هم‌قافیه با باران

۱۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی رحیمی ـ حمید مصدق» ثبت شده است

یک‌طرف کاغذ و یک‌سو قلمش افتاده
قلمش نه؛ دمِ تیغ دو دمش افتاده
 
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده
 
آخرین لحظه همان لحظهٔ تلخی است که مرد
دیده از دست اباالفضل علمش افتاده
 
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
 
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مَرد
زخمهای تن آقا رقمش افتاده
 
بعد این‌قدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده
 
آخرین لحظه به یاد فقط این جملهٔ "شمر"
که: "خودم می‌کِشم و می‌کُشمش" افتاده
 
دَمَش از بس‌ که حسینی است، چو پایین رفته
باز در پایِ دَمَش، بازدَمَش افتاده
 
مثل بین‌الحرمین است مدینه؛ اما
سر پا نیست... دراین سو حرمش افتاده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران

شمعی شدم که بی تو به سوسو درآمده ست
سوسو کنان دوباره از این سو درآمده ست

چشمم ز گنبد تو خود ماه آمده
ابرو به صحن رفته و چاقو درآمده ست

اصلا برای اینکه شود خاک پای تو
بالای چشم های من ابرو درآمده ست

هرشب گر از حوالی گنبد گذشته است
حق می دهم که ماه به زانو درآمده ست

زانو زده ضریح و برای نوازشم
ازکتف مرقد تو دو بازو درآمده ست

ازگوش پا گذاشته در سینه یا رضا
ازبین لب به عشق تو یاهو درآمده ست

درصحن جامع آمده گرگی به شکل من
از صحن انقلاب تو آهو درآمده ست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

بعد از رکوع و سجده و بعد از قیام از دور
هرشب دو زانو می زنم با احترام از دور

دستی به روی سینه و دستی به سوی تو
روی لبم گل می کند آقا سلام از دور

تصویر زیبایی ست از بالا که می بینی
سوی تو می آیند آهوهای رام از دور

گاهی نسیمی سوی مشتاقان خود بفرست
گاهی بده این زخم ها را التیام از دور

بین من و تو چارده ساعت زمان راه است
از منزل این هیچ تا ماه تمام از دور

من آشنا هستم به این درگاه از نزدیک
من حتم دارم دعوتم کرده امام از دور

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

اینکه هر صحنی به روی شانه اش یک ساعت است
یعنی اینکه این حرم در جای جایش فرصت است

دست خالی آمدن سخت است از پیش رئوف
حاجت خود را گرفتن از تو خیلی راحت است

خادمت که هیچ در جمهوری صحن و سرات
باد هم جارو کشان هرشب به فکر خدمت است

صبح ها خورشید می آید به گودِ صحن، پس؛
درحقیقت ناله ی نقّاره زنگ رخصت است

بعد از آن درها که با حکمت به رویم بسته شد
هر دری وا می شود اینجا به رویم رحمت است

پخش گشته بارگاهت بین ایران، اینچنین؛
«گنبدت» در شهری و شهری برایت«تربت» است

یک ضریح و زائران یک گنبد و گلدسته ها
این حرم درعین وحدت نیز عین کثرت است

این حرم لبریز شفافیت است و در دلش؛
سنگ قبر عالمان آیینه های عبرت است

اینکه درهای حرم باز است روی هرکسی
جلوه ای از جلوه های عام رحمانیت است
 
من که هربار آمدم دور ضریحت جا نبود
شوکت سلطان به تعداد زیاد رعیت است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

گم کرده بودم کل اعضای خودم را
چشم و سر و ابرو و لب های خودم را

هر زائری با عضوی از من بود، دیدم
بی آینه در صحن سیمای خودم را

من پخش بودم بین زوّار تو درصحن
پایین پا دیدم دوتاپای خودم را

پس اینچنین هی تنگ می کردم به شدت
در صحن ها انگار که جای خودم را

برخاستم یک صحن روی پاش برخاست
در حوض دیدم قد رعنای خودم را

مِنهای خود گشتم ولی با یا رضایی
من جمع کردم با تو مَنهای خودم را

پس با زبان دیگران این بار خواندم
وقت زیارت نامه آقای خودم را

می خواند مردی در کنارم غصه اش را
آخرشنیدم صوت زیبای خودم را

در موی پیری تکیه بر دیوار دیدم
با حسرت امروز فردای خودم را

سی سال بعد از گم شدن حس کردم اینجا
بر روی دوشم دست بابای خودم را

مخصوص شد وقتی زیارت با اجازه
دادم به خوبان جهان جای خودم را

مهدی رحیمی

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

فعلا که تو سرگرم عزیزان جدیدی
فعلا که به پابوس نداریم امیدی

معلوم تر از پیش شده روی سیاهم
درچشم همه شهر تو از بس که سپیدی

ایام زیارت شده مخصوص که درطوس
زوّار بگیرند دو دفعه ز تو عیدی

بااینکه خودش قفل شده بر حرم تو
شد پنجره فولاد عجب شاه کلیدی!

لطفی کن و یک بار سوالات مرا هم؛
پاسخ بده هرگونه و هروقت رسیدی

گفتند رئوفی تو و هر خواسته ای را
من قبل تر از اینکه بگویم تو شنیدی

پس خواسته ای نیست به جز عرضِ ارادت
باشد گله وقتی که مرا هم طلبیدی

مهدی حیمی

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی که آوردند قرآن را به مشهد
جان را به تن دادند جانان را به مشهد

شد پایتخت حاجت عالم، خراسان
یعنی که باید برد تهران را به مشهد

معروف کرده ظرف را مظروف، یعنی
دادند درواقع خراسان رابه مشهد

شد مرکز ایران برای ما خراسان
وقتی که آوردند سلطان را به مشهد

تایوسف اصلی دوران را ببیند
ازسمت قم بردند کنعان را به مشهد

اینگونه مِنّا گشته زیرا می شناسند
درعالم لاهوت سلمان را به مشهد

تا اینکه گوهرشاد بر صحنش بنازد
بعد از نجف دادند ایوان را به مشهد

در کربلا دادند درد عاشقی را
اما فرستادند درمان را به مشهد

درهردو عالم اهل معنی می شناسند
دراصل کل خاک ایران را به مشهد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

خوب ها را جمع کردی دور خود در مشهدت
دیدی آخر خورده شد برسینه ام دست ردت

فرق داری می گذاری بین عشاق خودت
بین زائر های خوب و بین زوّار بدت

من که میبوسم هوا را روز و شب، حس می کنم
فرق دارد بوسه بر جای لب و بر مرقدت

من به مردم گفته ام زائر شدن از لطف توست
پس چه شد آن مهربانیِ هزاران درصدت؟؟؟

کفتر جلد تو بودم بی خیالم چون شدی
می پرم دیگر به هرجایی به غیر از گنبدت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
"زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست "
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی مرد "
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ "
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
" صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! "
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
" آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد "
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
" باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
" آی باز کن پنجره را "
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

حمید مصدق
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

گنبدت مال خودت من فکر راهی دیگرم
فکر دستی مهربان و سرپناهی دیگرم

گندم صحن تورا خوردم که درفکر حرم
مثل آدم دم به دم درگیر آهی دیگرم

آدم ازجنت به درشد من ز صحن انقلاب
او گناهی دیگر است و من گناهی دیگرم

خلقت آدم اگر که اشتباهی بود، من؛
اشتباهی محض روی اشتباهی دیگرم

نیمی از خود را به جنگ نیم دیگر برده ام
دل سپاهی دیگر است و من سپاهی دیگرم

چون کلاغی که میان کفترانت گم شده است
من هم آری درحریمت روسیاهی دیگرم

چارراه خسروی و بیقراری های من
من که در هر چارراهی،چارراهی دیگرم

ماه را می بینم و با آه می گویم به او
من خودم درگیر جزرومدِّ ماهی دیگرم

حال که من را نمی خواهی میان شهر قم
راهیِ صحن و سرا و بارگاهی دیگرم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

پس غریبی در وطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد

یک حسین تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد

چونکه ام الفضل ام الرّذل گشت
باز نامردی زن تکرار شد

چون که مثل طوس در بغداد هم
زهر و انگور و دهن تکرار شد

پس غریب بی کفن در دشت...نه
پس غریب با کفن تکرار شد

با دهان و با گلو و با جگر
یک نبرد تن به تن تکرار شد

اربا اربا...نه ولی سرخ و کبود
ماه زیر پیرهن تکرار شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هم قافیه با باران

ماه باشی، روز وشب در آسمان باشی اگر
لحظه لحظه، روشنی بخش جهان باشی اگر

روضه ات یکجور دیگر می شود، در حجره ات
خود ولیِ عهد سلطان زمان باشی اگر

روضه ات حتما علیِ اکبری هم می شود
موقع رفتن از این دنیا جوان باشی اگر

بر مشامت می رسد از کوچه بوی دود و یاس
درجوانی ات خصوصا قد کمان باشی اگر

زهر ده تا اسب خواهد گشت و خواهی شد حسین
شمر وقتی رفت و در دست سنان باشی اگر

تازه بعدش روضه در ناحیه ی انگشتر است
درمسیر چشم های ساربان باشی اگر

روضه دارد می رود ازکربلا سمت دمشق
با سر ماهت دلیل کاروان باشی اگر

مادرت شد «خیزران» و بیشتر حق با شماست
اشک ریز روضه های خیزران باشی اگر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در دست تو عیار کرم می شود زیاد
در سایه سار اسم تو کم می شود زیاد

نوبت به گفتن از سر زلفت که می شود
بی شک شهید اهل قلم می شود زیاد

مثل نَفَس برای رضایی که بی گمان
در بازدم علاقه به دم می شود زیاد

در مسلک جواد اگر قول جود رفت
وقت وفای وعده رقم می شود زیاد

باب الجواد چیست که در بین زائران
آن جا که می رسند قسم می شود زیاد

باب الجواد چیست که هر کس از آن گذشت
در چشم هاش شوق حرم می شود زیاد

من مانده ام که مثل تو در بین اهل بیت
از زن چرا به مرد ستم می شود زیاد؟

در چشم سرمه ایِ  گُهَرشاد دم به دم
شادی افول کرده و غم می شود زیاد

وقتی که اُمِّ رذل تأسّی به جعده کرد
در فکر او علاقه به سم می شود زیاد

حالا مسیر روضه به جایی رسیده که؛
پیش امام چار قدم می شود زیاد

گودال نیست حجره اش اما به پیکرش
از ضرب تیر و نیزه وَرَم می شود زیاد

گاهی شبیه اکبر و چون قاسم اینچنین؛
هم می شود خلاصه و هم می شود زیاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

در حقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد

در میان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سَم تغییر کرد

در زد آقا از صدای در زدن
زود رنگ متّهم تغییر کرد

پس به روی زن نیاورد و نشست
اینچنین نوع کرم تغییر کرد

دانه ی انگور را برداشت و...
گفت شاید که "زنم" تغییر کرد

زن ولی وقت تعارف هم که شد
"یا جوادی" گفت و کم تغییر کرد

دم که پایین رفت آقا خوب بود
حال او در باز دم تغییر کرد

چون حسن مثل حسین و مثل خویش
حالتش در هر قدم تغییر کرد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

یا داغدار روضه ی شَیب الخَضیبی ام
یا بی قرار غصه ی خَد التَریبی ام

در هر کجا به کار می آیم برای اشک
در وقت احتیاج مفاتیح جیبی ام

عاشق همیشه ارث ز معشوق می برد
از غربت تو رنگ گرفته غریبی ام

هر آدمی مناسب کاری ست در جهان
من هم به روضه گریه کنِ بی رقیبی ام

از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام

تو مادری روضه ای و من حسینی اش
تو بوی یاسی هستی و من بوی سیبی ام

بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام

از منظر امام رضا عاشق توام
در بین روضه های تو یابنَ الشَبیبی ام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی شود

وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
چشمِ یکی به ماتمِ این همه تر نمی شود

مادر داغدار من! طعنه ی تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود

کودک بینوای من، گریه مکن برای من
گرچه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود

باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:
«از چه ز بانگ زاغ ها، گوش تو کر نمی شود»

ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود»

حمید مصدق

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۴
هم قافیه با باران

روزی شعار کُلِ جهان می شود علی
طبق حدیث امام زمان می شود علی

وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی
باور کنید کُلِ اذان می شود علی

آدم اگر که فرض شود دین برای آن
تن می شود پیمبر و جان می شود علی

در عالم مثال اگر رود شیعه را
سرچشمه شد نبی جریان می شود علی

زهرا اگر حقیقت شب های قدر شد
در بین ماه ها رمضان می شود علی

ای خوش به حال آنکه به هنگام عقد خویش
در سفره اش کلیدِ زبان می شود علی

ذکر حسین آخر مجلس که می شود
دقت کنی دهان به دهان می شود علی

ذکر تمام گریه کنان می شود حسین
ذکر تمام سینه زنان می شود علی

با کوله بار نان و رطب ها هنوز هم
هر شب برای ما نگران می شود علی

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران

بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست

حمید مصدق

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

آنان که التفات به دنیا نکرده اند
با نفس خویش ثانیه ای تا نکرده اند

خود بوده اند از اول و خود نیز مرده اند
در کفشهای هیچ کسی پا نکرده اند

با زور غمزه و رخ زیبا و با دروغ
خود را درون قلب کسی جا نکرده اند

در آینه اگر به رخ خویش زل زدند
غیر از خدای خویش تماشا نکرده اند

چون چشم وا نکرده و خود را ندیده اند
با چشم بسته هم به حقیقت رسیده اند

اما من و تو بسکه در اندیشه ی خودیم
با دست خویش در صدد ریشه ی خودیم

آه ای خدا مدد به شما مبتلا شوم
با راه های آدمیت آشنا شوم

گر با شکست خویش به محبوب می رسیم
کاری بکن که پیش همه برملا شوم

از لحظه های بی هدف زندگی من
من را بگیر تا که کمی با خدا شوم

ده شب گذشت و فاصله فرقی نکرده است
حتی مسیر قافله فرقی نکرده است

یک ماه پیش بی تو و امروز بی خدا
پایان این معامله فرقی نکرده است

این شهر قبل زلزله _ این شانه ی نحیف
با شهر بعد زلزله فرقی نکرده است

ده شب گذشت تا به تو نزدیک تر شوم
نه اینکه با حضور تو تاریک تر شوم

وقتش رسیده است مرا هم جدا کنند
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

آنانکه تا همیشه نظر کرده ی تو اند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

آنانکه در مسیر تو از خود گذشته اند
از مال خویش و هرچه که میشد گدشته اند

اسلام چون که مثل علی و خدیجه داشت
حل شد برای عالم و مهدی نتیجه داشت

آن بانوی عزیز که عشق پیمبر است
آری خدیجه است که امشب به بستر است

یک سوره بیش نیست به قرآن سینه اش
آن سوره با سه آیه ی کوتاه، کوثر است

دنیا بدون فاطمه معنا نمی دهد
بی کوثر این مسیر به ولله ابتر است

نابرده رنج گنج میسر نمی شود
رنج خدیجه حاصلش این ماه دختر است

هم پیرو پیمبر و هم شیعه ی علی ست
سلمان و حمزه ،یاسر و عمار،ابوذر است

ثابت  شده به کل جهان موقع نیاز
مثل علی، خدیجه خودش چند لشگر است

سرمایه ی محبت زهراست دین او
دینش به این دلیل از اسلام بهتر است

با غصه های شعب ابیطالب آمده
این دور جام فکر کنم دور آخر است

بی وقت می رود به سر ماذنه بلال
توی گلوی ماذنه الله و اکبر است

تا دخترش بزرگ شود مثل مادری
عمری به جای فاطمه حامی حیدر است

بانو چه می کشید ز غم های دخترش
آنجا که حد فاصل دیوار تا در است

بیچاره فاطمه به که گوید ز غصه اش
سنگ صبور دختر غمدیده مادر است

رنگ رخ خدیجه به بستر پریده است
امشب مسیر روضه به کوچه رسیده است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

نامت جنون خیز است حق دارد مؤذن هم


وقتِ اذان، با دستِ خود سر را نگه دارد...

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران