جنگ بود آری زمانی جنگ بود
عرصه بر مردان عاشق تنگ
بود
آسمان را ابرهایی تیره بود
مرگ را چنگال ،سخت و
چیره بود
پای دشمن بر گلومان گیر بود
هرنفس را ضربتی شمشیر بود
راهمان لبریز درد و سنگ بود
هرکه بر می گشت عار و ننگ
بود*
عده ای لبریز غیرت، پا شدند
راهی آن راه جان فرسا شدند
هرکه عشقش بیش دردش بیش بود
فارغ از اغیار و جان خویش بود
خسرو و مجنون و وامق کیستند
طفل مکتب خوانشان هم نیستند*
یاد داری سجده ها و خاک را
عشقبازی گوشه ی افلاک را
سجده هاشان خاک را مغشوش کرد
جرعه جرعه اشکشان را نوش
کرد
مثنوی عشقشان را خوانده ای ؟
در حریم عشقشان دل رانده
ای؟
مثنوی عشقشان هفتاد من
برگ هایی پُرزخون و دست و
تن*
اشک ها بر دیده غوغا می کنند
غصه ها را در دلم جا می کنند
بر گلویم بغض ،پنهانی شده ست
طاقتم عمریست قربانی شده ست
از شهیدان ظاهری را دیده ایم
خویش را با خویشتن سنجیده
ایم
ای به دریا رفتگان عشق پوش
ای به صحرا ماندگان باده نوش
ای که جا ماندید زان عاشق کُشی
مست زخمید و اسیر سرخوشی
جامع السّردلیران نبرد
سینه هاتان خسته ی هجران و
درد
بارها در سینه «دوران» دیده اید
از دو دیده« باکری» باریده اید
سهم ما از جنگ پنداری شده ست
مستندها حرف تکراری شده ست
گوشمان محتاج حرفی دیگر است
آرزومان عاشقی در سنگر است
این کویر تشنه را کاری کنید
خستگان راه را یاری کنید
پرچم عشاق بر دوش شماست
چفیه های مانده تن پوش
شماست
آسمان دیده را باران شوید
وام دار خون سرداران
شوید
کوله و پوتین وچفیه در بَر است
عاشقان ، وقت جهادی دیگر
است *
تا به کی در حاشیه در گوشه ای
خاطرات عشق را در پوشه
ای
سابقان راه، بر منبر شوید
با پلاک عشق در خیبر شوید
کشتی افکار و سرگردانیش
ناخدا باشید در حیرانیش
گرنمی جویند خود پیدا شوید
پیله را بشکسته و شیدا شوید
عشق را بر دیده ها جاری کنید
غربت« فهمیده» را کاری کنید
عرصه ی اندیشه را باران شوید
نسل بعد از جنگ را
«چمران» شوید
مرتضی برخورداری