هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

میان این همه آدم ، همیشه بهتر من
فدای چشم سیاهت شود سراسر من

فقط برای تو اینگونه زنده می مانم
برای اینکه تویی سایه سایه بر سر من

تو از کدام تباری ؟ کدام قبله‌ی سبز؟!
که ذکر توست فقط در نماز باور من

فرشته های نگاهت دریچه‌ی غم را
چگونه باز نکردند بر کبوتر من؟

تو مهربانتر از آنی که گفتنی باشی
چه عاجز است ز درک تو، شعرِ دفتر من

هر آنچه عشق ، خدا آفریده در دل ها
نثار مادر او ، مادر تو ، مادر من


نجمه زارع
۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

من که اصلا تو را نمیدیدم ، من سرم بود توی کار خودم
به خودم آمدم و دیدم که ناگهانی شدی نگار خودم

شاد بودیم و روز و شب با هم در تکاپو و تاب و تب با هم
دست من را رها نمی کردی ، می نشستی فقط کنار خودم

نا گهانی شبیه آمدنت ، مرد مغرور قصه را کشتی
رفتی و بعد رفتنت هر شب گریه کردم به اقتدار خودم

تو نهالی شکستنی بودی ، خون دل خوردم و درخت شدی
جای اینکه عصای من باشی ، شده ای چوب پای دار خودم

مثل فرهاد کوه را کندم ، سنگ عشق تو را به سینه زدم
سنگ‌هایی که کنده ام حالا سنگ قبر است برمزار خودم

گفته بودم که بی تو میمیرم ، روی حرفم نمانده ام اما
رفتی و من نمرده ام، حالا همه باهم به افتخار خودم

 
 سید تقی سیدی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

من آسمان ِ پر از ابرهـــای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من ... من از خودم سیرم

من آن طبیب ِ زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود میدهم نمــیمیرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچـــار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ؛ من از خودم سیرم ..


فاضل نظری

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران
آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟
صورتم شد خیس خیس ازشوق، بارانی مگر؟

آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای
روح رستاخیزی من! در تنم جانی مگر؟

آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را
پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟

تا ابد دیوانه ی زنجیری موی تواَم
نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟

خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم
ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟

خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من
لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟

شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم
خود که صاحب‌خانه ای ،ای خوب! مهمانی مگر؟

شرط کردی جز تو درمن گام نگذارد کسی
قلعه ای متروک و گمنامم، نمیدانی مگر؟

آنقدَر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم
حسّ صحرا گردِ شهرآشوب! توفانی مگر؟

گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا
رقص مشعلهای روشن در زمستانی مگر؟
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

کدخدا می‌گوید از این‌جا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل می‌آید سال نو یک ناشناس


با خودم می‌گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس

با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه‌ها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،

می‌رسد می‌پرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره می‌ماند و می‌گوید که: مُو؟ یک ناشناس

آه می‌دانم که روزی روزگاری می‌رسد
می‌رویم آن‌سوتر از غم‌ها من و یک ناشناس


نجمه زارع
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم
از غم ات میمیرم و یک خواب راحت میکنم

پر فریادم اگر بغض سکوتم بشکند
حرمت عشق گذشته را رعایت میکنم

به کسی که پیش اویی .آه حتی گاه من
-به خودم که با تو بودم هم حسادت میکنم

از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام
خسته ام آری ولی دارم نگاهت میکنم

رفته رفته عشق من نسبت به تو کم میشود
تا که روزی کاملا احساس نفرت میکنم

من به زودی به خودم به خاطراتم به دلم
مثل تو حتی به احساسم خیانت میکنم

محسن مهرپور

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت


حافظ

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

زندگی، وقتی نباشی در کنارم مشکل است

اینکه هم دارم تو را و هم ندارم مشکل است

.

رد پای اشک هایم مانده روی دفترم

ابر باشم، در نبودت هی ببارم مشکل است 

.

کوه هم طاقت ندارد دوری از معشوق را

حمل کوه دوریت در کوله بارم مشکل است 

.

موجی از اندوه پی در پی شکستم می دهد

اینکه مصداق اتمِّ انکسارم مشکل است

.

بغض،گریه،بی قراری،خستگی...دنیا فقط

می کند این زندگی را زهرمارم،مشکل است 

.

عهد بسته با خودش تقدیر هر جوری که هست

دربیارد بد دمار از روزگارم مشکل است

.

مشکلاتم مشکل است اما از اینها سخت تر

زندگی، وقتی نباشی در کنارم مشکل است 


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

وقتی زمین به طرز نگاهت دچار شد

خورشید پیش چشم تو بی‌اعتبار شد


از آسمان رسیدی و باران شروع شد

پا بر زمین نهادی و فصل بهار شد 


باران به امر چشم تو بارید و بعد از آن

چشمان ابر، صاحب این افتخار شد

 

وقتی سخن به معجزه‌ی چشم تو رسید

تعداد پیروان غزل بی‌شمار شد !


ایزد تو را الهه‌ی «مِی» کرد و بعد از آن

هر کس که از کنار تو رد شد خمار شد


شیطان به جلد چشم تو رفت و به حیله‌ای

رندانه از مقام خودش برکنار شد


تا پی به حسن خود ببری، باغ آینه

یک‌باره در برابر تو آشکار شد


وقتی که تو به عکس خودت مبتلا شدی

آیینه‌ی زلال دلت پرغبار شد


در هفت‌خوان نهان شدی و در مسیر آن

مبنای استقامت ما انتظار شد


سودای برد و باخت در این راه پرخطر

از اولین عوامل کشف قمار شد


ما را که عاشقیم به بازی گرفتی و ...

آن‌گاه، نام دیگر تو روزگار شد ! 


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

مردم همان راه شلمچه باز راه ماست

داعش گرفتار سلیمان سپاه ماست

تنها به امر و نهی این رهبر نگاه ماست

سید علی فاطمی پشت و پناه ماست

پشت و پناه گرم رهبر میشود زهرا

دین را فقط از راه زهرا می‌شود فهمید

از استقامت‌های مولا می‌شود فهمید

در فاطمیه کربلا را می‌شود فهمید

از نامه آقا به دنیا می‌شود فهمید

یک روز این دنیا سراسر می‌شود زهرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم

ساقی و مطرب هر دو را من کاسه ی سر بشکنم

از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم

......گر تیشه بر دستم فتد بتهای آزر بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را برکنم

گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم

چون پای بر گردون کشم نو چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا

من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم

تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم 

من طائر فرخنده ام در کنج حبس افتاده ام

باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو

گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم


مولوی
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ 

آفتابی ست هوا ؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است


*

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد


*

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

 ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقان مرا

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان 

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان


در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو 

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان


چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من 

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان


گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر 

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان


کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون 

قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان


ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم 

روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان


تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو 

دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان


ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من 

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان


هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد 

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان


یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر 

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویزبنشینم

و از عشق سرودی بسرایم


آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق

آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز


سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست


آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است


آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،


آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !


من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم


هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !


او ، روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست


او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست


ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم


ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان ، محو تماشای بهاریم


ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،


بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

 

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۶
هم قافیه با باران

ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ؛...

ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ 

ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!

ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ ...

ﮐﺞ ﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ ...

ﺳﻮ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ ..

ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ؛...

ﮐﻪ 

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ ...

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ ...

ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؛

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ...

ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ ...

ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ؛

ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺴﺘﻢ!

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...

ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ....

ﻣﻮضعم ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ نگاﻩ ﺷﺎﻥ ...

ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!

ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ،...

ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ!

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛...

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ!...

ﮐﻪ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ،

ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ...

ﺩﯾﮕﺮ،...

ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!

ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ...

.

.

.

ﻣﯽ دانی

دیر دریافتم که ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ 

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ نیستم ...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺍﺳت؛ 

ﺑﮕﻮﯾد ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨد ...

ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ...

میروم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩم ،


ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ خواهم کرد!

ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، 

ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ !!!

ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ...

ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ

ﺷﺎﻥ ،،،

ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !! " 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

به کسی کینه نگیرید

دل بی کینه قشنگ است

به همه مهر بورزید

به خدا مهر قشنگ است

دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی

بوسه هم حس قشنگی است

بوسه بر دست پدر

بوسه بر گونه مادر

لحظه حادثه بوسه قشنگ است

بفشارید به آغوش عزیزان

پدر و مادر و فرزند

به خدا گرمی آغوش قشنگ است

نزنید سنگ به گنجشک

پر گنجشک قشنگ است

پر پروانه ببوسید

پر پروانه قشنگ است

نسترن را بشناسید

یاس را لمس کنید

به خدا لاله قشنگ است

همه جا مست بخندید

همه جا عشق بورزید

سینه با عشق قشنگ است

بشناسید خدا را

هر کجا یاد خدا هست

سقف آن خانه قشنگ است...



فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

مهرورزان زمان‌های کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" یی

بر نیاید دگر آواز از "من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست،

بپذیریم به جان،

هر چه جز میل دل او ،

 بسپاریم به باد!

آه !

 باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،

خنده می‌زد " شیرین" ،

تیشه می‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،

نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد .

کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!

عشق در جان کسی ریختن است!

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است .

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین ،

بی‌نهایت زیباست

آنکه آموخت به ما درس محبت می‌خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی یا نرسی!

سینه بی‌عشق مباد!!


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

باران و چتـــر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…


وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…


روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا


افتــاد روی میـــز ورق‌هــــای سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا


کم‌کم زمانه داشت به هــم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…


تا آفتاب زد همـــه جـــا تــــار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،


از خواب می‌پریم کـه این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا


نجمه زارع

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم 

 لختی حریف لحظه های غربتت باشم 

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر 

 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم 

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را 

 من هم ستونی در کنار قامتت باشم 

 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت 

 با شعله واری در خمود خلوتت باشم 

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است 

 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود 

 بگذار همچون آینه در خدمتت باشم 

 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد 

 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم


حسین منزوی 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

سراپا اگر زرد پژمرده ایم 
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی ، لب پنجره 
پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم 
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم 
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر 
از این دست عمری به سر برده ایم
 
قیصر امین پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران