گرچه عصر دلتنگی ست، کوچکند میدان ها
سیر آسمان زیباست، در همین خیابان ها
ازدحام پولادین، رفت و آمد سنگین
شاخه های سرب آجین، خانه ها نه؛ زندان ها
این همه درست امّا، ما هنوز هم هستیم
می توان در این غوقا… می شود که انسان ها…
در همین دقایق در، لحظه ای دگرگونم
در شلوغی بازار، گرم سیر پنهان ها
کودکی که چشمانش قاب آسمان هستند
می توان خدا را دید در زلالی آن ها
روی رشته سیم برق، یک کلاغ می خواند
آفتاب می تابد، روی نعش دکّان ها
شاخه ی درختی خشک، میزبان گنجشکان
باد ریزه نان آورد، می رسند مهمان ها
من همین دقایق در… کودکی که چشمانش…
آفتاب می تابد… کوچکند میدان ها
گیج می رود هوشم، از که پرشد آغوشم؟
در شلوغی بازار، درهمین خیابان ها
قربان ولیئی