هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: پانته‌آ صفایی ـ جواد زهتاب» ثبت شده است

بازیچهٔ خود ساختی موی سیاهم را
بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را

در شهر خود من بایزید کوچکی بودم
از من گرفتی خانه‌ام را خانقاهم را

بی‌آشیانم کردی ای طوفان بی‌هنگام!
انداختی تنها درخت تکیه‌گاهم را

حالا در این باران کجا باید بخوابانم
گنجشک‌های زخمی بی‌سرپناهم را؟

من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری
هر‌آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را-

اما تو هم برداشتی ای باد پاییزی!
مثل تمام هم‌سفرهایم کلاهم را

حالا در این طوفان کجا باید بخوابانم
گنجشک‌ها... گنجشک‌های بی‌گناهم را؟

پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

بگویم روح اقیانوس در این شهر خشکیده است؟!
و یا دست اجل یک باغ بی‌پاییز را چیده است؟!

چه باید گفت؟ هر چیزی بگویم کمتر از "درد" است!
چه باید گفت با شهری که داغی اینچنین دیده است؟

به این شهرِ دلش از شیشه و کاشی چه باید گفت؟
که از غم، چل‌ستون پیکرش یکباره لرزیده است

پس از این، دستمالِ ابر از دستش نمی‌افتد
چه باران سیاهی روی دانشگاه باریده است!

شبیهت کیست آخر؟... فی‌المثل خورشید؟!... او را هم
کسی روشن‌تر از لبخند گیرای تو نشنیده است!

به قدر و آبرو، این خاک را کردی لسان‌الارض*
تو را در دامنش کِی باغ رضوان** خواب می‌دیده است؟!

چه کاشی ها که از گلدسته‌ها ناخوانده، می‌افتند!
اگر باور کنند آن چشمها در خاک خوابیده است...

پانته‌آ صفایی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران
می‌شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟
صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟

باد با چین‌های ریز دامنت بازی کند
آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟...

پاسبان‌ها غنچهٔ لب‌هات را بو می‌کنند
تا مبادا عشق سهواً بر زبانت بگذرد!

سرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو را
سال‌های سال باید از زمانت بگذرد

بگذریم ای جنگل خاموش که هر شاخه‌ات
تیر باید باشد و بر دشمنانت بگذرد-

تیر را بگذار... در سربازی این سرزمین
جان آرش باید از فاق کمانت بگذرد!

تا خداوندانه تندیسی بسازد از تو عشق
از دهان ارّه باید استخوانت بگذرد!

پانته‌آ صفایی
۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران
هر چقدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم‌هایت شب به شب زیباترو زیباترند

رازداری‌های من بیهوده است،این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم‌های روشنت از کهربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ‌هایی را که از شلاّق باران‌ها ترند

باد می‌آید، درخت نارون خم می‌شود
شاخه‌های لُخت از دستانِ من تنهاترند

پانته آ صفایی
۱ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۲
هم قافیه با باران

هر تکّه از دنیای من، از ماه تا ماهی
هرقدر،هرجا،هر زمان،هرطور می خواهی

حتّی اگر مثل زلیخا آبرویم را
از من نخواهی دید دراین عشق کوتاهی

حتّی اگر بی رحم باشی مثل ابراهیم
نفرین؟ زبانم لال، حتّی اخم یا آهی

من آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه ها گاهی

من آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پی افسانه سیمرغ شد راهی

حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟

پانته‌آ صفایی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری
تو تا خون در تنت باقیست از این عشق ناچاری!

دروغ است اینکه دیگر شعرهایم را نمی­خوانی
که می­سوزانی ابیات مرا در زیرسیگاری

غزل آهوست، تو با این غرورت ای پلنگاببر!
چطور از چشم­های میشی او چشم برداری؟

غزل اسم زنی زیباست آهوشیوه، آهو چشم
تو بیش از آنکه می­اندیشی او را دوست می­داری

غزل آغوش گرم توست وقتی نیمه شب با من
به پچ­پچ­های گلدان­های شب­بو گوش بسپاری

غزل آن کیف پول چرمی مشکی ست وقتی که
بجز من، عکس هرکس را که در او هست برداری

غزل ساز تو، آواز تو و آن سی دی تاج است
که دائم دوست داری توی ضبط صوت بگذاری

تو از من ناگزیری، از غزل ناچار، مثل من
که از ناچاریم در پنجۀ عشقت خبر داری

بخوان، تصنیفی از عارف بخوان، یا از رهی، یا، آه!
بخوان، چیزی بخوان، برخیز، می­دانم که بیداری!

پانته‌آ‌ صفایی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

تا نسیم از گذر پیرهنت می آید
عطر تو زودتر از آمدنت می آید

تار یحیی مگر افتاد به چنگ شهناز؟
این چه شوری ست که از درزدنت می آید؟

منتی باشد اگر ، برسر باغ است و بهار
اینکه پیراهنی از گل به تنت می آید

بوسه ای بر لب اگر بوی شکفتن دارد
شرمش از غنچه تنگ دهنت می آید

شیوه تازه ای از ناز بنا کردی و باز
بوی اشعار کهن از سخنت می آید

می رود صبر و قرارم پی استقبالش
که دل از زلف شکن در شکنت می آید

قصه شیرین تر از این هاست که بی شک این بار
خسروی کردن از کوهکنت می آید

جواد زهتاب

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند‍!
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
 
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
 
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده ست
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
 
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه بر نمی دارند
 
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
 
تو نیستی... منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

پانته آ صفایی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی

چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی

حالا که سر چرخانده ام در باد می‌بینم
پشت سرم شهری‌ست از هر روشنی خالی

گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی

آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی...

پانته آ صفایی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بریز آشوب آن چشمان زیبا را

حیف است جای دیگری پهلو بگیری عشق!
پهلوی من پایین بیاور بادبانها را

بی طاقتی های تو را آغوش وا کردم
مانند بندرها که توفانهای دریا را

بر صخره های من بکوب اندوههایت را!
بر ماسه هایم گریه کن غمهای دنیا را.!
...
اسم تو را بردم لبان تشنه ام خشکید
مثل دهان نیل وقتی اسم موسی را...

پانته آ صفائی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

نه مثل هیچ کس، مثل کسی که مثل هرکس نیست
به دنیا آمدی، آیا همین تاریخ را بس نیست؟

همین بس نیست تا قدر تو را تاریخ بشناسد؟
برای قدردانی از تو، آیا بودنت بس نیست؟

که چشمان تو خورشید است و دستان تو تابستان
شبیهت آفتابی زیر این طاق مقرنس نیست

و بر چادر نمازت ابرهای موسمی جمعند
چه غم ای ماه، اگر پیراهن سبز تو اطلس نیست؟

علی را ﻻاقل یک چاه می‎فهمید، امّا تو...
بمیرم، هیچ‌کس بانوی من! مثل تو بی‎کس نیست!

بمیرم، هیچ جای آسمان و خاک یک طاووس
چنین بال و پرش آزرده‎ی منقار کرکس نیست!

بفرما نور چشمت بازگردد بانوی مهتاب!
که غیر از چشم‎هایش راه برگشتی به مبعث نیست

بگو، لب‎ها به لبّیک تو آماده‎ست، لب بگشا
که پیشت شهر، پیش از این اگر کر بود، ازین پس نیست

بگو، صدها انار سرخ روی شاخه بیدارند
محبّت در دل ما دیگر آن بادام نارس نیست


پانته آ صفائی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

درخت‏ ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد

نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد

چقدر باغ پر از جعبه‏ های میوه شد و
چقدر جعبه‏ ی پر راهی خیابان شد

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد

چطور قصه‏ ام آنقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده‏ ی کلاغان شد

 پانته‏ آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

پانته آ صقایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

نگاه کن به غزل های داغ دیده ی من!
به دخترانِ پریشانِ مو بریده ی من
 
کدام تیر تو را عاقبت نشانه گرفت؟
گوزنِ زخمی در بیشه آرمیده ی من!
 
کدام کوره؟ کجای جهان در آتش سوخت؟
که نرم شد دلِ فولادِ آب دیده ی من
 
دلم گرفته، دلم تنگ توست، باطل کن
طلسمِ این شب تاریک را سپیده ی من!
 
نمی رسد به سرِ شاخه دستِ من، تو خودت
بیفت در سبد ای میوه ی رسیده ی من!


پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

نفس نفس به درونت بکش هوایم را
و پر کن از نفست ذره ذره هایم را

نسیم باش و به بازی بگیر چون پر قو
شبانه ، گیسوی بر شانه ها رهایم را

اگر همیشه مرا بیم سرنگون شدن است
تو کج گذاشته ای خشت ابتدایم را

زنی به میل خودت آفریده ای از من
خودت به هم زده ای نظم آشیانم را

فرشتگان مقرب هنوز حیرانند
تورا به سجده در آیند یا خدایم را

من اختراع توام ، ثبت کن مرا که خدا
کنار رفت و پذیرفت ادعایم را

به اسم شهر تو تغییر می دهد یک روز
شناسنامه من ، اسم روستایم را

شغال های بیابان تمام شب تا صبح
مدام زوزه کشیدند رد پایم را

برای آن که بدانند من ازآن توام
به بوسه مهر بزن بین شانه هایم را

پانته آصفایی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

کی میرسم به لذت در خواب دیدنت
سخت است سخت از لب مردم شنیدنت
 
هرکس که این ستاره ی دنباله دار را
یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت
 
از مثل سیل آمدنت حرف می زند
از قطره قطره بر دل خارا چکیدنت
 
پروانه ها به سوختنت فکر می کنند
تک شاخ ها به در دل طوفان دویدنت
 
من …من ولی به سادگی ات مهربانی ات
گه گاه هم به عادت ناخن جویدنت
 
آخر، انار کوچک هم بازی نسیم !
دیگر رسیده است زمان رسیدنت
 
پایین بیا که کاسه ی دریوزگی شده است
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت
 
یا زودتر به این زن تنها سری بزن
یا دست کم اجازه بده من به دیدنت …


پانته‌آ صفایی

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!
خدای بیت غزل‌های آسمانی‌ها

نیامدی و کهنسال‌هایمان مُردند
در آستانهٔ مرگ‌اند نوجوانی‌ها

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانه‌ها! روانی‌ها!

کسی برای نجات شما نمی‌آید
کسی نمی‌رسد از پشتِ نُدبه‌خوانی‌ها»

مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آن‌سوی مهربانی‌ها!

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بی‌زبانی‌ها

هنوز پنجره‌ها باز می‌شوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانی‌ها

و زرد می‌شوند و دانه‌دانه می‌افتند
کنار پنجره‌ها برگِ شمعدانی‌ها

پانته‌آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنی غریبه دراین کوچه ها نبود؟


آن دختری که چند شب پیش دیده اید

دمپایی اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟


یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست وپا نبود؟


یک هفته پیش گم شده آقا! ومن چقدر

گشتم ولی نشانی ازاو هیچ جا نبود


زنبیل داشت، درصف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد...نه آقا! گدا نبود


یک خرده گیج بود ولی...نه! فرار نه!

اصلا به فکر حادثه وماجرا نبود


عکسش؟ درست مثل خودم بود مثل من

هم اسم من ولحظه ای ازمن جدا نبود


یک دختر دهاتی تنها که لهجه اش

شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود


آقا! مرا درست ببین این نگاه خیس

یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟


دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

درپشت درمزاحم خواب شما نبود؟



پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران
من برگ پاییزم تو آواز بهاری
من ساز مردابم تو شور آبشاری

از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی
از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری

من رود با تو سربلندم آبشارا!
وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری

تو ماه بانو، شاه بانو... آه بانو!
من برکه ای در حسرت آیینه داری

گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد
گاهی که دستت را به دستم می سپاری

نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف -
شاید مرا هم از خریداران شماری

جواد زهتاب
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

اینجا کجای زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟

از پیرمردان بپرسید،این داغ داغ جوان است

 

گلدان خالی! گلت کو؟ ای باغ کو بلبلت کو؟

ای اشک ما را سبک کن، بار غم او گران است

 

پرواز همواره نیکوست، آغاز فصل پرستوست

پایان غصه؟ نه ای دوست، این اول داستان است

 

باید که ای دل بسازی، باید که ای دل بسوزی

باید دهان را بدوزی، وفتی زبان ناتوان است

 

آواز در چنگ بغض است، فریاد من سرمه رنگ است

چشمان من زنده رودی در گوشه ی اصفهان است

 

ای گل چه نشکفته رفتی، ای بید آشفته رفتی

ای نخل ناگفته رفتی، این ماتم باغبان است

 

فصل هجوم تگرگ است، می آید و مثل مرگ است

نه فکر شاخه نه برگ است، پاییز نامهربان است


جواد زهتاب

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران