هم‌قافیه با باران

۴۱ مطلب با موضوع «شاعران :: قربان ولیئی» ثبت شده است

گرچه عصر دلتنگی ست، کوچکند میدان ها
سیر آسمان زیباست، در همین خیابان ها

ازدحام پولادین، رفت و آمد سنگین
شاخه های سرب آجین، خانه ها نه؛ زندان ها

این همه درست امّا، ما هنوز هم هستیم
می توان در این غوقا… می شود که انسان ها…

در همین دقایق در، لحظه ای دگرگونم
در شلوغی بازار، گرم سیر پنهان ها

کودکی که چشمانش قاب آسمان هستند
می توان خدا را دید در زلالی آن ها

روی رشته سیم برق، یک کلاغ می خواند
آفتاب می تابد، روی نعش دکّان ها

شاخه ی درختی خشک، میزبان گنجشکان
باد ریزه نان آورد، می رسند مهمان ها

من همین دقایق در… کودکی که چشمانش…
آفتاب می تابد… کوچکند میدان ها

گیج می رود هوشم، از که پرشد آغوشم؟
در شلوغی بازار، درهمین خیابان ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

کی می توان عروج تورا با زبان سرود؟
با واژه ها نمی شود آتشفشان سرود

خورشید در میانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها برای شما کهکشان سرود

گفتم به خاک: لختی از آن ماجرا بگو
سروی ردیف کرد و هزار ارغوان سرود

خورشید سر به صخره زد و بر زمین گریست
روزی که چشم های تورا آسمان سرود

بغضی گرفت راه گلو را؛ رسید اشک
این رودخانه داغ دلم را روان سرود

معصومِ شرحه شرحه، چه مدحی سزای توست؟
«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود»

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

می بینمت به روشنی آفتاب ها
قرآن شرحه شرحه ی هر شام خواب ها!

گیجند از تلاطم خون تو رودها
مستند از تلفّظ نامت شراب ها

هرشب، بر این صحیفه ی گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب ها

آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره می خروشد و دارد جواب ها

بر روی خاک تب زده از شرم جاری اند
بعد از تو، آبرو که ندارند آب ها

رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
برهم زده ست حلق تو خواب سراب ها

دل ها کتیبه های عطش نامه ی تواند
ناممکن است شعله ی خون در کتاب ها

تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تاب ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

آفتاب آمده و رنگ و صدا دیدنی است
در پناه ملکوتیم و خدا دیدنی است

خانه ی جان به جهان های فراسو پیوست
لحظه ی وا شدن پنجره ها دیدنی است

خیره در من شده خورشید و تو را می نگرد
سفر ذات تو در آینه ها دیدنی است

بید مجنون به من آهسته چنین می گوید
«وزش شیوه ی شیدایی ما دیدنی است

هردو از دیدن زیبایی خود می لرزیم
تپش تابش این حُسنِ رها دیدنی است»

«بگذر از این کلمات» آینه ها می گویند
دم غنیمت بشمار آینه تا دیدنی است

در دل معبد خاموشی خود می سوزم
در مناجات سکوتم که خدا دیدنی است

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

عطشان ترین حواری تو
باری فرات بود
بر ما ببخش
ـ ما راویان تشنگی خویش ـ
چشمان تو
حقیقت آب حیات بود

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران
ای ذات ماورای صداها و رنگ ها
ماندیم لابه لای صداها و رنگ ها

فریاد! در پرستش بت ها تلف شدیم
کاری بکن، خدای صداها و رنگ ها!

اجزای بی تناسب اندام آدمیم
در کام اژدهای صداها و رنگ ها

ما را ببر به ساحت بی رنگی سکوت
ای ذات ماورای صداها و رنگ ها

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران
ای ضربان زندگی در نفس شکسته ات
واصل خاک و آسمان، جسم زهم گسسته ات

ای جریان خون تو، در شریان برگها
قاف قیامت نهان، قلب به خون نشسته ات

اشک امان نمی دهد تا که دقیق بنگرم
پر زدن فرشته را گرد صدای خسته ات

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

مرا به شور رساندی، مرا تکان دادی
مسیح من!  که به این روح مرده جان دادی

نه لقمه ی ملکوت و نه جرعه ی لاهوت
گرسنه بودم و تشنه، شراب و نان دادی

ثقیل بود امانت به شانه های زمین
ستون خیمه شدی، خاک را توان دادی

فرازهای فروزان به خاک بخشیدی
اشاره های درخشان به آسمان دادی

به موجِ خون تو وا شد دریچه های شهود
که اذن اوج گرفتن به هر اذان دادی

بهشت، بی تپش، آرام و رام می پژمرد
به خون تازه و روشن به او روان دادی

سفر، شریعۀ خونینِ رفتن و رفتن
به این طریقه به من راه را نشان دادی

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران
صدا زدی مرا، صدا معطّر است
صدا زدی مرا، هوا معطّر است

نفس کشیده ام در این هوای مست
در این هوا، هوا، هوا معطّر است

تو گرم گفتنی که در گلوی من
سکوت ها و حرف ها معطّر است

که شعر ها غزل غزل معطّر است
که واژه ها هجا هجا معطّر است

رسیده ام به باغ های حیرتی
که بی چگونه بی چرا معطّر است
 
چه شطح روشنی شنید باد و برد:
خدا معطّر است، خدا معطّر است

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران
بی تو، چه تنگ می گذرد بر ستاره ها!
خورشید زخم خورده ی روی مناره ها!

گنجینه ی غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها؟

عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها

تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها

گسترده ای به روی زمین، خوان آسمان
پُر از شهاب های صریح اشاره ها

در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها

پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها

بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

می گریمت
سینای سینه ام
از زمزم کلام خداوند پر شده است
هر هق هقی برای تو
بی شبهه حق حق است
قطعاً
سبزینه ی بهشت
مرهونِ مهربانیِ سیّال خونِ توست

قربان ولیئی

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۶
هم قافیه با باران

دیشب به خویش آمدم اما نیامدی
در چشمه سِیْر کردم و بالا نیامدی

ابری سیاه گشتم و خود را گریستم
حتی به میهمانیِ دریا نیامدی

خورشید و ماه بر کف از آیینه رد شدم
دیدار؟ نه، نشد... به تماشا نیامدی

شاید عطش حقیقت آب است...بگذریم
از این که آمدی به نظر یا نیامدی

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

بی تو چه تنگ می گذرد بر ستاره ها
خورشید زخم خورده روی مناره ها

گنجینه غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها

عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها

تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها

گسترده ای به روی زمین خوان آسمان
پر از شهاب های صریح اشاره ها

در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها

پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها

بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

می خواندمش اگر چه دهانی نداشتم
در آن شب شدید که جانی نداشتم

او بود و او که در شریانم روانه بود
در لرزه بودم و ضربانی نداشتم

در اوج شور بودم و گاه فرود بود
خاموش بودم و هیجانی نداشتم

در لحظه ای وسیع سماعم شروع شد
در لامکان اگر چه زمانی نداشتم

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

شبی که با تو نباشم، چه دیر می گذرد!
بهار باشد اگر، زمهریر می گذرد

بیا به روی زمین، آسمان دور از دست!
سرشت خاکی ما سر به زیر می گذرد

از آستان بلندت نزول کن باران
بیا ببین که چه بر این کویر می گذرد

نمی رسیم به مقصد؛ بعید می دانم
که عمر کوته ما در مسیر می گذرد

مسیر سنگی و دشوار زندگی، دل من!
تو رود باشی اگر، دلپذیر می گذرد

قربان ولیئی

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

هر قطره ای از خون تو دریای شهود است
خورشید، تماشای تو را چشم گشوده ست

در چنگ نسیم سحری آیه ی نور است
از صورت گلگون تو تا بوسه ربوده ست

ای مصحف آغشته به خون، خون خداوند!
جبریل، قدح نوش نفس های تو بوده ست

این سرخِ فرو ریخته بر دامن مغرب
شعری ست که خورشید برای تو سروده ست

آهی که سحرگاه مناجات کشیدی
گرد از رخ آیینه ی افلاک زدوده ست

امواج مناجات تو موسیقی ذات است
زیباتر از این زمزمه گوشی نشنوده ست

با یاد تو طوفانی و با یاد تو آرام
دریا به یقین محرم اسرار تو بوده ست

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران

با من سکوت، نام تو را در میان گذاشت
آن گاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت

آمد، نگاه کرد و تکان داد روح را
آن گاه در برابر من بی کران گذاشت

طوفان که از عوالم قدسی رسیده بود
از من گذشت، گستره ای بی نشان گذاشت

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

گسترده بود واقعه، در آسمان گذشت
دیدارِ بعد را به شبِ ناگهان گذاشت

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ترکم نکن، چگونه بمانم بدون تو؟
این لاشه را کجا بکشانم بدون تو؟

من هیچ، هیچ، هیچ ندارم شبیه اشک
از شرم مثل ریگ روانم بدون تو

یک شور کور دارم و عالم تمام بت
تا کی تلف شود هیجانم بدون تو

بر گِردِ هیچ، گرم طوافی سیاه و گنگ
با دیو باد در دَوَرانم بدون تو

حیرانِ ازدحام صداها و رنگ ها
آیینه ای دچار جهانم بدون تو

ای آنِ روشن لحظاتِ بدون من
تاریک شد زمین و زمانم بدون تو

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها
نامت شکفته در هیجان درخت ها

نور و نسیم، نام تو را می پَراکنند
آکنده است از تو تکان درخت ها

هر برگ، واژه ای شده، هر شاخه، آیه ای
قرآن حلول کرده به جانِ درخت ها

خاموش و عارفانه در آفاق خود رها
 ذکری عظیم در ضربان درخت ها

سُکرِ مدام، مشرب مستانه زیستن
جریان باده در شریانِ درخت ها

این گونه باش: زیر درختان، روان، زلال
در تو، حضور جاریِ (آنِ) درخت ها

قربان ولیئی
۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۶
هم قافیه با باران

از تو دورم ای به من نزدیک، دوری تا به چند؟
من در این اندوه پوسیدم بیا لختی بخند

ای که ناپیداترینی، از تو پیداتر کجاست؟
تا تو را روشن ببینم، چشم هایم را ببند

با وجودم حسّ ادراک تو درآمیخته است
کاین چنین ذرات احساسم برایت می تپند

گاه گاهی می توانی همنشین من شوی
گاه گاهی مهربانان، مهربان تر می شوند

می توانی محو در خورشید چشمانت کنی
اخترانی را که در آفاق روحم می دمند

عشق! ای خورشید آزادی، تماشا کن مرا
دانه دانه حلقه های بردگی تا بگسلند

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران