هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: سهراب سپهری ـ محسن مهرپرور» ثبت شده است

گفتم: چه برای تو به جا مانده از این عشق؟
فرمود: همین عشق، همین عشق، همین عشق!

در باغِ خدا دلشده بودیم و خدا خواست
ما را به نگاهی بکشانَد به زمین، عشق‎

تردید در آیینۀ صاحب‌نظران نیست
وقتی که رسانده است دلم را به یقین، عشق

گفتند: «چو مُردید همه روح‌پذیرید»
گفتند: «بمیرید! بمیرید! در این عشق»

عشق است نخستین گلِ روییده در این دشت
در راهِ شهیدانِ چمن، مذهب و دین: عشق

در همهمۀ تلخِ خبرهایِ پر از درد
شادا نمکین زخم تو، شادا شکرین عشق

بر هر ورقی نقش تو افتاد، غزل شد
در هر غزلی قافیهٔ قاف‌نشین: عشق‎

تا دوست، مرا ساده و دلداده ببیند
دل را به همین حالِ غریبانه ببین، عشق!

ای چشم غزل‌پرورِ آهو! نگران باش
با دلهره بوده است هر آیینه قرین، عشق

دلگرمیِ پایانِ همهٔ دلهره‌هایی
ای خوبترین، خوبترین، خوبترین: عشق!

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

دشت هایی چه فراخ‌!
کوه هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:
پی خوابی شاید،
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.
پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:
چه کسی با من‌، حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم‌.
یونجه زاری سر راه‌.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک‌.

لب آبی
گیوه ها را کندم‌، و نِشستم‌، پاها در آب‌.
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است‌!
نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ‌
می چرد گاوی در کرت.
ظهر تابستان است‌.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌.
سایه هایی بی لک‌،
گوشه یی روشن و پاک‌،
کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌.
زندگی خالی نیست‌:
مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.
آری
تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه ی نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌.
دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

صبح است
گنجشک محض می‌خواند
پاییز روی وحدت دیوار
اوراق می‌شود
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب می‌پراند
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می‌پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می‌گذرد.
بین درخت و ثانیهٔ سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می‌آمیزد
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مَشاق می‌زند.
در ذهن حال، جاذبهٔ شکل
از دست می‌رود
باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بی‌خودی و کشف.

سهراب سپهری

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران
لباست را درآوردی و من را بر تنت کردی
مرا دکمه به دکمه بستی و پیراهنت کردی

که در سرمای بهمن طعم آغوش تو می چسبد
که چسبیدی و من را مسخ گرمای تنت کردی

که من در چنگ استبداد آغوش تو آزادم
تو از دوران مشروطه به قلبم سلطنت کردی

محسن مهرپرور
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.

ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....

سهراب سپهری

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.

زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
 
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
  
عاشقش بودم و او هم به نظر عاشق بود
ظاهرا عشق ! ... و شاید هوسی زشت و پلید
 
دلم از لطف نگاهش پُرِ زیبایی شد
گل نیلوفر من صورتی و زرد و سفید
 
گل نیلوفر من رقص کنان بر امواج
او فقط حالِ دلِ زار مرا می فهمید
 
بین ما فاصله ای بود به نام "مرداب "
عقل میگفت : "از این فاصله باید ترسید"
 
عشق میگفت : "به دریا بزنم قلبم را "
عشق پیروز شد و عقلِ مرا ، دل دزدید
 
دل به دریا زدم و راهی مرداب شدم
آن قدمزار پر از وحشت و لرز و تردید
 
آن قدم زار پر از دلهره و دلتنگی
آن قدمزار پر از شهوت و شوق و امید
 
عازم عشق شدم ، فاصله را پیمودم
تا رسیدم ... دیگری ، آن گل زیبا را چید
 
در خودم غرق شدم ... دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید ...
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید ...
 
سالیانی ست که از مردن من میگذرد
من مدفون شده در قعر سکوتی جاوید
 
محسن مهرپرور

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

همین که کنارم قدم میزنی ...زمین و زمان را بهم میزنی
تو زیباترین شعر من میشوی..زمانی که از عشق دم می زنی

خیابان بی انتهای غزل...به عشق تو امشب چراغانی است
دلم بیقرار قدم های توست...قراری که هر شب بهم میزنی

تو فردای شبهای یک شاعری ...که از انتظار تو خوابش نبرد
بیاد تو شبها قدم می زند تو هم در خیالش قدم میزنی

حضور تو یعنی رسیدن به صبح...از این معبر تنگ دلواپسی
شبیه خدا سرنوشت مرا...تو اینگونه داری رقم میزنی

محسن مهر پرور

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

بر من بتازان بازهم بانو، سردار مغرور سپاهت را
این دفعه را قطعاً تو می‌بازی، جنگ نگاهم با نگاهت را

از قصهٔ شاه و گدا گفتی، من از شکوه تو نمی‌ترسم
سربازِ من بازیگر خوبی ست، این مهره خواهد کشت شاهت را

یک کهکشان زیبایی اما من، سهمم شده دیدار دورادور...
شاید در این شب های طولانی، گاهی ببینم روی ماهت را

وقتی تمام عشق چیزی نیست، جز در خیالم با تو خوش بودن
در خود نشستن‌های من کافی ست، این دفعه خواهم بست راهت را

زین کرده‌ام اسب سپیدم را... بر من بتازان بازهم بانو...
این دفعه را قطعاً تو می بازی، آن اسب وحشی سیاهت را

محسن مهرپرور

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

کی به دنیا می رسد ، آن کس که دنیایش تویی
درد دارد ، زایشِ شعری که بابایش تویی

'مردی' ام . این روزها آبستن چشمان توست
یک غزل در راه دارم . کو سراپایش تویی

میزند در سینه ی تنگم جنینِ نابکار
هی لگد پشتِ لگد . خواهش تمنایش تویی

لب ' ویارِ' بوسه دارد از لبت ، ای نازنین
روز و شب ، درد و دوا ، امروز و فردایش تویی

شکل تو خواهد شد این لولی وش شیطان صفت
چون دلیل زایش هر بیت زیبایش تویی

نازنیم ، با تو شبها می شود خورشد دید
شمس تبریزیُ  ' مولانا ' غزل هایش تویی

من منم ، اما خدا میداند امشب من تو ام
سر به بیداری زده آنکس که رویایش تویی

محسن مهرپرور

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران
فردا برای آمدن دیر است، تا زنده‌ام فکری به حالم کن
امروز و فردا رفتنی هستم، از مرگ حتمی پیش‌گیری کن

این خانه تاریک است... زندان است، آزاد کن، آزادیم با تو
من بی‌صداتر از سکوتم، آه... فکری به حال این اسیری کن

تو قهرمان قصه‌هایم باش، از جنس مردان اساطیری
یک کاوهٔ آهنگر دیگر... ای رستم دستان، دلیری کن

من سرزمینم رو به نابودی ست، من حال‌ و روزم فقر و تردید است
تنها مرا نگذار، پیشم باش، از بینوایان دستگیری کن

تا کودکی‌هایم نخشکیده، هم بازیم کن باز با باران...
فکری به حال هرزگی‌های، این خار و خس‌های کویری کن

محسن مهرپرور
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش
میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا
زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم
دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

من ز هر لب طلب نام علی داشته ام
نیست امروز بدهکار کسی گر گوشم

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم
از غم ات میمیرم و یک خواب راحت میکنم

پر فریادم اگر بغض سکوتم بشکند
حرمت عشق گذشته را رعایت میکنم

به کسی که پیش اویی .آه حتی گاه من
-به خودم که با تو بودم هم حسادت میکنم

از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام
خسته ام آری ولی دارم نگاهت میکنم

رفته رفته عشق من نسبت به تو کم میشود
تا که روزی کاملا احساس نفرت میکنم

من به زودی به خودم به خاطراتم به دلم
مثل تو حتی به احساسم خیانت میکنم

محسن مهرپور

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

من به زودی به نبودن هایت عادت می کنم

از غم ات می میرم و یک خواب راحت می کنم


پُرِ فریادم اگر بغض سکوتم بشکند

حرمت عشق گذشته را رعایت می کنم


به کسی که پیش اویی آه حتی گاه من

به خودم که با تو بودم هم حسادت می کنم


از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام

خسته ام آری ولی دارم نگاهت می کنم


رفته رفته عشق من نسبت به تو کم می شود

تا که روزی کاملا احساس نفرت می کنم


من به زودی به خودم، به خاطراتم، به دلم

مثل تو حتی به احساسم خیانت می کنم


محسن مهرپرور

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !

گفتمش در پاسخ :

تو چقدر حساسی ؛

تن من گر تنهاست،

دل من با دلهاست،

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

یادشان دردل من ،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!

تو دلت سبز،

لبت سرخ،

چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ،

تنت گرم،

دعایت با من!


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!

نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!

تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است

موج تو اقلیم مرا گرفت

تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم

تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم

افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید، رویا در هم شد

تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.

بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.

به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد

در کف توست رشته ی دگرگونی

از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای

یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.

در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!

سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلا" شاعره‌یی را دیدم
آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات 
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد 
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال 
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم 
رنگ را بردارم 
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۶
هم قافیه با باران

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان !

مرا با رنج بودن تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.

 

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست !

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

 

سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۱۶
هم قافیه با باران

بزرگ بود 
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش 
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش 
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود 
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت 
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را 
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم 
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم 
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ 
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد 
که ما میان پریشانی تلفظ درها 
برای خوردن یک سیب 
چقدر تنها ماندیم.


سهراب سپهری

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران