هم‌قافیه با باران

۵۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سهرابی ـ ناصرخسرو» ثبت شده است

نه بیع فاش شد آخر نه این عیان که به چندم
امید هست ولیکن به درهمی بخرندم

حکایت من و دل داستان روغن و آب است
نه من قبول دلم می شوم نه اوست پسندم

خدا ببندد آن ساعتم ره نفسم را
خدا نکرده اگر دیده را به روی تو بندم

برای عشق تو هر شیوه ای سرودم و گفتم
که گاه صائب تبریز و گه کمال خجندم

شبی است خوش که نگارم نهاده سر به بر من
هزار شکر که خوابیده است بخت بلندم

چه رفت با دل معنی کشید شیوه به سعدی
مشو ملول که من همچنان مسافر هندم ·

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هرگز جست نخواهم نشان و نام

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لگام؟
...
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
 
ناصر خسرو

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

ای زلف تو هم هندسه هم شخص مهندس
تاریخ بنا از مژه فرمود مؤسس

ما جز الف قامت تو هیچ نگفتیم
شد دال در این مساله بالای مدرس

زآن سو مگر از لطف، تو بابی بگشایی
صد دست مرا هست ولیکن همه نارس

از بندر صورت به سر زلف تو راهیست
شاید که در آن شب بدمد صبح بنارس

با ماست یکی حلقه که در آن خللی نیست
زلفت ندهد راه به ابلیس موسوس

با ما سخن از مکتب معقول مگویید
اطفال ملولند ز تشویش مدارس

صد مرتبه مردیم و نگشتیم ز اموات
صد موعظه گفتیم و نرفتیم به مجلس

ترتیب دگر یافت چو مسکین، خود شاه است
عباس شود در صف این مرتبه عابس

معنی به تو دارد نظر ای موعظه محض
معذور بدارش چو کند سیر مجالس


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
گرچه در آغوش کشیدم تو را
گریه چنان شد که ندیدم تو را

اکبر و اصغر همگی کوثرند
لیک من تشنه گزیدم تو را

چون به لبت چوب حراجی زدند
آب شدم تا که خریدم تو را

هست خضابم همه خون تا مباد
شرم دهد موی سپیدم تو را

بود نفس در تن و از دست شمر
آه که بیرون نکشیدم تو را

بعد تو من شعله شدم سوختم
آب شدم لیک ندیدم تو را

پاسخ معنی بده زآن لب حسین
دوش صدا کرد شنیدم تو را

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران

تو را کدام مدیح آورم که شخص رسول
توراست همسر و دختر توراست شخص بتول

زبان به اشهد اگر وا کنی کرامت توست
فروع حسن تو کافی است بر قبول اصول

کدام پله علم است تا که ذیل تو نیست؟
غلام کوی تو معقول و خادمت منقول

به ضرب سکه کجا شان ضرب شمشیر است؟
جز این درم که علی از کرم نموده قبول

زبان بگو به دهان سنگ شو حمیرا را
که این فضیلت عظمی نمی رسد به فضول

کسی به معرفت دختر تو راه نیافت
بلی همیشه ز مجهول می دمد مجهول

به هر مقام که دیدم مقام مسئول است
بجز گدای درت کاو نمی شود مسئول

ببخش دنیی و عقبی به معنی مسکین
بدار کوکب ما را مصون ز ننگ افول

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

طلسم بخت ما را بشکن ای باد صبا یک شب
بیاور بویی از آن زلف مشکین سوی ما یک شب

به هر نیت که خواهی ای صنم نامی ببر از من
دعا را گر نی ام قابل به نفرین کن صدا یک شب

نگاهی بوسه ای آغوش گرمی صحبتی چیزی
از این ها گر مهیا نیست بر قتلم بیا یک شب

سگان را نوبتی هست از ارادت، حکم شاه است این
بپیچد زوزه ما هم به دشت کربلا یک شب

به زلفت عاقبت دستی رساند معنی مسکین
دعای بی کسان را می خرد آخر خدا یک شب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۱
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم براى تو
باید که از جگر بتراشم براى تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم براى تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم براى تو

باشد که من به سوى تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم براى تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم براى تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم براى تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم براى تو

از والدین، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم براى تو

چون محتشم که شعر براى حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم براى تو...

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم برای تو
باید که از جگر بتراشم برای تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم برای تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم برای تو

باشد که من به سوی تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم برای تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم برای تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم برای تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم برای تو

از والدین ، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم برای تو

چون محتشم که شعر برای حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم برای تو

ای کشته ی محبت تو حضرت حسین
پیداست در جلال تو کیفیت حسین

کس ناز چشمهات چو زینب نمیکشد
درد شبانه ات به جز شب نمیکشد

فرصت نشد شرار جگر تا جبین رسد
بیماری سریع تو بر لب نمیکشد

روزی کشید ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدینه مرتب نمیکشد

هر چند رنگ خون شده آن کام نازنین
کس چوبدست خویش بر آن لب نمیکشد

زهری که خورده ای چو به خورشید اثر کند
کارش ز صبح تا به سر شب نمیکشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

گریه ها حلقه شده پا به رکابش کردند
کِل کشان اهل حرم مرد ربابش کردند

بی زره آمده از بس که شجاعت دارد
کس حریفش نشد و زود جوابش کردند

تیر مرد افکن بر طفلک شش ماهه زدند
یعنی اندازه ی عباس حسابش کردند

زودرس بود بزرگ همه ی قوم شدن
چون خدا خواست بدین شیوه خضابش کردند

سر شب شیر نمی خورد، نمی خفت علی
این که خوابیده، گُمانم که عتابش کردند

شورِ چشمِ تر او داشت اثر می بخشید
کوفیان هلهله کردند و خرابش کردند

باخت چون سر، به تراش نوک نی منزل کرد
این نگین را ز درون برده رکابش کردند

بعد از این خاک سرِ هر چه ثواب است که قوم
هر چه کردند به شه بهر ثوابش کردند

نخریدند دلِ سوخته ی سلطان را
لیک اصغر جگری داشت که آبش کردند

مادر تشنه ی شش ماهه خود اقیانوس است
ربِّ آب است و در این جلوه سرابش کردند

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید

کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید

نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید

راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از  آن بهر تو در می آید

به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟

راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟

راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید

سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته خونی که ز سر می آید
 
محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا

در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا

خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا

چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا

دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا

دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا

تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا

انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا

شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا

چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
‏این حرف ها برای تو بابا نمی شود

محمّد سهرابی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

ای شعله فراق مرا بی امان بسوز
ای دل تو نیز بشکن و تا می توان بسوز

ای فکر ناله سر کن و آتش شو ای قلم
ای مغز شعله ور شو و ای استخوان بسوز

عطر و ضریح شاه دل است و سرشک من
ای اردهال گریه کن ای اصفهان بسوز

حیف است ای دل از غم دنیا گداختن
همت کن و ز غربت شاه جهان بسوز

چون شمع آب شو چو شرر پاره پاره شو
بر اهل بیت وحی چنین و چنان بسوز

معجر نماند و ماند دو چشمی پر از سرشک
ای کعبه بی لباس شو ای ناودان بسوز

افتاد شاه و ناله زینب به عرش رفت
آه ای زمین به خاک شو ای آسمان بسوز

بر نیزه تکیه داد چو یاری به بر ندید
ای دوش عرش شرمی زین داستان بسوز

فریاد العطش ز بیابان کربلا
از آسمان گذشت پس ای آسمان بسوز

معنی جواب آن غزل صائب است این
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست

او یک امام بود هرچند بی قیام
اویک رسول بود جبریل شاهد است

در آخرین کلام حرفش نماز بود
اوجعفر خداست،پیری که بود و هست

از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست

از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست

آتش چه م یکند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست

حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست

زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست

کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست

وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران

با "قل هو الَه" است برابر "علی مدد"
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

⬅️ گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
کس نیست اینچنین اسد بی بدل که تو

کس نیست اینچنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

محمد سهرابی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران
می سازی ام چنان که عبادت ثواب را
می بازمت چنان که ریایی صواب را

در شرح مو به موی تو من مکث میکنم
میخوانمت چنان که فقیهان کتاب را

شرح فراق میدهم از ذوق وصل خویش
"میبوسمت چنان که لب تشنه آب را"

گفتم مرا ببخش که تابیدم از رخت
بخشیدی ام چنان که فلک آفتاب را

گفتم که "انت" خواب و "انا" خسته ی سفر
من ناگزیرم از تو بکُش انتخاب را

دعوای زید و عمرو به هر نحو شد تمام
صرف نظر نمیکنی از من عتاب را

تن را مزن به آب که این پیکر غیور
ترسم کند شراب ، زلالیِ آب را

تا جوهر گناه مرا گریه حل کند
روز جزا به آب بیفکن کتاب را

ما هرچه خورده ایم به پای تو خورده ایم
پس از قضا به دست تو دادم حساب را

ما را شراب خورد ، عجب طرفه ساغری
در زیر آفتاب که پختی شراب را؟

یاد تو بین حلقه ی ما جا نمیشود
مسجد نمیکشد جلوات شراب را

چنگی نمیزند به دل شیوه ی غزل
باید دخیل بست ضریح رباب را

بودند انبیا همه در ناله و خروش
چون تشنه یافتند گُل ِ بو تراب را

گفتند با حسین دگر پا به پا مشو
برخیز و دست دست مکن طفل خواب را

بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست
باید به آب بست جهان خراب را

از پیر ما پیر نگشته خضاب کرد
باید حبیب یاد بگیرد خضاب را

شش ماهه را مبارزه ی تن به تن که رفت
عالم چرا نسوختی از این سخن که رفت؟

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

دعای زنده‌دلان صبح و شام یا حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است

مبین ز نسل حسن هیچ کس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است

حسین می‌شنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بی‌صدا حسن است

حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است!

بخوان به نام پسر، تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه‌ی شیرخدا اباحسن است

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل ، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکانِ محبت فروشی است
آهن فروش ، از چه دُکان مرا گرفت؟

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت

گِل شد ز خاکِ سُمّ ِ فرس خونِ پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت

معنی ، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

جز زخم ما که عرض دوا را نگه نداشت
کس آبروی تیغ شما را نگه نداشت

در آرزوی زلف تو میلم کشیده شد
دیشب دلم که حد دعا را نگه نداشت

حتی سگت نرفت سر استخوان وی
هر نابلد که راه وفا را نگه نداشت

ای اهل قبله ذبح دعایت که فیض را
از گبر و بت پرست و نصارا نگه نداشت

افغان دل نکرد مراعات روز وصل
این داغ دیده حرمت ما را نگه نداشت

 آواره باد هم‌چو صبای سخن فروش
هرکس که حق صحبت ما را نگه نداشت

پر راز نیست کعبه چنان کربلا که او
در خویش معنی شهدا را نگه نداشت

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

هست قرآن حافظ ما صورت فالیم ما
 فارغ از دیروز و فرداییم ما، حالیم ما

رفتن مارا به خندیدن تناسب بسته اند

مرگ مارا عید می گیرند، چون سالیم ما

در رکوع ما دعای عافیت جایی نداشت

 
اوّل و پایان هر دردیم ما، دالیم ما

       امروز را فردا بریز ،سخت مخمورم شراب
ای طبیب امشب نیایی، ناخوش احوالیم ما

جمع اضدادیم ،هم پستیم هم والامقام

روضه ی ما خواندنش سخت است، گودالیم ما


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران