبِ خود را گزید و مُشت شد دستِ ستمکارش

به رویم چادر خود را کشید و خواست با چشمم
نبینم ضربِ سنگین را نبینم چشمِ خونبارش

یکی انداخت از خاک و یکی انداخت از پایش
یکی از چشمها زخم و یکی از چشمها تارش

به دوشم مادرم را می کشیدم گریه ام می گفت
خدایا هیچ طفلی را نساز اینسان گرفتارش

حسن لطفی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد

تـبِ من کم شده، امّـا تبِ بانـو نمی افتد


غرورم را شکسته خنده ی نا مَحرمی یا ربّ

چه دردی دارد آن کوچه، که با دارو نمی افتد


جماعت داشت می آمد، دلم لرزید می گفتم

که بیخود راهِ نامردی به ما اینسو نمی افتد


کشیدم قَدّ به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم

که حتی ردِّ بادِ سیلی اش، بر گونه می افتد


نشد حائل کند دستش، گرفته بود چادر را

که وقتی دست حائل شد، کسی با رو نمی افتد


به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار

به خود گفتم خیالت تخت باشد، او نمی افتد


سیاهی رفت چشمانش، سیاهی رفت چشمانم

و گر نه اینقدر در کوچه، با زانو نمی افتد


میانِ خاک می گردیم و می گویم چه ضربی داشت!

خدایا گوشواره اینقدر آنسو نمی افتد!


دو ماهی هست کابوس است خوابِ هر شبم، گیرم

تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمی افتد


حسن لطفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

از آستان عشق تو لایمکن الفِرار

جانابه جان عشق تولایمکن الفِرار


ای مهربان ترین من !ای ناگهان ترین !

ازناگهان عشق تولایمکن الفِرار


من از تمام خاطره هایم گذشته ام

 ازداستان عشق تو لایمکن الفِرار


" بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست"

از بی کران عشق تولایمکن الفِرار



"شهری است پرکرشمه وخوبان زشش جهت"...

ازهفت خوان عشق تولایمکن الفِرار


مثل کبوتران حرم هر کجا روم...

از آسمان عشق تولایمکن الفِرار



واکرده ام دوچشم وبه ناگاه دیده ام

 آتشفشان عشق تو-لایمکن الفِرار


" چل سال بیش رفت که من لاف می زنم"

ازامتحان عشق تولایمکن الفِرار


می پرسم ازخودت; تو بگو:" کیف حیلتی"

گویدزبان عشق تولایمکن الفِرار


آخرچگونه می شودازعشق تونگفت

ای از بیان عشق تولایمکن الفِرار...


سعید مسگرپور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

بس کن رباب! نیمه ای از شب گذشته است

دیگر بخواب! نیمه ای از شب گذشته است


کم خیره شو به نیزه! علی را نشان نده...

گهواره نیست... دست خودت را تکان نده...


با دست های بسته، مزن چنگ بر رخت

با ناخن شکسته، مزن چنگ بر رخت


بس کن رباب! حرمله بیدار می شود

سهمت دوباره خنده انظار می شود


ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

از روی نیزه رأس عزیزت رها شود


یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده


گرچه امید چشم ترت نا امید شد

بس کن رباب! یک شبه مویت سپید شد


پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

گهواره نیست دست خودت را تکان مده


با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

"مادر" نگفته است و زبان وا نمی کند


بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نیست.. دست خودت را تکان مده


دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود


بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

این گریه ها برای تو اصغر نمی شود


حسن لطفی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران