لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
فروغ فرخزاد
لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
فروغ فرخزاد
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
سعدی
اگرجای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری ازتنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار
همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهترازبرخورد برق چشم ها با هم
نگاهش راتماشا کن ،اگر فهمید حاشا کن
من ازمرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به آه عشق کاری برتر ازاعجاز عیسی کن
خطرکن !زندگی بی او چه فرقی می کند بامرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری
به حیرت آینه پرداختند روی تو را
زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار
بهکام سنگ برد شکوههای خوی تو را
زخارهرمژه صد رنگ موجگل جوشد
به دیدهگرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل، اسیر روی توگل
بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن
نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود
به زخم دلکه روانکرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگکه جسته است امشب
که غنچهها به قفسکردهاند بوی تو را
به حرف آمدی و زخمکهنهام نو شد
به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخهپرداز است
دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد
کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن بهچه سرمایهخوشدلی بیدل
که شبنمی نخریدهست آبروی تو را
بیدل
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست
به حسن طلعت لیلی نگاه می نکند
فتاده در پی بیچاره ای که مجنونست
خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست
خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمونست
چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست
اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست
نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست
سعدی
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخورده ست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقفست که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
نیست با حسنت مجالگفتگو آیینه را
سرمه میریزد نگاهت درگلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات
میکند صد آرزو دردل نموآیینه را
خاتم فولاد را از رنگگل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبروآیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یادگیسویکهکرد آشفتهگو آیینه را؟
گرچنین شرمت نگه را محومژگان میکند
رفته رفته میبرد جوهرفروآیینه را
تارسدداغی بهکف صدشعلهمیبایدگداخت
یافت اسکندر به چندین جستجوآیینه را
درتپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر
عرض جوهرشد شکستآرزوآیینه را
دل اگر در جهدکوشد مفت احرام صفاست
هم به قدرصیقل است آب وضوآیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یکچشم است بر زشت ونکو آیینهرا
راحت دلخواهی از عرضکمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان
عکسگل نظارهکن اما مبو آیینه را
صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تاگردد رفوآیینه را
ای بسا دلکزتحیر خاک بر سرکرده است
کجا خاکستری یابی بجوآیینه را
خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا
میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را
اجتماع دو نقیضیم برای خودمان
پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان
بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان
گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بی جهت هی بگریزیم برای خودمان
میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانه داریم و تمیزیم برای خودمان
خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان
گـــرگم و دربــــه در خصــــــلت حیـــوانی خویش
ضــــرر اندوختـــم از این همه "چوپـــانی" خویش
تا نفهمنــــد "خــــلایق" کـــــه چه در "سر" دارم
سالیــانی زده ام "مُهــر" به "پیشـــانی" خویش!
منــــم آن ارگ! کـــــه از خــــواب غــرور آمیزش
چشم واکـــرده "سحــــرگاه" به ویـرانی خویش
رد شـــــدی از بغـــــل مسجــــــد و حـــالا باید...
یا بچسبیــم به "تـــو" یا به "مسلمــانی" خویش
گاه دیــــــن باعث دل "سنــــگی" ما آدم هاست
"حاجیـــــان" رحـــــم ندارند به "قـربانی" خویش
توبه گیریم که بازست درش! سـودش چیست؟!
من که اقــــــرار ندارم به پشیمــــــانی خویش!
مُهـــــر را پس بـــــده ای شیــخ کـه من بگذارم
سر بی حوصـــله بر نقطـــــه ی پایــانـــی خویش
حسین زحمتکش
یا که ناقص پس مده یا اینکه کامل پس بگیر
من دل آسان میدهم، باشد تو مشکل پس بگیر
بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شنهای ساحل پس بگیر
ای خدایی که برایم نقشه دائم میکشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر
من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!
مِهر او بر گِرد من میپیچد و میپیچدم
مُهر مارت را از این حوریشمایل پس بگیر
در مسیر خانهاش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر
کاظم بهمنی
میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم
به رفت و آمد مشکوک صاحب خانه شک کردم
چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟
تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم
درون باغ وقتی که به آن پروانه خندیدی
نمی دانم چه شد حتی به ان پروانه شک کردم
تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد
به رخت اویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم
هم اینکه رو بروی آینه رفتی و برگشتی
به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم
تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی
من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم
سید تقی سیدی
چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را
میان این همه دیوار ، رنج در به دری را
شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش
پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را
برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم
چگونه باز کنم روزه های بی سحری را
به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده
وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را
برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست
اگر رها کند این روزگار فتنه گری را ...
ناصر حامدی
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی
انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت
.
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت
سید مهدی نژاد هاشمی
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟
پلکی زده ام خواب مرا آمده برده
پلکی زده ام نامه رسان آمده رفته
امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشی مرثیه خوان آمده رفته
من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند کجایی؟! به جهان آمده رفته
ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
آن قدر به عمرم رمضان آمده رفته ...
مهدی سیار
با زبان گریه از دنیا شکایت می کنم
از لب خندان مردم نیز ، حیرت می کنم
از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده اند
در کنار دیگران احساس غربت می کنم
بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق
من به هر کس دشمنم باشد محبت می کنم
سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ ها
اشک می ریزند تا از خویش صحبت می کنم
بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی همزبان
با زبان واکردنم کفران نعمت می کنم
سجاد سامانی
من یارِ مهربان آن یارِ مهربانم
من هم شبیه ایشان، دانا و خوش بیانم
هر چند کار و بارم، هر روز با کتاب است
در حسرتم که من هم، یک بار "دا" بخوانم
از صبح اوّل صبح، تا بوق سگ سر پا،
هستم؛ خداوکیلی، من غاز میچرانم؟!،
یا آن مدیر کل و جمع معاونانش،
با آن حقوق بالا؟! انگار من فلانم!
بی مزد بود و منّت، هر خدمتی که کردم
مشغول اشتغالی، بی سود و پر زیانم
هر دولتی که آمد، جز وحشتم نیفزود
تا چند قرن دیگر، باید چنین بمانم؟
هر کس رسید از راه، آشی برای من پخت
هی بیخودی و کشکی، ساییده شد روانم
از مشکلات کارم، از وضع و حال زارم
آن قدر گفتهام که، مودار شد زبانم
من ضمن شغل دوم، ایضاً کتابدارم
از من مباش غافل، «مختارپور» جانم!
رضا احسانپور
بیا ز سنگ بپرسیم
درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی
حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از
آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
فریدون مشیری
زمان را باید نگه داشت
برای لحظه ای که لبریز توست
و من هنوز تمامش را ننوشیده ام .
زمان را باید نگه داشت
برای مکث در شیدایی نگاهت
و آشوب پرهیاهوی آغوشت
تا شعر چشم تورا تمام کنم
زمان راباید نگه داشت
وروبروی تو نشست و بی هراس از گذر ثانیه ها
چشم به چشمهایت دوخت
تورا سیر تماشا کرد
و بیم نداشتنت را نداشت
زمان راباید نگه داشت
و ذوب در بودنت شد
آنقدر شفاف ، آنقدر زلال
که گویی درهم آمیختگی ازلی و ابدی ست
و هیچ مرزی قادر به جدایی اش نیست
زمان را باید نگه داشت و شعری سرود
شعری به بلندای دوست داشتنت
و به وسعت زمان
که هرچقدر بگذرد باز برای سرودنت
فرصت باشد
آری زمان را باید نگه داشت
ونفسی تازه کرد
برای دوباره عاشق شدن
برای دوباره بپای تو مردن
برای یک عمر داشتنت ،
زمان را پیوسته بوسیدن ..
نیلوفرثانی