مثل پرواز بادبادکها پر درآورد روح شاعرها
آسمان خندههای آبی ریخت بر پر خاکی مهاجرها
واژهها در بقیعی از هیجان پشت دیوارشعر کز کردند
باز شد مثل عقدههای غزل چمدان دل مسافرها
بیتها روی هم ورم کردند حجم طوفان اخم باران شد
سیل غم بود آنچه میبارید پیش روی نگاه عابرها
شاعر اینبار از خودش ترسید بسکه بازار چیدهاند اینجا
کرمت را معامله کردند پشت پرچین شهر ، تاجرها
چقدر روزگار برگشتهاست چقدر تو غریب میمانی
سفره ی تو هنوز پهن است و نمک سفره را مجاورها...!
طعم نان را ز یادمان بردند فقرا پشت خانه حیرانند
بوی نان را زکوچه دزدیدند دستهای حریص شاطرها
چشمها یک به یک سراغت را از ضریحی که نیست میگیرند
چقدر خاکی است مثل خودش بارگاه امام زائرها
محسن ناصحی