هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

مگو بدن ، ز تن جبهه جان در آوردند
به جای اشک ، جگر از نهان در آوردند
وطن پر از گل پرپر شده است و عطرآگین
ز دشت لاله ز بس ارغوان در آوردند
شما گروه تفحص به خاک بنویسید
دُر از خزانه ی این خاکدان در آوردند
زمین زِ مین پر و اینان ز من سفر کردند
ز آسمان سر از این آستان در آوردند
همین تبار تَبَرّی تبر به دوش شدند
دمار از بت و از بت گران در آوردند
حرامشان که شکم‌ پارگان فرصت جوی
تنور گرم شما بود و نان در آوردند
و من به جَیب سر و سر به زیر کاین مردان
چه سرفراز سر از امتحان در آوردند

علی انسانی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه

نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم

نِنه‌ش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد

رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت:
مو‌گفتم ای پسر غِواص میشه


حامد عسکری

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

ما بی تو بی دلیم، تو بی ما چگونه ای
آه ای دل شکسته ی تنها چگونه ای
بر بند رخت شسته ی تو باد می خورد
تو با کفن نسیم من آیا چگونه ای
گفتم به خاک با تو مدارا کند مدام
در قبر ای ستاره ی غبرا چگونه ای
گفتم فرشته ها که بیایند دیدنت
در بزم گرم عالم بالا چگونه ای
طفلی به پای راست و طفلی به پای چپ
مقداد دید و گفت که آقا چگونه ای
بعد از تو خواب را ندهم ره به چشم خویش
ای خفته در لحد تو به شب ها چگونه ای
تا روز حشر در بغل مصطفی بخواب
دیدم که گفت با تو که زهرا چگونه ای
رفتی ز بس ز خویش شدی رفته رفته آب
در زیر خاک معنی دریا چگونه ای

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

از دجله ها آورده اند عباس ها را
از بطن مَوّاجِ بلا الماس ها را
در جامه ی تقوا، تبِ اخلاص ها را
با دست های بسته این غَوّاص ها را
اَلسّابِقونَند و جوانانِ بهشتند
با دست های بسته یازینب نوشتند

یک دسته ی سینه زنِ بی تاب آمد
یک هیئت از پابوسیِ ارباب آمد
یک موج، از آرامش گرداب آمد
دریا خروشید از دلش مهتاب آمد
این ها زمانی سَروْ بودند و قیامت
این دست های بسته هم دارد حکایت

دلواپسِ امرِ ولی بودند و رفتند
عَمّار و مقدادِ علی بودند و رفتند
شمشیرهای سیقَلی بودند و رفتند
اُمِ وَهَب ها را یَلی بودند و رفتند
سیدعلی را در بلا، بی یار دیدند
از قلبِ خاک اینگونه شد با سر دویدند

اصحابِ کهفْ امروز بیدارند، آری
با دستِ بسته بر سرِ دارند، آری
پایِ ولایت مثل تَمّارند، آری
سلمان و مقدادند و عَمّارند، آری
ما مُرده ایم، اما شهیدان زنده هستند
در مکتبِ پیرِجماران زنده هستند

سخت است مادرها پسرها را ببینند
یک استخوان، جسمِ جگرها را ببینند
در پاره پیراهن، قمرها را ببینند
اینگونه روی خاک سرها را ببینند
دیدند مادرها زمین افتاده ها را
با چهره ای پُرچین، این آزاده ها را

آن خواهری که غُصّه گاهی سهمِ او شد
در حسرت دیدار هم، آشفته مو شد
داغ جدایی سالها بُغضِ گلو شد
سخت است، اما با بردار روبرو شد
سخت است، اما سر به تن دارد برادر
گر پاره پاره، پیروهن دارد برادر

با دستِ بسته بر زمین خوردند ؟ هرگز
سر نیزه ها را، از کمین خوردند ؟ هرگز
تیر از یسار و از یمین خوردند ؟ هرگز
اصلاً عمود آهنین خوردند ؟ هرگز
اما همینکه از نَفَس افتاد عباس
با چند ضربه از فَرَس افتاد عباس


رضا باقریان

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

حافظ

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

به زخم ناخن آن دست‌های بسته قسم
به ماهیان اسیر به گل نشسته قسم

به کشته ای که نشد سیر دست و پابزند
به واپسین دم خود، با دو دست بسته قسم

به دانه‌های عقیقی که مثل یک تسبیح
شدند با ستم از یکدگر گسسته قسم

درآن سیاهی گودال، تاسپیده صبح
به ناله صدو هفتاد و پنج خسته قسم

به گریه صدو هفتاد و پنج مادر پیر
به آه واشک رفیقان دلشکسته قسم

به فوجی ازپرو خاکستر پرستوها
که از جنوب می‌آیند، دسته دسته قسم

که دست بسته و پا بسته و گرفتاریم
به خیل غواصان زبند رسته قسم

افشین علاء

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

صدوهفتاد و پنج تا ماهی
میرسن از جنوب ارون رود
پیش پاشون زمان به خاک افتاد
صدوهفتاد و پنج تا معبود

صدوهفتادو پنج دسته ی گل
دست و پاهاشونو طناب بستن
بعد سی سال آزگار حالا
با طنابی به دست برگشتن

صدوهفتادو پنج تا شیدا
صدوهفتادو پنج تا غواص
همه بی دست بر لب دریا
صدوهفتادو پنج تا عباس..

صدوهفتادو پنج دریا دل
صدوهفتادو پنج مرد خطر
صدوهفتادو پنج تا بابا
صدوهفتادو پنج تا مادر

صدوهفتاد وپنج تا عاشق
صدوهفتادو پنج تا لیلا
صدوهفتادو پنج تا مجنون
صدو هفتادو پنج… یا زهرا

صدوهفتادو پنج یعنی عشق
صدوهفتادو پنج یعنی درد
صدوهفتادو پنج یعنی بغض
صدوهفتادو پنج مرد نبرد

صدو هفتادو پنج بعد از این
توی اعداد روضه میخونه
صدوهفتادو پنج بعد از این
توی افکار شهر می مونه

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

ای بی خبر از لاغری ناله ی شب ها
فربه مکن این قدر صدا را به سبب ها

تصویر تو بر لالی تو طرفه گواهی است
از سایه ی خود مخرج کذبند عرب ها

امروز بکش نعره و خوش باش و طرب کن
فردا خبری نیست از این نعره طرب ها

تا هست نفس مدح خداوند نجف کن
در گور بجز خاک، اثر نیست به لب ها

از سطوت ستار تو آتش بگریزد
ای شیرخدا نعره بکش بر سر تب ها

تا سبزه ی عمرم لب جوی تو بلند است
ما را بطلب سیزده ماه رجب ها

معنی طلبیده است تو را مملکت وصل
بهتر ز وصولند در این شهر طلب ها

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

باده گاهی ز عنب هست گهی از رطب است
این همان است که در روی تو لب روی لب است
دم کشیدند همه سبزدلان در هیئت
چای سادات اگر سبز نباشد عجب است
زلف در زلف و نظر در نظرند اهل نظر
رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است
ابرویت حامی فرمان نگاهت شده بود
قتل ما را سر کویت سبب اندر سبب است
شکر فارس چو تجار برم سوی حجاز
فارسی شعر بخوانید نگارم عرب است
خم ابروی تو ای دوست خم وارون شد
فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است
بوسه از دور دهم نیست اگر پای سفر
لب ارادت برساند چو قدم بی ادب است
تاک بنشان سر قبرم که مرا روز جزا
چشم امید شفاعت به دخیل عنب است
هر که مقتول شما نیست سرش سبز مباد
عاشق سرخ زبان است که سید نسب است
رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت
گر چه هر دیده که عاشق شده فرصت طلب است
ذوالفقار تو دو دم دارد و عیسی یک دم
پس اولوالعزم ز شمشیر تو یک دم عقب است....

 محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۵
هم قافیه با باران

خرد حدیث عبث کرد عشق رعنا را
نمی شود که به شهر آورند صحرا را

به جوی عمر بجوی آن گهر که خواهی یافت
گرفته آسیه از دست آب موسی را

خدا به زیر هوس کرده است پنهانش
که کس هوس نکند عصمت زلیخا را

ز ترس صبح قیامت مگو نمی رقصم
ندیده است کسی تا به حال فردا را

سحر سپاه نیازی به اشک کن تجهیز
بکش به توبره ات خاک آسمان ها را

نشانده است خدا بر سخن تو را معنی
مگیر در دل خود طعنه های اعدا را

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ای کرده به قتل من بیچاره دوتا زلف
بس کن که شد از مرحمتت دار بلا زلف

بازیچه صد کوی شدم زین سیه مست
شیطان بلا زلف وبلا زلف بلا زلف

بردار و مکش جان هر آن کس که تو گویی
از شانه ابلیس سر از شانه ما زلف

قدری لب شیرین شو و گه عارض نیکو
پر شد فلک از پیچ و خمت ای همه جا زلف

از زلف بپرسید که در عهد چه سانیم
بسته است ز خونم به سر خویش حنا زلف

از کعبه اگر میل نداری که بیایی
بردار و گره کن به دل کرببلا زلف

اسماء جمالیه بخوان همره معنی
یا عارض یا ساعد ویا گردن و یا زلف

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
 دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
 گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
 ***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
 من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

شبی که ریخت خدا در سبوی جانم می
چو تاک رفت به اعماق استخوانم می
 
علی الصّباح قیامت کسی است ساقی من
که می‌دهد به من و جمع دوستانم می
 
دکان باده‌فروشان همیشه دایر باد
که داده‌اند همیشه به رایگانم می
 
طهارتم چو بخواهید از سبو بدهید
هزار بار بریزید بر دهانم می
 
به جای آب، مزار مرا به باده بشوی
که از لحد بتراود به دیدگانم می
 
هزار خوشۀ انگور بسته‌اند دخیل
بدین امید که در گوششان بخوانم می
 
به ذکر اشهد انّ حسین ثارُالله
هزار میکده می‌نوشد از زبانم می
 
مرا ز گریه نگیرید مثل طفل از شیر
که بوده روز تولد، همه اذانم می
 
هزار روح مقدّس، غلام چشم حسین
که ریخت از بصرش در دل و روانم می
 
به کربلا نرسیدن کم از رسیدن نیست
اگر رسیده شوم باده‌ام، بمانم می
 
به پیر میکده سوگند اینکه خواهم خورد
ز دست ساغر خورشید تا توانم می
 
سر ارادت ما خاک راه اصغر تو
به مدح جام بیا تا دو خط بخوانم می
 
کنار آب گلوی علی ترک برداشت
رواست گر به تسلّی دل فشانم می

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

الهی بنده ای گم کرده راهم
بده راهم که سرتا پا گناهم

الهی بی پناهان را پناهی
پناهم ده پناهم ده پناهم

تو از سوز دل زارم گواهی
 که من از رحمت عامت گواهم

الهی هرچه هستم هرکه هستم
تویی بخشنده و من عذر خواهم

ز بار معصیت خم گشته پشتم
ترحم کن تو بر جان تباهم

به آب رحمتت کن رو سپیدم
که من از فرط عصیان رو سیاهم

اگر عمری خطا کردم الهی
کنون پی برده ام بر اشتباهم

پشیمانم ز اعمال بد خویش
نجاتم ده که من در قعر چاهم

کسی غیر توام فریاد رس نیست
به فریادم برس چون بی پناهم

نخواهد کرد کسی بر من نگاهی
تو از راه عطوفت کن نگاهم

دعایم را اجابت کن خدایا
که عالم تیره شد از دود آهم

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش
میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا
زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم
دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

من ز هر لب طلب نام علی داشته ام
نیست امروز بدهکار کسی گر گوشم

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

بر روی دستم غیر خاکستر نیاوردم
شرمنده ام حالا که بال و پر نیاوردم
تو بی محلی کردی و من ریختم در خود
اما صدایش را همیشه در نیاوردم
من به شما یک جان ناقابل بدهکارم
چیزی از این بهتر نبود آخر نیاوردم
از چه مرا در پشت این در معطلم کردی
اصلاً شما گفتید سر من سر نیاوردم؟!
کار خودش را کرد آن یکبار دل دادن
یک بار دل آوردم و دیگر نیاوردم
تکلیف دیوانه بلاتکلیفی اش باشد
من نیز تکلیفی از این بهتر نیاوردم
من هر که را آوردم اینجا از غلامان شد
یعنی در این خانه بجز نوکر نیاوردم
این خانواده نوکرانش محترم هستند
من بی طهارت نامی از قنبر نیاوردم
کوه گناهی را به کاهی گاه میبخشند
آخر من از کار شما سر در نیاوردم
خیلی دلش میخواست یک شب کربلا باشم
من آرزوی مادرم را بر نیاوردم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
قهوه ی چشم تو فالی ست به خواب آلوده

زودتر می شکند توبه ی خشک از آن روی
سر سجاده کنم لب به شراب آلوده

نام ما را بنویسید به ایوان نجف
نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده

زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم
تا عقیق یمنی شد به رکاب آلوده

دامن عصمتم از گَرد عبادت پاک است
نشود بنده ی حیدر به ثواب آلوده

زآشنایان چه توقع ز غریبان چه ملال
در محیطی که نشد بحر به آب آلوده

معنی از خیر گذشتن به درش بگذر باز
حیف از آن لب که بگردد به عتاب آلوده

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

باز احساس تکلّم می کنم
کوزه ای هستم ترنّم می کنم
جانمازم توی آب افتاد و رفت
مسجدم بین شراب افتاد و رفت
عارفان هر مه جوانتر می شوند
هر مهی یکبار اکبر می شوند
پس علی اکبر شراب وهم نیست
از علی اکبر کسی بی سهم نیست
من حکایت می کنم شه زاده را
این رسول اکرم افتاده را
چیستی ای ارتعاش بی عدد
اکبری یا قل هو الله احد
السلام ای فارغ از بیگانگی
السلام ای زخم سرخ خانگی
زخم یعنی تو که از بدو ورود
مرتضایت گفته در غیب و شهود:
بهتر از این زخم در اسلام نیست
این نوه جز مغز این بادام نیست
پس تو زخم این جگر بودی و بس
یا نفس ابن النفس ابن النفس
هر که یادت می کند یادش بخیر
کشته ی تو یاد جلادش بخیر
ما گرفتاران دیروز توایم
سائلان گریه اندوز توایم
جان جبرائیل حالم را مگیر
جان فطرس پرّ و بالم را مگیر
ما اخیراً ذبح پایت می شدیم
پیش پای تو فدایت می شویم
با علی اکبر بساطی داشتیم
پشت این مسجد حیاطی داشتیم
تاک می جوشید از گلدان ما
چشمه می روئید از ایوان ما
بچه های جبهه ی عرفانی ات
سجده می بردند بر پیشانی ات
ما به حلقومت تشرف داشتیم
نزد تو حق تعارف داشتیم
چون به میلادت مصادف می شدیم
خود به خود انگار عارف می شدیم
کیست سوم شخص مفرد غیر تو؟
کیست تصویر محمّد غیر تو؟
باء بسم الله جز حیدر که شد؟
باغ بسم الله جز اکبر که شد؟
السلام ای مصطفای صیقلی
یا علی بن حسین بن علی
ای تو سبحان الذی اَسری شده
در زمین پیغمبر بالا شده
حمل این بار کرامت با تو بود
مصطفی یک راه اثبات تو بود
ای بلوغ مصدر خُلق عظیم
نوترین فصل پیمبر از قدیم
از همه پاک است اگر تصویر تو
رقص لولاک است در شمشیر تو
چون حسینیون ز یثرب خاستند
وقت هجرت یک پیمبر خواستند
پس تو این بار امانت را بکش
از پدر این بار منّت را بکش
او خودش را در شما تقسیم کرد
جد خود را در پسر ترسیم کرد
پس تو نور این حسین آباد باش
ارباً اربا شو در این وادی بپاش
روح تو از روح پیغمبر پر است
خطبه رو کن، دشت از منبر پر است
واکن از حلقوم خود اندوه را
در صدای خود رها کن کوه را
هر چه باشد تو از آنِ حیدری
تو اذان حنجر پیغمبری
پس مبارک تر ز تو طالع که شد؟
در فلک ها نو به نو ساطع که شد؟
هر چه سجاده است مدیون قدت
جان سجاد است مرهون قدت
تو بزرگی، کودکی مال تو نیست
کودک است آن کس که دنبال تو نیست
مادر تو مثل مردم بود؟ نه!
مثل حوا صید گندم بود؟ نه!
مادر تو آفتاب دشت بود
مادرت انوار بی برگشت بود
مادرت در ذات کبری مصدر است
آنچه از اکبر تراود اکبر است
هرچه مجنون است دنبال تو باد
هرچه لیلا در پر شال تو باد
هر کجا لیلا قدی افراشته
اذن خاص از امّ لیلا داشته
هر کجا مجنون عنان دار ره است
صاحب اذن از اباعبدالله است
پس ابامجنون حسین بن علی است
چونکه عقل کل در اینجا منجلی است
از ابامجنون و ام لیلی است
گر ز ما بر محضر تو میلی است
ای که تو زینب عنان گیرت شده
دل بکَن از خیمه ها دیرت شده
جز تو بر تو هیچکس راهی نداشت
در تو جز تو هیچکس زخمی نکاشت
زخم تو ارث نیاکان تو بود
سیب تو مجروح دندان تو بود
پس تو مقتول کرامات خودی
تو شهید نفی و اثبات خودی
دشت را پر کرده خیرات تنت
بوی دندان می دهد پیراهنت
رد کن از حلقوم، خون مرده را
یک «پدر» گو این شه افسرده را
آنچه نازل شد به راهت، آهن است
آنچه مشکل شد در اینجا، رفتن است
پس عبا را از تنت لبریز کن
یک رسول الله نو تجهیز کن
حنجرت گلدوزی ایهام شد
چشم تو خورشید صبح شام شد
قدّ تو تکبیر را تکبیر کرد
مصطفی را «معنی»ات تکثیر کرد

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۹
هم قافیه با باران

نقره کوب است رکاب تن مهتابی ماه
چشم شهلای تو فیروزه ی دلها شده است

از "الف" گفتی و "یا" هم به شما وابسته است
چون که چشمان تو آموزه ی دل ها شده است

به سفر رفته ای و شوق رسیدن به لبت؛
باعث نیت سی روزه ی دل ها شده است

تشنه ی بوسه ولی لب به لب ایم از عشقت
پر ز اشک غم تو، کوزه ی دل ها شده است

خوردن حسرت آن سیب نگاهت ای جان!
عاقبت مبطل این روزه ی دل ها شده است


حنیف منتظر قائم

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

یا دم هوی کسی یا دم تیغ دو سری
بر دل خسته دلان میکند آخر اثری

سالها حلقه زدم بر در میخانه ی تو
که مگر بوسه زنم دست تو را پشت دری

زین چهارت که بگویم به طهارت بفرست
کوثری،جام طهوری،شرری،چشم تری

ز تو خواهم که مرا از گنه آزاد کنی
به نگاهی که اسیرم کنی و خود بخری

غرض از آمد و شد دیدن بالای تو بود
لحظه ای یا که دمی یا که شبی یا سحری

سالیانی است که من در هوس کنج قفس
ریختم بی خبر از دام غمت بال وپری

آمدم تا که بیابم سر کویت سر و پا
شهره گشتم سر کوی تو به بی پا و سری

تو چه خورشید جمالی که نبینند تو را
جز دو سه مشتری حُسن به سالی قمری

بس کن ای دل که نگنجند عزیزان در بیت
آسمان قاب ندارد که به منزل ببری

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران