هم‌قافیه با باران

۵۰ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا قزوه ـ فریدون توللی» ثبت شده است

من فراتی تشنه لب بود،زتَف می آمدم
خواب حافظ دیده بودم،ازنجف می آمدم

حافظ شوریده حالی دیده بودم چون مسیح
پیش آن دریاترین،کم تر زکف می آمدم

من خزف بودم،به گوشم حرف مرواید بود
من خزف بودم ولی عین صدف می آمدم

با من و خورشید و ماه آن شب سماعی تازه بود
نی زنان همراه هفتاد و دو دف می آمدم

لشکر اشکم شبیه لشکر مختار بود
کوفه کوفه نوحه بودم،صف به صف می آمدم

تیر می بارید بر قبر علی (ع) از شش طرف
با دل شش گوشه باز از شش طرف می آمدم

حافظ از مولا پیامی شعله آور آورده بود
شعله ور با اشتیاقی با شعف می آمدم

گفت مولا:«در دل عاشق مزار ما بجوی»
من به پابوس دل، این شمش الشرف می آمدم

مثل روز واقعه،مانند سال شصت و یک
کربلایی گریه بودم، از نجف می آمدم

علیرضا قزوه
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

شور به‌پا می‌کند، خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا، در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه‌السّلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را، خندهٔ خون در نیام

ساقی، بی‌دست شد، خاک ز مِی مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت مِی و سوخت جام

بر سر نی می‌برند، ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بندهٔ حرِّ توأم، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان‌داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش‌ماهه‌ام اصغر به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه‌ها و تیرها و تیغ‌ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی‌سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر، مسلمانی ما را

شوریده سران صف عشقیم، مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را

بر قامت ما پیرهن زخم بدوزید
تا پاک کند تهمت عریانی ما را

ای زخم شکوفا بگشا در سحر وصل
گلخانه در بسته پیشانی ما را

زین پیش حرامی صفتی در حرم دوست
نشکست چنین حرمت مهمانی ما را

از کرببلا با عطش زخم رسیدیم
یارب!بپذیر این همه قربانی ما را

علیرضا قزوه

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
“نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی”

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش
تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد… این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

به  طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو
 همه شب  رام رامی گفت و من الله اللهی

هلال  نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی

اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی  تو آن مهری تو آن ماهی

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

صبح آمده ست ، صبح ، عید آمده ست ، عید
چون سیب سرخ عید ، لبخندتان رسید
 
پیغام داده اید ، احوال تان خوش است
اعیادکم ربیع ، ایامکم سعید
 
در صبح ناگهان ، گل داده  است جان
لبریزم  از نشاط ، سرشارم  از امید
 
یاران من  سلام ! یاران من کجاست ؟
یاری که پر گشود ، یاری که پر کشید
 
هر چند خسته ایم ، در خود شکسته ایم
باید غزل سرود، باید غزل شنید
 
 باید دوباره سوخت ، باید دوباره ساخت
باید دوباره رفت ، باید دوباره دید
 
در قلب من بهار ، شرمنده ی خداست
در چشم من بهار ، شرمنده ی شهید ...

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران
کهنه صرّافانِ دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستانِ خوبِ من تنها تأسّف می خورند!

این که طبعِ شاعران خشکیده باشد عیبِ کیست؟
ناقدان از سفرۀ چربِ تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفَتِ دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر ِ این قصّه را من جور ِ دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند...!

علیرضا قزوه
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
ندبه خوانیم تو را، هر سحر آدینه
تو کدام آینه ای؟ صلّ علی آیینه!

تو کدام آینه ای؟ای شرف الشمس غریب!
که زد از دوری دیدار تو چشمم پینه

از همه آینه ها چشم رها کرده تری
می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه

لوح محفوظ خدا! آینگی کن یک صبح
که جهان پر شده از آتش وکفر و کینه

در همه آینه ها نام تو را کاشته ایم
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

وقتی دل شکسته نیستان غربت است
تنها بهشت گمشده ی ما عدالت است

ای قاتلان عاطفه اینجا چه می کنید؟
اینجا که خاک پای شهیدان غربت است

وقتی بهشت را به زر سرخ می خرید
چشمانتان شکاف تنور قیامت است!

منت چه می نهید که عمق نمازتان
خمیازه ای به گودی محراب راحت است

یک سوی کاخ زرددلان سبز می شود
یک سوی چهره ها همه سرخ از خجالت است

پنهان کنید یوسف اندیشه مرا
وقتی که دزد راه زلیخای تهمت است

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش

کسی که بوی «هوالعشق» می‌دهد نفسش
کسی که عطر «هوالله» می‌دهد دهنش

کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونی‌ست بین عشق و مَنَش

به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریه‌های خدا مانده بود و عطر تنش

تمام دشت پر از زخم‌های عطشان بود
فرات، پیرهنش بود و آسمان کفنش

فرشته گفت ببینید این چه آینه‌ای‌ست
چقدر بوی «هوالنور» می‌دهد سخنش

فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند می‌زند بدنش

به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش

یکی ز گوشه‌نشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش

علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام

ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حر تو ام، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...

قزوه

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۳
هم قافیه با باران

اوّل مهر رسید و من در همان اوّل آ  بودم
مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود
پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه
من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود
نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود
هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: «دلتنگ که ای؟ »خندید؛ گریه کردم که «پدر»؛ خم شد
آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند
هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: «هی هی! تو کجایی؟ تو» راست می گفت، کجایم من؟
»تو نبودی... تو چهل سال است... «من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...
من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی

روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی

رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی

مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی

تازه همسایه ی باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم، رو به روی کوی نسیمی

عشق را تجربه می کردم در ساعت انشاء
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی

نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غُرغُر استاد عظیمی

اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خنده ی مسعود کریمی

این یکی هست ولی از همه ی شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی...نه، سلیمی

این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصّه نویسی شد در حدّ حکیمی

آن یکی پنجره ای واکرد از غربت فکّه
این یکی ماند، گرفتندش در خانه ی تیمی

این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

در این بهار شکوفایی کسی به فکر شکفتن نیست
دل من است که وامانده است ، دل من است که از من نیست

شکسته بال ترینم من ، شکسته ، خسته ، همینم من
همین که هیچ در او شوقی به پرکشیدن و رفتن نیست

چه شد که در شب خاموشی ، ز گردباد فراموشی
میان کوچه ی دل هامان چراغ عاطفه روشن نیست

به وقت چشم فرو بستن به رسم لاله رخان بر من
کفن ز خون گلو آرید که خاک ، خلعت این تن نیست

تمام نوحه ی من امشب به یاد رفته عزیزانم
در این شب  این شب بارانی ، به جز سکوت و شکستن نیست

دل شماست که بیدار است چو ماه در شب رویایی
دل من است که وامانده است ، دل من است که از من نیست

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران
چند وقت است چراغ شب من کم سوست
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

یا چراغ رمضان! در من روشن باش
من کی ام غیر چراغی که شرارش اوست

دیگران در طلب دیدن ابرویش
بر سر بام شدند و روی من این سوست

دیگران در طلب ابروی ماه او
حجّت شرعی من رؤیت آن گیسوست

هر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف است
هر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروست

ماه من  زمزمه در زمزمه پیش چشم
ماه من آینه در آینه رو در روست

ماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر
ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟

گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویش
گفت من نیز برون آمده ام از پوست

تشنگانیم ولی تشنه ی دریاییم
در پی تشنگی ما همه جا این جوست

رمضان فلسفه ی گم شده ی بودا
رمضان زمزمه صبح و شب هندوست

رمضان هر رمضان بر لب ما حق حق
رمضان هر رمضان در دل ما هوهوست

گفت و آیینه ای از صبح و سلام آورد
گفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوست

غنچه ی روزه ما در شب عید فطر
باز خواهد شد اگر این همه تو در توست

رودی از آینه کن جان مرا، یا عشق
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

علیرضا قزوه
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

رفیق یک دله غمخوار و یار باید و نیست

فغان چه ها که در این روزگار باید و نیست

فریدون توللی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ یاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش

فریدون توللی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
بَلَم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت

به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت

شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت

به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت

جوان پارو زنان بر سینه ی موج
بَلَم می راند و جانش در بَلَم بود

صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود

«دو زلفونت بُوَد تار رُبابم»
«چه می خواهی از این حال خرابم »

«تو که با مو سر یاری نداری »
«چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»*

درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد

زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد

صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت

جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت

«تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟»
«تو که یارم نئی پیشم چرایی؟»

«تو که مرهم نئی ریش دلم را
«نمک پاش دل ریشم چرایی؟»*

خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت

ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت

ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند

چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند

نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی»*

جوان نالید زیر لب به افسوس
«که یک سر مهربونی، درد سر بی»*

فریدون توللی
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا ای کرامت بهار

در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
کاروانی از شهید ، کاروانی از بهار

ای بهار مهربان در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش،گل بکار و گل بکار

بر سرم نمی کشی دست مهر اگر مکش
تشنه محبت اند لاله های داغدار

دسته دسته گم شدند سهره های بی نشان
تشنه تشنه سوختند نخل های روزه دار

می رسد بهار و من بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۴
هم قافیه با باران

نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»

شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا

کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران