هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

گویا رسیده اند که ما را صدا کنند

ما را دوباره با خودشان آشنا کنند

برگشته اند این صد و هفتاد و پنج نور

ما را ز بند ظلمت غفلت رها کنند

هل من معین حجت حق را شنیده اند

برگشته اند باز به او اقتدا کنند

بسیار اندک اند کسانی که در عمل

جان را برای حضرت جانان فدا کنند

جان داده اند در غم و غربت به قتل صبر

تا سینه را به داغ حسین آشنا کنند

دل را به راه دوست به دریا زدند تا

دریادلانه در یم رحمت شنا کنند

سوگند می خورم که شهیدان راه عشق

با دست بسته هم گره از خلق وا کنند

باب الحوائج اند به آن ها رجوع کن

از این قبیله هر چه بخواهی، عطا کنند


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران

سکوت وارم و دانی که حرف‌ها دارم

بسا حکایت ناگفته با شما دارم

پر از شکایتم از کربلای چار به بعد

و از شکفتن گل های بی قرار به بعد

مرا مبین که چنین  آب رفته لبخندم

هنوز غرقه امواج سرد اروندم

هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم

که از رها شدن دست همرهان خجلم

در این شبانه که غواص درد مواجم

به دستگیری یاران رفته محتاجم

اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید

قرار بود شهیدانه دستگیر شوید

جهان همیشه همین است موج از پی موج

گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج

اگر چه حلقه آن دست‌های خسته گسست

گذشته اند ز دنیا به رقص، دست به دست

زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست

زمینه اَتن جامیان جام بلاست

زمین زمینه رقصی است مست و دست به دست

همین میانه میدان، در این مجال که هست

در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست

به جز میانه میدان جنگ، جایی نیست

به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه

به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه

تویی و قبضه شمشیرت و رهایی ها

وگرنه کاسه چشمی پر از گدایی ها

نه مهربان تری از نطق ذوالفقار علی

بمان چو مالک و عمار او کنار علی

نه رحم می کند آن را که بهره‌اش زخم است

نه زخم می زند آن را که چاره‌اش اخم است

ولی ولی ست ولی تو اسیر دل‌دله‌ای

اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گله‌ای

قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم

که در شنای جهان با شهید همدستم

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست

من از مذاکره با نفس خویش می ترسم

زهول روز جزا پیش پیش می ترسم

نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست

نه غیر عربده‌ات در جهان صدایی هست

خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست

دلت سکوت کند دیو غیر مسخره نیست

من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من

و هر مواجهه البته فرصتی است به من

مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم

در این معامله‌ها مفت رایگان بشوم

اگرچه بزم‌نشینم، به رزم شهره‌ترم

سکوت کرده‌ام، اما به عزم شهره‌ترم

شکوه پنجه رزم حریف ایمانی

به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی

دلی مقدس چون تیغ خونچکان علی

و یا نه تیغ بلیغی است چون زبان علی

ز شور زندگی است این که مرگ می‌جوید

مگر به اذن ولی جمله‌ای نمی‌گوید

علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است

به یک فراری هم زخم نابجا نزده است

نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست

نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست

چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند!

چنین ظریف حریفی خدا نصیب کند!

ز خیمه دل به یکی لانه کبوتر کند

علی که خیمه ابلیس را ز بُن برکند

گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند

پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند

دلم علی ست، علی ذکر لحظه های من است

چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است

ز بندگان علی پیر ما یکی علی است

به بندگان علی، بنده علی ولی است

منم که بیرق ایثار روی دوش من است

جهان پر از خبر غیرت و خروش من است

به خوان نشسته‌¬ام اما ز هفت خوان رَسته

فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته

به خوان نشسته‌ام اما به چشم و دل سیرم

نه قورباغه‌ام از هر چه آب و گل سیرم

به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید

تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید

که کربلایی ام و از بلا نپرهیزم

اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم

به  جنگ و حیله و تحریم، من نمی‌شکنم

به هیچ قیمت، قدر وطن نمی‌شکنم

زبان تیغ مرا هوشتان شنیده بسی

ز دست غیرت من گوش تان کشیده بسی

شما کرید و سخن با شما اشاره بس است

برای کور همین سوسوی ستاره بس است

وگرنه سینه من شعله شعله خورشید است

تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است

به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم

به بوی آمدنش با همین خیال خوشم

چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است

سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است

مگر نه دستِ تهی، خیمه‌های کِی کندم؟

مگر نَه تان چو مگس از وطن پراکندم

به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت

گُلی که یافته¬‌ام را به گِل نخواهم باخت

بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟

دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟

چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟

چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟

هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم

خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم!

منم که بیرق این مردمان شیفته‌ام

مباد این که ببیند کسی فریفته‌ام

منم که بیرق این خیل منتظر شده‌ام

کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شده‌ام!

مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست

هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست

طنین نام خدایم، اذان بندگی‌ام

به هر کجا که دلی هست شور زندگی‌ام

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز

به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد

به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد

که دیده مردم جانباز، دل به نان بازند؟

که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟

مرا به وعده این، آن شدن محال بود

به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود

به موج‌های شهیدان قسم که می‌مانم

در این خروش خروشان همیشه می خوانم

اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند

مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری! افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزۀ خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطۀ لب را که به بالا بنهاد؟

نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان

گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش سبب است


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۳
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که درد عشق را هرگز نمی ‌فهمند عاقل ها

نه آدابی ، نه ترتیبی ،که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح المسائل‌ها

به ذکر "یا علی" آغاز شد این عشق پس غم نیست
اگرآسان نمود اول ولی افتاد مشکل ‌ها

همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها

به یُمن ذکر "یا زهرا" یشان شد باز معبرها
که سالک بی‌خبرنبوَد ز راه و رسم منزل ‌ها

به گوش موج ها خواندند غواصان شب حمله :
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها

شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته ، سر برآوردند از گِل ها

چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‌تاب است بعد از سال ‌ها از داغشان دل‌ ها

و راز دست های بسته آخر فاش شد آری !
نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ ها ؟

شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
" متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها "

بشری صاحبی

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنیم!

کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنیم!

عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنیم!

ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟

کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟

من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد!
سوره ای از عشق را با هم قرائت می کنیم...


محمد شمس

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه به دوش
آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش
چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود
ای معمای شگفت ای شبح وهم آلود
ای تو آن آینه کز دست خدا افتاده
شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده
شبح سرزده از چاک گریبان شبم
داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم
درد طاقت کش افتاده به جان بدنم
شبح هر شب این روح پریشان که منم
تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟
چه تو را می رسد از این همه خود خواهی ها
سر من گرم خودش بود تو نگذاشتیش
تو به این هروله هر شبه وا داشتیش
سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر
اینک اما سرم از درد دلم از گله پر
رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود
آسمان را و زمین را اثری از تو نبود
ناگهان سرزده باز آمدی از روزن شب
خوش به حال من و این شعشعه روشن شب
خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی
که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:
که تو را برده ام از یاد ببینم ناگاه
 -با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه
به من از فاصله یک قدمی زل زده ای
بین خواب من و بیداری من پل زده ای
آمدی باز به خوابم که در آری پدرم
زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم
دست بردار از این شاعر بیچاره برو
نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو
من بمیرم برو اما نروی برگردی
نروی باز پشیمان بشوی برگردی
گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک
که به دیدار تو معتادم از این بیشترک
ولی ای دوست برو جان من این بار برو
نروی باز نیایی نروی باز...بیا !

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
شکر خدا یک ماهِ دیگر روزه دارم
یک ماهِ دیگر روزه داری بی قرارم

تا که بیاید ماهِ رحمت ماهِ توبه
یک سال دارم روزها را میشمارم

من غرقِ در موج بدی اما تو یا رب
گفتی بیا یک ماهِ دیگر در کنارم

مهمان نمودی از کرم من را و لیکن
جز معصیت بر درگهت چیزی ندارم

هر جا که من رو میکنم مولا تو هستی
من سوی تو دائم در حرکت در فرارم

کاری کن از غفلت رهایی یابم ای دوست
چون سالها بر دردِ این غفلت دچارم

آری نمیبینم تو را در وقتِ عصیان
وقتی که من یک آینه پر از غبارم

حالم از این دنیا از این عالم گرفته
رحمی کن امشب ای خدا بر حالِ زارم

رحمی نما من را رها کن از بدی ها
اشکی بِده تا بر  بدی هایم   ببارم

آری  بَــدم اما به قرآنِ  تو سوگند
من شاهِ بی غسل و کفن را دوست دارم

یعنی شود من یک سحر یا رب در این ماه
ســـر  رویِ  دامانِ  گلِ  نرگس  گذارم؟

گوید «بداغی»این سخن تا روزِ محشر
شادم که از جان بر کفانِ هشت و چارم

سیروس بداغی
۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

شما
تنها فرشتگانِ جهانِ خاک هستید
که با بال‌های بسته
وَ پَرهایِ شکسته
جانانه‌ترین پروازِ آسمانی را
در قلبِ آب، رقم زدید...
وَ خدا از شوق
در آغوشِ دریا گریست...
تا صدف‌ها
وارثِ اشک‌هایش شوند!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تورا از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ...؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم» های بعد از تو

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس

قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص

 

قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل

قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس

 

قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا

یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس

 

قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن

کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس

 

بین افسانه‌های آب و جنون
قصۀ تازه‌ای اضافه شده :

قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۰
هم قافیه با باران
تو آبروی تباری، نرفته‌ای که بیایی
تو چهار فصل بهاری، نرفته‌ای که بیایی

که گفته غایبی آخر، حضور روشن مهری
تو آفتاب دیاری، نرفته‌ای که بیایی

تو وعده داده‌ای آخر، نمی‌روی ز دل ما
خدای قول و قراری، نرفته‌ای که بیایی

کنار کعبه میاید، همیشه بانگ اذانت
مؤذّن دل یاری، نرفته‌ای که بیایی

که گفته جمعه میایی، که دیده‌ام همه روزت
تو در میان و کناری، نرفته‌ای که بیایی

مریم عربلو
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران

نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
امروز کار خانه خود را تمام کرد
گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
می خواست دختر پدر خویشتن شود
گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
با قصد قربت از پسرانش برید دل
هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست مِیگونت
ز جامِ غم مِی لَعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طُرّه لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جورِ دورِ گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلبِ یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است


حافظ

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

نگاهت را نمیخوانم ، نه با مایی ٬نه بی مایی !
ز کارت حیرتی دارم ٬ نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی ٬ مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی٬ مگر ای ماه ٬ دریایی ؟

چه می کوشی به طنّازی ٬ که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی ٬ میان جمع ٬ زیبایی

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی

گهی با من هم آغوشی ٬ گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری ٬ در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها ٬ نه خاموشی ٬ نه گویایی

گهی از دیده پنهانی ٬ پریزادی ٬ پریرویی
گهی در جان هویدایی ٬ فرح بخشی ٬ فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی
از این بازیگری بگذر ٬ به هر صورت دلارایی

زبانت را نمی دانم ٬ نه بی شوقی ٬ نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم ٬ نه با مایی ٬ نه بی مایی !!

مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

زلفِ دلدار الهی که پریشان نشود
هیچ غم باعث آزار عزیزان نشود

آن دو چشمی که بُوَد قبله ی زوار دلم
من دعایم همه این است که گریان نشود

گفته بودم که معشوق فراوان شده است
گفته بودی که مثل تو پریشان نشود

خاک بوسان درت جمله طلا خیزانند
نوکری نیست در این خانه که سلطان نشود

کیست تا درک کند شان و مقاماتت را
مور ِکوی تو خودش خواست سلیمان نشود

ردِ پاهایِ تو دریا شده چشمه چشمه
بی جهت هجر تو منجر به بیابان نشود

هر که افتاده به راه تو عزیزش کردی
هر که دل داد به تو بی سر و سامان نشود

لذتِ عمر فقط یاد شما زیستن است
آنکه با یاد شما بود پشیمان نشود

ضامن خوب گدایان به بر ِ یار امروز
جز جگر گوشه ی سلطان خراسان نشود

کاظمینش به خدا وه چه شمیمی دارد
نوکر آن است که ارباب کریمی دارد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

صحبت اگربه ساحت ام البنین کشد
برشعرپرده ی غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیندزشمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گرچادر تو پای به اقصای چین کشد

مارا ز چشم های ابالفضل کن نگاه
خاشاک منت ازنظر ذره بین کشد

بزعزتت بس است علی خواستگارتوست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

ازآستین تو اسدالله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

"معنی"خموش باش که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

شد شراب از لب تو تر دامن
باده آلوده تر بود یا من؟

پس به من نیز بوسه ده تا من
بشوم مست و عالمی با من

جای یارب صدا کند یا لب
بر جگر می نَهم چو دندان را

نخورم جز به خون دل نان را
مَشِکن چون دلم تو پیمان را

یا به تیغت ببند افغان را
یا بزن مُهر بر لبم با لب
.
زلفِ بسته به روی چون قمر است
شب همیشه ز شیشه ی سحر است

دلِ خون، هم پیاله ی سحر است
خون ز هم مشربان نیشتر است

می زند لب به تیغ گویا لب
تو کجایی که آفتاب کنی؟

سرکه را در قدح شراب کنی؟
کی تو آباد، این خراب کنی؟

دانگ بگذار تا ثواب کنی؟
از تو خاک قدوم از ما لب
.
ذوالفقارت فرات بی بدل است
ضرب شمشیر تو علی، مَثَل است

مستِ نامِ تو شیشه در بغل است
اصلا اصل اصولِ ما عسل است

که چنین گشته ای سراپا لب
هر شبِ تو هزار رکعت داشت

ضبط این کارها چه زحمت داشت
مَلَکِ دوش تو چه همت داشت

چاه کوفه مگر چه نیت داشت؟
که گرفت از لب تو آقا لب
.
تو که هستی که مات توست خدا ؟
ذاتِ خود در صفاتِ توست خدا

بسته در شش جهات توست خدا
مو به مو در نکات توست خدا

از قدوم و سر و تنت تا لب
قرص خورشید، تب اضافه کند

قرص رویت طرب اضافه کند
واجب و مستحب اضافه کند

کُفر چیزی به رَب اضافه کند
وقف "الّا"ست بعد هر لا لب
.
خواب در سایه ی تو دیدن داشت
دست از حُسن تو بریدن داشت

روح از شوق نو پریدن داشت
یکی از این دو بس مکیدن داشت

زآن لبم بوسه ده، و الّا لب
مَرهم نو بلوغ درد سر است

عیسیِ معنی ات طُفیل در است
سود در وجهِ غیر تو، ضرر است

نسخه ات کامل است و مختصر است
مرده را زنده می کنی با لب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

اهل مدینه فاطمه ام را نظر زدند
با برق چشم خرمن جان را شرر زدند

در اول ربیع ، خزان شد بهار من
ماه مرا به آخر ماه صفر زدند

بهر تسلیِّ دلِ زهرا یهودیان
باهیزم و لگد به عزاخانه سر زدند

از چوب ، خون تازه روان شد به روی خاک
از بس که با غلاف به پهلوی در زدند

دیدند که با تو راه به جایی نمیبرند
نزدیکتر شدند و سرت را به در زدند

زهرا نبود آنکه بیافتد به روی خاک
سیلی به صورت زن من بی خبر زدند

تا آمدم به خویش جمالش کبود شد
بد سیرتان جمال مرا بی خبر زدند

هر قدر گفت دختر پیغمبرم نزن
اهل مدینه فاطمه را بیشتر زدند

این جایِ دستهای فلانی فقط نبود
این نقش را مُسَلمِّ چندین نفر زدند

معنی ور شکسته چو خواهی مرا ببین
سرمایه یِ امیدِ مرا از کمر زدند


مردی که هیچ ضربه به پشتِ کسی نزد
زهراش را جماعتی از پشتِ سر زدند

افتاد روی جفت علی لنگه ی دری
از بس که جفت جفت و فُرادی به در زدند

اهل مدینه با همه ی کینه های خود
سرو رشید باغ مرا با تبر زدند

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست


حافظ

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران