هم‌قافیه با باران

۲۱ مطلب با موضوع «شاعران :: شاطر عباس صبوحی» ثبت شده است

مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب

ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب

به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب

ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب

شد آنکه بادۀ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمۀ رباب امشب

ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب

شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب

دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب

صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

تا در آن حلقۀ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم

من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چاره‌ای کن که به لُطف تو گنهکار شدم

خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم

تا در آن سلسلۀ زلف تو افتادم من
بی‌سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم

برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم

جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶
هم قافیه با باران

پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید

ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
می‌توان گفت که در سلسله، دیوانه کشید

میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید

دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟

شعلۀ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید

رشک آتشکده شد سینۀ بی کینۀ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید

مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بی‌اثر است

نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است

می‌نماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟

واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بی‌اثر است

دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بی‌ثمر است

عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است

شاطرعباس صبوحی
۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

حلقه حلقۀ زلفش، تا ز باد لرزان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد

هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقۀ زلفش، جمع ما پریشان شد

مشکل مرا ای دل بود نقطه‌ای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد

شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد

زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد

از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد

شاطرعباس صبوحی

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۸
هم قافیه با باران

تا پریشان به رُخ آن زلف سمن ساست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را

دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را

همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را

قبلۀ خلق بود گوشۀ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را

سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را

سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را

بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را

به گردن بسته‌ای چون رشتۀ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را

به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را

در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را

ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را

اسیرم ساخت در دست قضا و پنجۀ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۵
هم قافیه با باران

فصل بهار شد، بیا تا به خُم آوریم رو،
کز سر شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو

گریه نمی‌دهد امان تا به تو من بیان کنم
قصۀ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو

دعوی حسن می‌کند، چهرۀ گل به گلستان
یار کجاست تا شود پیش حریف روبرو

راندۀ دیر و کعبه ام، نیست به هر طرف نظر
چون نشود ستاره جو کوچه به کوچه، کو به کو

بوی عبیر زلف تو، در پس پرده خیال
کرده ز چشم تو نهان، غنچه مثال توبتو

هان ز جفای دوستان رفته صبوحی غمین
چون نرود ز دست غم، خانه به خانه سو به سو

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۸:۳۹
هم قافیه با باران

تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم

منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم

ساقی! بر من قصۀ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم

بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقۀ عشّاق شدم، نام گرفتم

سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

از حسرت شمع رخت، افتاده در طرف چمن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن

برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن

چون در تکلّم می‌شوی از حسرتت گم می‌کند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن

اندر خرامشهای تو از طرف بستان می‌فتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من

ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما
بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر می‌گرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن

از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:
رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن

شاطر عباس صبوحی

۲ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری! افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزۀ خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطۀ لب را که به بالا بنهاد؟

نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان

گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش سبب است


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۳
هم قافیه با باران
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم 

شاطر عباس صبوحی
۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
<خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
<همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
<بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
<ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
<مست و آشفتۀ آن بادۀ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
<ما هم از گفتۀ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
<با دف و چنگ و نی‌اش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
می‌توانیم که اندر طلب یار شویم
شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

ناز کن، ناز، که نازت به جهان می‌ارزد

بوسه‌ای از لب لعلت بروان می‌ارزد


بگشا غنچۀ لب را بنما بر همه کس

یک شکر خنده که با روح روان می‌ارزد


رخ و زلف و خط و خالت به گلستان ماند

چه گلستان که به صد باغ جنان می‌ارزد


ای صبوحی پس از این جای تو و میخانه

زانکه خاکش بهمه کون و مکان می‌ارزد


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران
چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است

هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران
نموده گوشهٔ ابرو بمن مهی لب بام
هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام

چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم
که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات

عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب

گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران

دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد

افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد


آمد به بزم و، دید من تیره روز را

ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد


رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش

بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد


آغشته بود پنجه‌اش از خون عاشقان

بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد


خوش می‌گذشت دوش صبوحی به کوی او

بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران