هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی برخورداری ـ سودابه مهیجی» ثبت شده است

گفته بودی که به چشمان تو دعوت دارم
من به این وعده ی خرمن زده عادت دارم
 
قصه ی سنگ بزرگ است و حدیث نزدن
ور نه سر را هدف سنگ ارادت دارم
 
گرچه دانم نشود لیک به سر آمده ام
حرم چشم تورا میل زیارت دارم

بی گمان نهرعسل ریخته در دیده ی تو
که به زبور عسل حس حسادت دارم

یا بهاری ست که در آینه چادر زده است
که چنین با نگه ت شوق  وطراوت دارم
 
عاشقی معرکه ی تهمت و بد عهدی هاست
همچو نی ازغمِ عشقِ تو شکایت دارم

آنقدر پشت درَت دست تمنا زده ام
که به مهمانِ غمِ هجر تو شهرت دارم
 
گه برانی که میا ،وعده ی ما وقت دگر
گه بگویی که غمِ تیر ملامت دارم
 
تا خدا حق مرا از تو بگیرد هرشب
بر لب از مصحف دل شکوه تلاوت دارم
 
%D.7.:8� من خسته ی محنت زده ثابت قدمی ست
تا ابد در قفست قصد اسارت دارم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ردّی ازغصه به دشت گونه ها جامانده ست
بین تن های دگر دوباره تنها مانده ست

بی گمان حسرت و غم خیمه ی بیداد زده ست
که به هر پنجره پیراهنی از «ها »مانده ست

سرخی دیده و زردی رخ و قد کمان
وه چه قوس و قزحی در دل صحرا مانده ست

تا رقیبان هوس طعنه ی بی جا نکنند
برلبش واژه ی تکراری حاشا مانده ست

همچو شاهی که به تاجش نظری دوخته اند
یک تنه در قفس شورش و بلوا مانده ست

یا دری بسته به یک خانه ی خشتی و خراب
پیش هر رهگذری غرق تمنا مانده ست

شایداز او خبری آید و احساس کند
قدمی تا نفس شرجی دریا مانده ست

و سپیده خبرآرد که به فرجام رسید
لحظه ای ازشب ظلمانی یلدا مانده ست

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

سر تا به قدم مست و پریشان بنویس
محنت زده ای چو پیرکنعان بنویس

بیژن شده ام ،زخمی و افسرده مرا
درمانده به چاه کین توران بنویس

افتاده ام از نفس،مرا قاصدکی
سرگشته و بی مقصد وحیران بنویس

یا گمشده طفلی به مصلای  شلوغ
بی مادر و غرق آه و افغان بنویس

چون برگ تکیده ام به شلاق خزان
بی پرده مرا نحیف و لرزان بنویس

هم عاقل و دیوانه چو شیطان زدگان
اصلا تو مرا یکسره نادان بنویس

درمکتب عاشقان افتاده زپا
پیوسته مرابی سرو سامان بنویس

وقتی نرسد دست به خرمای نخیل
ای دوست مرا خدای حرمان بنویس

گویند که حاذق تر از او نیست طبیب
بیماری من را غم هجران بنویس

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران
لیلایی و دیریست که من بادیه گردم
با خیل رقیبان همه جا گرم نبردم

گه زائر کوی تو به صد شوق و تمنا
گه در هوس جرعه ای از باده ی دردم

ازخون دلم  راه  کشیدم  که  بیایی
عالم همه دانند که در عشق تو فردم

هرچند که قافی و نظرگاه تو سیمرغ
با این همه افتادگیم صخره نوردم

افسوس که شیرینی و تلخ است مرامت
بازنده ی عشق تو و این بازی نردم

گاهی به مدارایی و دلجویی و پیمان
گه با دگرانی زدرگاه تو طردم

ازیُمن  جفای تو در این وادی هجران
پیمانه ی لبریز غم و ناله ی سردم

از حُسن و وفای توچه حاصل شده دل را
جز درد و پریشانی و رخساره ی زردم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

ما وارث آزادگی کرببلاییم
بیگانه ی هرذلت وتسلیم وجفاییم

بر آتش افروخته ی کینه خلیلیم
هرگمشده ای را به ره راست دلیلیم

در هر نفسی زائر سجاده ی طوریم
از نیل پُراز حیله همه مست عبوریم

گر بیم هلاک است به دریا همه نوحیم
در عشق و صلابت به سرافرازی کوهیم

سرزنده و عیسی نفس و رستم دستان
درهول و هراسند زما مرده پرستان

ما مَرد وفاداری و عشقیم نه تزویر
شیریم و نیفتیم به دام غُل و زنجیر

ثابت شده پیمان شما کذب و زبون است
چنگال شما در هوس باده ی خون است

یک روز به آرامش و صلحید ودگر روز
لب تشنه ی جنگید وپُرازکینه ی جانسوز

تهدید شما حربه ی از کار فتاده ست
ایران پَر کاهی به شما باج نداده ست

بر خاک وطن گر زطمع چشم بدوزید
با وسوسه ی متحدان جنگ  فروزید

گرپای از این کهنه گلیمت به در آید
با رمی دلیرانه شکوهت به سر آید

با مُشت گره کرده ی ما حرف نگفته ست
در خاک وطن فوج ابابیل نهفته ست

گستاخی یتان صبر و تحمل برباید
شیران وطن را به تل آویب رساند

اول،گذر از پیکر صهیون پلید است
دوم قدم لشکر ما کاخ سفید است

آنان که زره با سر انگشت ببافند
با سنگ وطن سینه ی جالوت شکافند

وقت است که ظلمت کده را نور بگیرد
شیطان جهان خواره ره گُور بگیرد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۷
هم قافیه با باران

 رنگ سرخی که به آن چهره برافروخته ام
یا غباری که به گیسوی خود اندوخته ام

خستگی های لبی را که ترک خورده زآه
تیر مژگان و زبانی که به غم دوخته ام

جامه بغض قدیمی که گلو کرده به تن
هق هق گریه که در نیمه شب آموخته ام

لشکر غصه که چون قوم تتار آمده است
ملک دل را که چو قاجاریه بفروخته ام

همه از دولت اسکندر عشق است که من
تخت جمشیدم و سر تا به قدم سوخته ام

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۶
هم قافیه با باران

روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
گرچه با عشق نسیم قاصدک می رقصد
آبشاری  سرمست
شادمان می خواند
چشمه ای خنده به لب
ازخَم سنگ گران می گذرد
بلبلی راز دلش را به گُلی می گوید
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
گرچه در گیجی ابر
قطره هایی عاشق
ازلب پنجره ای بوسه ها می گیرند
ماه در برکه ی خویش سخن از عهد کُهن می راند
ودرختی همه شب تا به سحر
با شباویز غزل می خواند
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
این همه زیبایی
لحظه ایی تیره و تار پیش چشمان تو پَر می گیرند
آن زمانی که دلی زار و غمین
از دکانی پُر گوشت تکه ای پوست تقاضا دارد
تا شکم های یتیمانه شبی سیر شود
وبه فحاشی بی درد کسی سنگ صفت
پیش چشمان همه می شکند
یا شبی سرد و غمین
کودکی خسته زتاریکی شهر
میهمان گشته به پسمانده  افتاده به خاک
خیره گشته ست به یک تکه ی نان
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
و زمانی که شرافت،پاکی
ارزشی قدر هوس های ریالی دارد
این عجب نیست اگر می شنوی
تبری با ریشه
عهدو پیمان اخوت دارد
عده ای فکر فریبند و ریا
دست هایی همه کج
پای اندیشه فرو رفته به گرداب گناه
ومصیب شده مهمان دل رهگذران
کاش باران بزند و بشوردهمه ناپاکی را
که از آن پس
غم همسایه ملاک است نه خویش
حرص و ناپاکی ونیرنگ هلاک است نه خویش
کاش باران بزند
کاش باران بزند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

شده یکبار مرا با دل خود یار کنی
گرچه سنگ است ولی باز تو اصرار کنی

دیده ابری ست که درهجرتو باران دارد
شده با ابر خود این زمزمه تکرارکنی

شده یکبار نگویی که موازی باشیم
نقطه ایی آخر خط،صحبت پرگار کنی

شده هنگام غروبی که پراز ناکامی ست
تا که آرام شوم صحبت دیدار کنی

شده یکبار گرفتار وفا باشی و عهد
با رقیبم سخن از فتنه و آزار کنی

شده مهتاب شبی وقت غزلخوانی ماه
همه را جز من محنت زده انکار کنی

شده یکبار قدم را به بیابان بنهی
همدلی باغم مجنون گرفتار کنی

هنری نیست که فارغ بنشینی وبه ناز
روز و شب خون به دل عاشق بیمار کنی

این همه کار نه ازعهده ی تو ساخته نیست
دین و آیین تو این است دل افگار کنی


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

بی خبر می گذری معرکه پا می گیرد
دود این حادثه در چشم تو جا می گیرد

عطر گیسوی تورا باد چوبا خود ببرد
غنچه ها جامه دران ،شیخ عبا می گیرد

گیرم ای ماه که پنهان شده ای در دل ابر
موج دریاست که از نور بقا می گیرد

در دل آینه ها نقش تو ناپیدا نیست
آخر از حسن تو آیینه جلا می گیرد

برمدارتوبه گردش همه ی مردم شهر
که به یُمن قدمت شهر شفا می گیرد

آه از عشق که چون دام نهانی ست به دشت
هم به یک لحظه عجب مرغ رها می گیرد

ابتدا دانه و سرسبزی و آوای نسیم
انتها بال تورا تیر قضا می گیرد

گریه ی نیمه شبم را چو فلک می شنود
فارغ از حیله گری رنگ عزا می گیرد

کوهی از سنگ بلوری و تورا نیست جواب
با همه داد و فغان اوج صدا می گیرد

دل شکستن هنری نیست حذر کن که دمی
از غم سینه ی ما قلب خدا می گیرد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
در هجر تو عمریست مرا موی سپید است
گویند که پایان سیه روز امید است

ای کاش که این قاعده را غم بپذیرد
دیریست که دل تشنه ی یک لحظه نوید است

قلبی که تپیده ست به دیدار تو هر دم
قفلی ست که در حسرت یک لحظه کلید است

آن سرو که در باغ به صد عشوه خرامید
در دام خزان مانده و بازیچه ی بید است

خم گشته مرا قامت و گویند به طعنه
این نخل نشسته به لب جوی رشید است

هرگز نشناسند مرا کهنه رفیقان
گویند که این چهره ی غم دیده جدید است

یک روز اگر آتش این سینه بخوابد
رقصان شوم آنروز مرا عید سعید است

دیشب زده ام فال به فنجان شکسته
با کینه نوشته است که دیدار بعید است

هر شب به هوای تو قدم می زند این ماه
بر خاک رخ کوچه که با نام شهید است

مرتضی برخورداری
۱ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲
هم قافیه با باران
لحظه ای صبر بمان کاسه ی آب آرم و بس
شاید این بار به هجران تو تاب آرم و بس

آب را پشت سرت ریزم وبالای سرت
حافظ عشق به دیوان و کتاب آرم و بس

 باید از دفتر زهاد به اذکار و دعا
هرجه بدخواه من وتوست بخواب آرم وبس

ترسم این است که برباد شود خاطره ام
وقت رفتن گوهر اشک به قاب آرم و بس

ای که بارانی و با بغض زما می گذری
حیف و صدحیف لبی سوی شراب آرم وبس

لحظه ای صبربمان تا که زجام نگهت
جرعه ای ناب به میخانه شراب آرم و بس

 آخر این رسم وفا نیست که دریایی و من
همچو مرداب به سر موج حباب آرم و بس

 می روی عهد همان است که در نیمه ی ماه
چون بتابی پی دیدار شتاب آرم وبس

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

درخم کوچه ای از فصل قدیم
خانه ایست کاهگلی
همه ی خانه پراز خاطره و
به دل گنجه ی آن
اثری هست زعشق
اثر از حس بلور
حس جاری شدن از بال نسیم
قاب عکسی زبهار
شیر مردی زدلیران نبرد
مردی از ساحل عشق
روزگاری این جا
هم صدای مادر
قصه می گفت زعشق
تا که مادر می گفت «چای هم آماده ست»
خنده می زد چو گل یاس سفید
وسر آغاز گپی مستانه
آری آن روز گذشت
و جوان رفت و دگر باز نگشت
و چه غمگین امروز
اثری نیست زآن شیر جوان
همه مرغان مهاجر با عشق
پرکشیدند به پاییزو بهار
آری آن روز گذشت
دیگر از خنده ی مادر اثری نیست و او
آرزویی دارد
استکانی پر چای
وگپی مستانه


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

دیوانه دلم سنگ به تو عین ثواب است

امید به هشیاری تو نقش برآب است

 

در کوچه و بازار چنان شهره ی خلقی

نامت همه جا پرسش وهم ختم جواب است

 

هرلحظه حضور تو چوآهی ست شرر خیز

دردی که قدم های تو لبریز عذاب است

 

با توست غم بی کسی وحسرت جانکاه

ای دشمن هر دوست چه آیین صواب است

 

مجنون زتو آموخت غم دربه دری را

کاین گونه به هر وادیه در بند سراب است

 

ای کاش طبیبی برسد حاذق و عاشق

احوال عمومی دلم سخت خراب است

 

گه کوه گرفتار غرورست و گهی کاه

گه زهر هلال شده  گه باده ی ناب است

 

گفتم که چو دریاست به درگاه تو آرم

آنجا که دل مدعیان در تب و تاب است


امواج حضور تو چو برخاست بلم گفت

این دل به سراپرده ی عاشق حباب است


مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

او خواست که این واقعه زیبا بشود

ارکان فلک اسیر بلوا بشود

 

تاریکی شب با همه ی ظلمت خویش

جامانده که خورشید هویدا بشود

 

نمرود زمان نشسته با کینه و خشم

بر دامن خیمه شعله بر پا بشود

 

مُحرم شدگان عشق لبریز جنون

بی تاب که مسلخی مهیا بشود

 

فریاد عطش برآید از خیل حرم

مشکی به جفای تیر دریا بشود

 

آری چه حزین است که در چشم پدر

رعنا گوهری به کینه اربا بشود

 

ماهی شکند به نیزه ی تیز خسوف

قدّی زغمش شکسته و تا بشود

 

چشم طمع تیر و سپیدی گلو

آرامش نوگلی معما بشود

 

قدقامت عشق آید هنگام حضور

تیرآید خون فرش مصلا بشود

 

انگشتر و پیرایه و پیراهن نور

هنگام غروب خسته یغما بشود

 

زینب به هواداری اطفال یتیم

درآتش غم بادیه پیما بشود

 

باغی که شکوفه داده در اوج خزان

با جور تبر غرق مدارا بشود

 

او خواست که هفتادو دو عاشق سرِدار

او خواست که کربلا تمنا بشود


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

ماه در حیرت آن چهر دلارای علی ست

روز و شب معتکف دیر تولای علی ست

 

عرشیان جامه ی احرام به تن دوخته اند

خیل حجاج همه غرق تمنای علی ست

 

نور درنور علی آمد واحمد بوجود

شب معراج نبی محو تماشای علی ست

 

در احد هاتفی از غیب بر آورد خروش

«لافتی»گوهری از ساحل دریای علی ست

 

ساقی کوثر و سرمایه ی اطفال یتیم

خلعتی دوخته برقامت رعنای علی ست

 

با نبی گفت که «اکملت و لکم»نیست عجب

این هم از دولتی خُلق مصفای علی ست

 

جمله زرتشت و مسیحی و مسلمان و یهود

عالمی مست زیک جرعه ی صهبای علی ست

 

شیر دشمن شکن و عارف سجاده وعشق

ذکر یاهو همه جا بر لب شیدای علی ست

 

آنکه بردوش نبی کعبه زاصنام زدود

آنکه خیبر شکند دست توانای علی ست

 

آری آن دست که بالا شدو فرمود نبی

خیر عقبای شما در ید بیضای علی ست

 

آنکه لب تشنه دویده ست به وادی سراب

بی گمان در هوس جام گوارای علی ست


مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

جنگ بود آری زمانی جنگ بود  

 عرصه بر مردان عاشق تنگ بود

 آسمان را ابرهایی تیره بود   

 مرگ را چنگال ،سخت و چیره بود

 پای دشمن بر گلومان گیر بود 

 هرنفس را ضربتی شمشیر بود

 راهمان لبریز درد و سنگ بود   

 هرکه بر می گشت عار و ننگ بود*

 عده ای لبریز غیرت، پا شدند 

 راهی آن راه جان فرسا شدند

 هرکه عشقش بیش دردش بیش بود  

فارغ از اغیار و جان خویش بود

 خسرو و مجنون و وامق کیستند  

طفل مکتب خوانشان هم نیستند*

 یاد داری سجده ها و خاک را 

 عشقبازی گوشه ی افلاک را

 سجده هاشان خاک را مغشوش کرد 

 جرعه جرعه اشکشان را نوش کرد

 مثنوی عشقشان را خوانده ای ؟ 

 در حریم عشقشان دل رانده ای؟

 مثنوی عشقشان هفتاد من    

 برگ هایی پُرزخون و دست و تن*

 اشک ها بر دیده غوغا می کنند 

غصه ها را در دلم جا می کنند

 بر گلویم بغض ،پنهانی شده ست 

 طاقتم عمریست قربانی شده ست

 از شهیدان ظاهری را دیده ایم  

 خویش را با خویشتن سنجیده ایم

 ای به دریا رفتگان عشق پوش  

ای به صحرا ماندگان باده نوش

 ای که جا ماندید زان عاشق کُشی  

مست زخمید و اسیر سرخوشی

 جامع السّردلیران نبرد   

 سینه هاتان خسته ی هجران و درد

 بارها در سینه «دوران» دیده اید 

از دو دیده« باکری» باریده اید

 سهم ما از جنگ پنداری شده ست  

 مستندها حرف تکراری شده ست

 گوشمان محتاج حرفی دیگر است  

آرزومان عاشقی در سنگر است

 این کویر تشنه را کاری کنید  

خستگان راه را یاری کنید

 پرچم عشاق بر دوش  شماست   

  چفیه های مانده تن پوش شماست

 آسمان دیده را باران شوید  

   وام دار خون سرداران شوید

 کوله و پوتین وچفیه در بَر است   

 عاشقان ، وقت جهادی دیگر است *

 تا به کی در حاشیه در گوشه ای 

 خاطرات عشق را در پوشه ای

 سابقان راه، بر منبر شوید   

  با پلاک عشق در خیبر شوید

 کشتی افکار و سرگردانیش  

ناخدا باشید در حیرانیش

 گرنمی جویند خود پیدا شوید  

پیله را بشکسته و شیدا شوید

 عشق را بر دیده ها جاری کنید 

 غربت« فهمیده» را کاری کنید

 عرصه ی اندیشه را باران شوید  

  نسل بعد از جنگ را «چمران» شوید


مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

عاقبت برق نگاه تو زمین گیرم کرد

چشمه ی آب حیات است ولی پیرم کرد

 

آمدم تا که رها گردم از این قید ولی

خَم گیسوی پریشان تو زنجیرم کرد

 

من که فرهاد نیم تیشه به سر جای دهم

خَم ابروی تو با حادثه درگیرم کرد

 

جان خود را سپری کرده به جنگ آمده ام

ماه دلجوی تو لب تشنه ی شمشیرم کرد

 

سوی صحرای غمم چاه مرا می خواند

حسرت دیدن مصر تو چنین شیرم کرد

 

گرچه امید وفا از تو بعید است ولی

شهره ی شهر شدن بسته ی تقصیرم کرد

 

بی خیال ازغم ایام و دغل بازی آن

مهرتوآمدو دلبسته ی تقدیرم کرد

 

تا به زندان توام لذت آزادی هست

بی تو این دام رهایی زهمه سیرم کرد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

جامانده ی کوچم مرا بال و پری نیست

آنکس که جدا ماند هم اورا خبری نیست

 

من ماندم و بی بالی و پروای پریدن

دیریست مرا طاقت این دربه دری نیست

 

چون کوچه دل خویش به دیدار تو دادم

گفتی به تن کوچه دگر رهگذری نیست

 

ثابت قدمی را دلم از هجر تو آموخت

درعشق تو این بی سروپایی هنری نیست

 

این قاعده ی زندگی رهگذران است

افتاده ی ره را رمق همسفری نیست

 

برگی شده ام در دل پاییز که هردم

سیلی خورطوفانم و ازمن اثری نیست

 

درباغ همه طعنه زنانند به این سرو

جزحسرت جانسوز تودیگر ثمری نیست

 

درگیر شب تارم و کی می شود آیا

خورشید براید که امید سحری نیست


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

این بار علی آمده در صحنه ی پیکار

پرچم بسپارید به بازوی علمدار

 

مرحب شکنی آمده خیبر بگشاید

دروازه به سرپنجه ی توحید رباید

 

از میمنه تا میسره صد مالک و عمار

رنجیده بسی عبدود از ضربه ی کرار

 

قران به سر نیزه خریدار ندارد

با میوه ی ممنوعه کسی کار ندارد

 

با اشعری نفس درِ صلح نجوییم

برچهره ی ابلیس بسی سنگ بکوبیم

 

این گرگ که پوشیده لباس رمه و میش

با همدلی ما نبرد کار خود ازپیش


با نام احد تنگه به تدبیر ببندیم

بر مکر سفیهانه ی ابلیس بخندیم

 

وقت است در این واقعه جبریل بیایید

با نام فتوت غزلی نغز سراید

 

ما مرد جهادیم چه با تیرو چه منطق

در عرصه ی گفتار دلیرانه وناطق

 

گوینده ی حقیم اگر تلخ تر از زهر

باطل بسپاریم به خونخوارگی دهر

 

امر ست که با تیغ زبان نیک بتازیم

با ماه پدیدار بسی موج بسازیم

 

وقت است سیاووش بزند بر دل آتش

با تیر سخن ساز کند چله ی آرش

 

اول قدم لشکر ما قول سدید است

برگردن تهدید شما برق حدید است

 

ما واهمه از حربه ی تهدید نداریم

در شِعب جفا دانه ی امید بکاریم

 

اندیشه ی بمب اتم اندیشه ی خام است

در مکتب ما داشتنش فعل حرام است

 

تاریخ به پیشینه ی این قوم بنازد

دشمن به دلیران وطن نرد ببازد

 

مردی بجز از لشکر توحید نشاید

آزادگی از قبله ی خورشید برآید

 

باید بنویسند در این فصل توافق

کاین ملت آزاده ی سر تا به قدم شوق

 

لبریز عطش هم نفس  رود بتازند

در راه وطن جان وسر خویش ببازند

 

ذلت نپذیرند که از قید رهایند

با رهبر فرزانه ی خود مست ولایند


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

باز بر پا کرده ایم

یادمانی ،چلچراغی

شمعی و فانوس و عشقی.

 

عکس ها را چیده ایم

چند تایی هم کلاه

چفیه ای بر دوشمان

و لباس خاکی ای تن پوشمان.

 

سنگری را یاد آن ایام بر پا کرده ایم.

 

لحظه هایی یاد مردان می کنیم

فکه و مجنون و هور

یا شلمچه

عاشقی و خالصی

یا برای دیگران دلواپسی.

 

باز هم در غربت مردان خون

اشک جاری می کنیم

تا به پایان میرسد

می رویم تا سال بعد.

 

باز موسی راهی طور است ما

خود پرستی

ظاهر و ظاهر پرستی

با هوس در آشتی.

 

روزگاری هست ما جا ماندگان

راهشان را یادشان را

آسمانی مردی و ایثارشان را

سفره ها انداختیم

و چه آسان راهشان را با ریا دل باختیم.

 

عهد کردیم تا شهیدان

این سبو را «می» شوند

و شکستیم عهد را

از شهیدان هم سبویی ساختیم

باده ی دلخواه را در اندرون انداختیم

سهم مان را لحظه ای کردیم از مردان مرد.

 

یاد داریم آن زمانی را که روبه در کنام شیر شد

خاک مان از خون مرغان مهاجر سیر شد

لیک غافل گشته ایم

 راه خون و نور را

 

سهم شان را فاتحه یا خاطره

یا مرور یک وصیت کرده ایم.

 

ای جماعت

نفخه ی پاک شهادت در هواست

شامه ای باید تا عاشق شویم

تا به انفاس مسیحا ی دلیران نبرد

در هوای عاشقی و چفیه و سربند ها

و رها از دام و زنجیر و تمام بندها

سامری نفس را

با خلوص سجده ها

 دردل آتش فرو سازیم و معدو مش کنیم

تا تمام لحظه ها مان

 یادمانی باشد از مردان عشق

 

مرتضی برخورداری دشت خاکی
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران