دیگر سخن از پلاک و کوله کافی ست
صحبت زخلوص لاله ها حرافی ست
این بدعت تازه ایست ما آوردیم
انگار که تکلیف به جا آوردیم
از سیرت لاله ها بسی دور شدیم
با رنگ و ریا و کینه محصور شدیم
گفتیم که شب تا به سحر ناله کنان
از پیله جدا گشته و پرواز کنان
رفتند که سرمست رهایی بودند
دلخسته زآهنگ جدایی بودند
شب ها که سخن زحمله ی فردا بود
در ذکر و نماز عاشقان غوغا بود
در مسلخ مین و ترکش و خمپاره
با ذکر حسین جسم شان صد پاره
گفتیم و نوشیم و سرودیم چه سود
انگار که چون قصه یکی بود و نبود
گفتیم ولی قبیله سر درگم شد
در کوله به جای عاشقی گندم شد
آری که چنین بوده و هستند هنوز
از جام ولای عشق مستند هنوز
ماییم که در معرکه ی عسر شدیم
مصداق حقیقی لفی خسر شدیم
یک شب به هوای کوچشان گریانیم
فردای دگر دوباره سرگردانیم
تکلیف نهادند و رهایش کردیم
لبریز فریضه و قضایش کردیم
تاکی به ریای خویش دلخوش باشیم
ای کاش که از نسل سیاووش باشیم
رفتند که عاشقی رعایت بشود
نی ورد زبان گشته و عادت بشود
سر تا به قدم حرف و زبانیم هنوز
با رنگ و ریا در پی نانیم هنوز
وقتی که تمام آبرو نان بشود
با هاله حضور ماه کتمان بشود
باید زعمل دم زدلیران بزنیم
هرلحظه سری به کوی شیران بزنیم
با این همه اسوه کارمان بیداد است
در بغض گلوی کوله ها فریاد است
ای کاش هوای سینه طوفانی بود
یا دیده زداغ لاله بارانی بود
با سیرت پاکشان صفا می کردیم
بار گنه از شانه جدا می کردیم
با کوله و چفیه می توان جاری شد
باید که به کوی عشق و عیاری شد
هستند کسانی که رخی تر دارند
باید که پلاک کوله را بردارند
آنان که بصیرتی خدایی دارند
دیریست که حسرت رهایی دارند
باید به زبان خویش اعجاز کنند
از غربت لاله ها گره باز کنند