هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامعباس سعیدی» ثبت شده است

دوست دارم که با تو تا فردا دست در دست و پا به پا بروم
دست در دست تو میانِ غزل پا به پای تو تا خدا بروم

بروم با تو تا ته یک شعر پشت مرز خیال محو شوم
ناگهان با تو باز برگردم باز با تو به ناکجا بروم

دوست دارم که در جهانِ خیال شهرزادِ هزار و یکشب من
بشویّ و سوار اسبِ خیال با تو تا شهر قصه ها بروم

دوست دارم به قصّه ای برویم که تو مانندِ حبّۀ انگور
بخشِ شیرین قصّه باشی و من شکمِ گرگ ناقلا بروم

شیخ صنعان قصّه ات بشوم تا رُم تو بیایم و آنجا
تو بیایی به بام قصر که من زیر آن مثل یک گدا بروم

دوست دارم که شاهزاده شوی تا بیایم به خواستگاری تو
پدرت شرط سخت بگذارد محضِ تو جنگ اژدها بروم

چشمهای تو قرصِ اکس منند قرص جادوگرِ روانگردان
چشمها را نبند می خواهم با نگاهت به ماورا بروم

با تو یک روز ای نسیمِ بهار مثل گل در بهار می شکفم
شهر جای شکفتن من نیست کاش با تو به روستا بروم

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

کدخدای روستای ما بلای روستاست
مردک بی جنبه می گوید خدای روستاست

نقشه های رنگ رنگی بر زبان دارد ولی
در دل او نقشه ی جغرافیای روستاست

چشمه و کاریز را دیشب به نام خویش کرد
ملک طلقش ابتدا تا انتهای روستاست

هیچ کس بی رخصت او بر نمی آرد نفس
صاحب هرچیز و کس حتّی هوای روستاست

برف و باران هرچه می بارد برای کدخداست
سیل و سرما هرچه می آید برای روستاست

دیگر آن گلهای وحشی را نمی بیند کسی
تا مترسکهای وحشی هرکجای روستاست

دختران گلپر و پاکیزه رو را خون دل
از پسرهای زمخت و بی وفای روستاست

ارسلانی کو، اسیر دیو پولادین زره
دختر پاکیزه و فرّخ لقای روستاست

تا لباس همت مردان ز ترس کدخدا
مثل گندمزارهای نخ نمای روستاست-

کدخدا در دل نوازد داردار و داردار
مرده از آهنگ او تن تن تنای روستاست

مشکل از نذر و نیاز و آه و واویلا گذشت
همتی قدر نخود مشکل گشای روستاست

هست در این روستا درویش پاکی مرد دین
مرد دینی کآبروی مردهای روستاست

این گل مولا، سرش سبز و زبانش سرخ باد،
خسته و پژمرده دل از کدخدای روستاست

 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

خواهند آسمان را با ریسمان بگیرند
این بامِ بی ستون را با نردبان بگیرند

بستند پایِ چوبی بر پایِ لاغرِ خود
با این هدف که کشتی با آسمان بگیرند
 
خمیازه را شکستند دست از دهان گرفتند
تا دست بر دهانِ آتشفشان بگیرند

جسم ضعیفشان جز یک مشت استخوان نیست
خواهند کار سگ را از استخوان بگیرند

گیرم که دور دور این می ندیدگان است
خم را نمی توانند در استکان بگیرند
 
دستارِ عاریت را در حکم عقلِ اول
پیراهنِ ریا را در حکم جان بگیرند!

گیرم که شیخِ دهرند هرگز نمی توانند
تأثیرِ شهرِ قم را از جمکران بگیرند

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران

نام تو از لبهای خاموشم نمی افتد
بوی تو از اعماق آغوشم نمی افتد

از عشق تو هرگز گزیری یا گریزی نیست
این آسمانِ آبی از دوشم نمی اقند

در بسته ام بر روی خویش و شعر می گویم
چون شیشۀ عطرم که درپوشم نمی افتد

واعظ مده پندم که با این قصّه ها هرگز
افسانه و افسونش از گوشم نمی افتد

سودابه های هرزۀ شهر! آتشِ تهمت
بر دامن پاک سیاووشم نمی افتد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

بگو بگو بگو از گل، گلی که پرپر شد
بگو بگو بگو از نخل‌تر که بی سر شد

ز غنچه‌های بهاری که پایمال شدند
به زیر پای خزان زنده زنده چال شدند

کبوتران سپیدی که بال وا کردند
در این کرانه وحشی مرا رها کردند

بگو ز مهر و ز سجاده و ز انگشتر
وضوی خون و نماز و گلوله و سنگر

ز درد و داغ تو امشب سراغ می‌گیرم
از این تنور عطش نان داغ می‌گیرم

بیا و سایه بر این دل دل کباب‌انداز
" که گفته اند نکویی کن و در آب انداز"

به باغ‌ها سهی و ناز می‌شناسندت
در آسمان پر و پرواز می‌شناسندت

تو نعش سرخ ستاره بدون سر دیدی
به خون تپیدن خورشید شعله‌ور دیدی

تو یادگار تب و تاب و التهاب منی
تو شهد و شاهد و شمع و شب و شراب منی


غلامعباس سعیدی

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
مـن تفرجـگاه ارواح پریشـان خاطـرم

خانه ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسـمانـی ناگزیر از ابـرهای عـابرم

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
در دل خود مومن ام در چشم مردم کافرم

گر چه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند سال است راه از باطنم تا ظاهرم

خلق می گویند: ابری تیره در پیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند شاید شاعرم

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
....هر چه باشد ناگزیرم ، هر چه باشد حاظرم


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

لبخند تو آورد هلالِ رمضان را
آسوده نمود این همه چشمِ نگران را
 
آموخت به چشمِ تو خدا پلک زدن را
تا قلبم از او یاد بگیرد ضربان را
 
از چشم تو آن آتش و از چشم من این آب
کردند یکی نقطۀ جوش و میعان را
 
هرچشمِ تو یادآورِ یک نصفِ جهان است
در چشم تو دیدم همۀ نقشِ جهان را
 
کاکل زری! از موی پریشانِ تو در باد
بازارِ طلا یاد گرفته نوسان را
 
در شعر نگنجی چه نیازی است به شاعر
دریا چه کند حافظۀ قطره چکان را
 
سر را به فدای قدمت می کنم ای دوست
بردارم از این شانه مگر بارِ گران را
 
در مسجد از او گفتم و دیدم که مؤذّن
ناگاه از او گفت و رها کرد اذان را
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

روزه را باز می کنم هرگاه از لبِ خود رطب به من بدهی
از دلِ آسمان اذان جوشد اگر ای فتنه لب به من بدهی

تشنۀ روزه هستم و از تو بوسۀ آبدار می خواهم
خنده را روی لب بیار که باز کمی آبِ طرب به من بدهی

رمضان است این درست امّا نکند بوسه روزه را باطل
پس بخند و بیا که بوسۀ تر مثلِ ماه رجب به من بدهی

بوسه مثلِ سلام مستحب است پاسخِ بوسه واجب است ولی
می دهم مستحبّ و واجب اگر بوسۀ مستحب به من بدهی

زندگی خانه ای... نه... بیتی پُر خنده و بوسه است پس باید
خنده در هر قدم به من بزنی بوسه در هر وجب به من بدهی

به تو نزدیک می شوم در صف آشِ نذری به کاسه می ریزی
دارچین می زنی که بنویسی یا امیرِ عرب به من بدهی

می شوی مثلِ لیلی و ناگاه می زنی کاسۀ مرا به زمین
می کنم خنده چون که می خواهی مثلِ مجنون لقب به من بدهی

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
هم قافیه با باران

دلم گرفته به من یک بغل غزل بدهید
اگر نه حدّ اقل یک غزل بغل بدهید
 
نگارِ بزم ازل را نمی دهند به من
به من نگارِ غزل را علی البدل بدهید
 
به پاسِ بوی تنش موجی از نسیمِ بهار
به یاد شهد لبش جامی از عسل بدهید
 
نشسته است بر ابرو کرشمه اش یاران
مرا رهایی از این فتنۀ جمل بدهید
 
بسی معادلۀ چشمهای او سخت است
تمامِ مسأله این است راهِ حل بدهید
 
گسل گسل شدم از بس خطِ لبش لرزید
به من برای خطِ زلزله گسل بدهید
 
حریف می رسد از راهِ شب مباد مباد
مباد راه به این حضرتِ اجل بدهید
 
سیاهِ واقعی است و سپید می گوید
مباد گوش به این شعرِ مبتذل بدهید

 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

ویژۀ هریک نفر یک دار دارد کدخدا
دارهایی پشتِ گندمزار دارد کدخدا

خواب دیدم از منارِ کلّه بالا می رود
خلق و خوی نادرِ افشار دارد کدخدا

آسمان او را مگر زاییده کاینسان پرغرور
از تمامِ ما طلب انگار دارد کدخدا؟

در بساط قدرت پوشالی اش در هر نفس
صد مترسک دست اندرکار دارد کدخدا

قدرِ یک جو معرفت در چنتۀ خالیش نیست 
رو نه یک جو بلکه صد خروار دارد کدخدا

بر نتابد نکتۀ نازکتر از گل را ولی
در نگاه و بر زبانش خار دارد کدخدا

روستا را اشک و آه و ناله ویران کرده است
مثل سیل و زلزله آوار دارد کدخدا

ده نشین را سفره و دست و شکم خالی است چون
هر چه در ده بوده در انبار دارد کدخدا

کودکان روستا بیمار و زرد و لاغرند
برّه و گوسالۀ پروار دارد کدخدا

روستا روز خوشی هرگز نخواهد دید تا ...
فکر پست اندیشۀ بیمار دارد کدخدا

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

تو چون آیینه نه چون ماه برمن نور می ریزی

مگر نور تجلّی را به کوه طور می ریزی؟


به دل از تارهای مو شبِ بغداد می بافی

به چشم از روی نیکو صبحِ نیشابور می ریزی


میفکن روی سینه خرمن مو را چه اجباری

که در ملکِ خراسان لشکر تیمور می ریزی


به باغِ سینۀ تنگم به مژ گان تاک می کاری

به دامانِ دل خونم ز چشم انگور می ریزی


نبیند چشم بد روی تو را ای شوخِ شیرین کار

که با حسنت نمک در چشمهای شور می ریزی


پریماهیّ و موجِ دامنِ تو ساحلِ دنیاست

برای ماهیان چشمِ مردم تور می ریزی


تو بارانی که نقش درد را از سینه می شویی

به چشم نقش غم خاکسترِ هاشور می ریزی


میاور بر زبان ای واعظِ شهر اسمِ اعظم را 

دلت سرد است و آتش در اجاق کور می ریزی


غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

بس است بوسه بیا کار دیگری بکنیم

مرا نبوس که کار مهمتری بکنیم


اگر چه بوسه دو تا حجّ اصغر است بیا

ثواب بیشتری حجّ اکبری بکنیم


مقدمات بس است اصل کار را دریاب

ز من مخواه که کار مکرری بکنیم


رسید میوۀ ممنوعه دست را برسان 

بیا که با هم از این میوه نوبری بکنیم


وضو بس است قضا می شود نماز بیا

بیا بایست که الله اکبری بکنیم


زمانه پهنۀ دریا و عمر ما صدفی است

صدف تهی است بیا فکر گوهری بکنیم


جهان به کام که باشد؟ بیا تفرّج صنع

به زیر سایۀ سرو تناوری بکنیم


تو با کرشمه و من با غزل بیا که دو صید

دو صید جان به لبِ چاق و لاغری بکنیم


غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران