هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-

 و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

 چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 به جز سلام نمی گویم و نمی دانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریبواره دیر آشنا خداحافظ

بهروز یاسمی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

اگر مرا دوست نمی‌داری

دوست نداشته باش 

من هرطور شده

خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم

اما دوست داشتن را فراموش نکن

عاشق دیگری باش 

این ترانه نباید به پایان برسد

سکوت آدم‌ها را می‌کشد

این چشمه نباید بند بیاید

میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند

از تشنگی می‌خشکند

اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی

تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد ... 


رسول یونان

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

از بس کشیدم بار غم درکاروانی بی جرس

وامانده ام ای ساربان امشب به فریادم برس

 

عشقی که ازآن سوختم چون شمع برمیثاق تو

ای بی وفا درحیرتم نامش چرا خواندی هوس

 

این ناله های هرشبم چون تازیان برکوی تو

سودی ندارد ماه من دیگر فتادم ازنفس

 

خال سیه داری ولی محبوس درکنج لبت

ای کاش برما بشکنی روزی حصار این قفس

 

این خانه کز رخسار او دیگرندارد رنگ و بو

آتش سزا باشد براویارب بسوزانش چوخس

گفتم که ازمژگان توتیری فروشد بردلم

گفتا مراتقصیرچیست خودآمدى درتیررس

 

گفتی که روزی میرسم بر التیام زخم تو

تعجیل کن ای ماه رو افتاد سهراب از فرس


حمید صفاریان

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد

عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد


هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی

به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد


کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی

عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد


به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت

هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد


 سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

خُب ، میگن درست میشه-منم میگم- چرا نشه!
قدیمام درست میشد، پس واسه چى حالا نشه؟!

تو عزاى ما بیاین، عروسى مون پیش کشتون
منم از خدا میخوام عروسى تون عزا نشه...

اگه آبادى رو دوست دارین ، حواستون باشه
کسى از جایى اومد، رفیق کدخدا نشه !

تا به جایى مى رسن خدا رو از یاد مى برن
هر کى معتبر میشه بشه ، ولى گدا نشه!

یه خونه ت دو تا بشه خوبه ! ولى به شرطى که
جلوى هر کس و ناکس کمرت دو تا نشه

اگه خواست اینجورى شه،بذار خونه ت طورى باشه
که اگه یه مهمونم داشتى تو خونه جا نشه!

دعواى تو خونه رو تو خونه فیصله ش بدین
خوبه اسرار آدم تو کوچه بر ملا نشه

نذا غم سرت خراب شه ! بمونى رو دستمون
مثل مستأجر بد که از تو خونه پا نشه

گلیم بخت آدم خیلى باید سفید باشه
بره تو بشکه ى قیر اما جایى ش سیا نشه

زخمو هر جور و به هر جا که دلت میخواد بزن
زخمه رو امّا یه جور بزن یه وقت غنا نشه!

پشت عینک خطا خدارو بهتر میشه دید
داورى کشکه اگه توى زمین خطا نشه

نمیدونم این خوبه براى آدم یا بده؟!
که زنش تا آخر عمرم ازش جدا نشه!

خیلى ها زن میگیرن اما یه روز طلاق میدن
مگه آدم میشه که دچار اشتبا نشه؟!

به جاى پسر بگو اژدها، اصلاً بگو مار
واسه دست پدرش وقتى پسر عصا نشه

بعضى از شاعرا تو قطار به دنیا اومدن
کاش که بعد از این دیگه شاعرى زا به را نشه!

خب منم شاعرم، اما از همون اول کار
نمى خواستم به کسى بگم،یه وقت ریا نشه!

شعر ما پا توى کفش هیچ کسى نمى کنه
تا زمانى که کسى موى دماغ ما نشه

اگه چیزى هم نوشتیم ، نگرونیم همیشه
ما که هیچ... یه وقت کسى مزاحم شما نشه!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ﻣﺎ ﺳﻼم ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﮑﺎرﯾﻢ

ﮐﻪ اداﻣﻪ ی ﻫﺮ ﮐﺪاﻣﺸﺎن

ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ دﯾﻮاﻧﯽ ﺷﻮد!

ﯾﺎ رﻣﺎﻧﯽ ...


و ﺑﻌﯿﺪ اﺳﺖ

ﺳﻼم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ از ﺧﯿﺮﺷﺎن ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ،

از ﻣﺎ ﺑﮕﺬرﻧﺪ !


ﻻاﻗﻞ رد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮی،

ﺑﯽ ﻫﻮا ﺑﮕﻮ:

”دوستت دارم”


و ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ

ﻻی ﺑﻪ ﻻی ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮔﻢ ﺷﺪه ﺑﺎش!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وانچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ور نه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه درگلزارهستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو راباماصبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعداز این روی مرا
ماه من درچشم عاشق آب هست وخواب نیست
جلوه صبح و شکر خند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی درملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی گرداب نیست


رهی معیری

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

به بغض سر کردم دیده تر نشد که نشد

دلی ز حال دلم با خبر نشد که نشد

 هزار کوره بنا شد درین دیار و دریغ

 یکی به داغی و سوز جگر نشد که نشد

به بی قراری شعرم سری نزد که نزد

و آن شبی که نیامد سحر نشد که نشد

 هزار دفتر هق هق ...هزار دفتر شعر ...

 دلت... عزیز دلم! نرم تر نشد که نشد

کجاست شانه ی امنَت که بعد تو این سر

برای من ...من بیچاره سر نشد که نشد

 سیاه پوشی و اندوه در غم سهراب

 برای رستم دستان پسر نشد که نشد

قرار بود که درد دلی کنم با تو

ولی دریغ درین مختصر نشد که نشد...


حامد عسکری 

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

من اگــر مرد بودم،
دست زنی را میگرفتم...
پا به پایش فصل ها را قدم میزدم
و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا
از هیچ چیز نترسد!
شما زن ها را نمی شناسید!
زن ها ترسو اند
زن ها از همه چیز می ترسند
از تنهایی
از دلتنگی
از دیروز
از فردا
از زشت شدن
از دیده نشدن
از جایگزین شدن
از تکراری شدن
از پیر شدن
از دوست داشته نشدن
و شما برای رفع این ترس ها،
نه نیازی به پول دارید
نه موقعیت
و نه قدرت...
نه زیبایی
و نه زبان بازی!!!!!
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!
کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند...
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت،
زن ها عوض شدند!
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن 
را،
با جراحی پلاستیک تاخت زدند
و ترس از تنها نشدن را 
با بچه دار شدن،... وَ وَ وَ...
عشق ورزیدن و عاشق کردن
هنر مردانه ای ست...
وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،
" تعادل دنیا به هم می خورَد "

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

بماند که بی بهانه رفتی و 

هیچ سخاوتی در کار نبود

بماند که بی اعتنا به حقوق بشر

مرا در بند چشمانت کرده ای

بماند که بعد از تو، 

حتی قناری ها هم بهانه گیر شده اند

و شمعدانی 

لب به آب نمی زند

اصلا بماند

که با رفتنت 

ستاره ها بی ماه مانده اند ...

این ها همه بمانند

می شود ببوسمت؟ همین الان؟ همین جا؟


مهدی صادقی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺳﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ

ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺍﺳﺖ

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﻨﺪﻧﺪ

ﻗﻔﻞ

ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﻭﻗﻠﺐ

ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻫﺮ ﺳﺨﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺮﺩﯼ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺮ ﺣﺮﻑ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻧﺞ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻧﺒﺮﻡ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺐ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ ، ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺷﻮﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﯾﺰﯾﻢ . . .

ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

ﺣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ


 ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

پس خدا دلتنگی اش گل کرد آدم آفرید

مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید

 

دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو

دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید

 

ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت

دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید

 

زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد

خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید

 

من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر

لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید

 

در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را

دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید


محمد حسین ملکیان

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

تازه تازه دلربا تر میشوی

کم کمک شیرین اداتر میشوی

 پیشتر بیگانه بودی با دلم

 نرم نرمک آشنا تر میشوی

ساده بودی چون دل یک رنگ من

رنگ رنگ و با صفا تر میشوی

 حجب در ناز نگاهت خفته بود

 شوخ چشما بی حیاتر میشوی

نکته میریزد لب رنگین تو

هر چه داناتر بلاتر میشوی

 هر چه افزون میکنم با تو وفا

 نازنینا بی وفاتر میشوی

سرکشی با من مکن رام تو ام

مهربان شو دلرباتر میشوی

 نیست مقبولت سخنهای صبا

 دم به دم بی اعتنا تر میشوی



کرم خانی

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۴۴
هم قافیه با باران

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

 خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی


در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی


شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی


آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی


چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی


رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی


حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی


حافظ

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته!

شعر را می فهمد

مادرم قافیه ی لبخند است

وزنِ احساس

ردیفِ بودن


مادرم مثنوی معنوی است

حافظ و سعدی و خیّام و نظامی

اصلاً...

مادرم شعرترین منزوی است!


من رباعی هستم

خواهرانم غزل اند

پدرم شعر سپید...


صبح، بیدل داریم

با کمی نان و پنیر

ظهر سهراب و عطر ریحان

شب رهی یا قیصر


مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته

دفتر شعرش آب

ناشرش آیینه

و محلّ توزیع

خانه ی کوچک ما... .


رضا احسان پور

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
هم قافیه با باران

گفتم که چاره غم هجران شود نشد

در وصل یار مشکلم آسان شود نشد

یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت

یا دردم از وصال تو درمان شود نشد

یا آن صنم مراد دل من دهد نداد

یا این صنم پرست مسلمان شود نشد

یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد

یا لحظه ای خموش ز افغان شود نشد

یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت

چون من اسیر محنت هجران شود نشد

یا از کمند غیر غزالم جهد نجست

یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد

یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد

یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد


هاتف اصفهانى

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

وا میشود به عادت معمول با کلید

هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید

 

درها بدون شک،همگی باز می شوند

در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید

 

در را برای باز شدن آفریده اند

اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید

 

وقتی که قفل باز شود با فشار دست

یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید!

 

" از اتفاق های درون اتاق ها "

" دارد هزار خاطره و ماجرا،کلید "

 

 "در ها همیشه مسئله دارند " جالب است!

از راه قفل رابطه دارند با کلید

 

هرگز گشودن در بسته گناه نیست

وقتی که آفریده برایش خدا کلید

 

تا بوده،بوده یک تنه مشکل تراش،قفل

تا بوده،بوده یک سره مشکل گشا ٬ کلید

 

قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش

حالا تو هی بساز براش از طلا، کلید

 

گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد

باید که اندکی بشود جا به جا،کلید

 

زیرا به هیچ درد پس از آن نمی خورد

قفلی که رفته داخل آن، را به را، کلید

 

گاهی که در به سعی خودش باز می شود

یعنی که احتیاج ندارد به ما، کلید

 

این یک سفارش است،که حتماً عمل کنید!

حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید

 

آدم برای کار مهم، گاه لازم است

از روی هر کلید بسازد دو تا کلید

 

من خانه ام نمونه ی یک جای ساکت است

حتی درون قفلش ، ندارد صدا،کلید

 

هرگز یکی به قفل در ما نمی خورد

بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید

 

این راز خلقت است که جفت است هر چه هست

یعنی بدون قفل ندارد بقا ٬ کلید

 

آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق

کی می شدند این همه درگیر با کلید

 

از قفل کهنه می شود آموخت عشق را

آسان ز قفل کهنه نگردد جدا، کلید

 

هرگز جدا نمی کند آن قفل را زخویش

وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید

 

هر قفل با کلید خودش باز می شود

دارد بدون شک همه ی قفل ها کلید

 

مشکل گشودن است و گره باز کردن است

کارش همیشه هست در این راستا کلید

 

گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش

هرگز مکن به داخل آن بی هوا کلید

 

وقتی که قفل مسئله دارد، درست نیست

بردن درون مسئله تا انتها، کلید

 

یا، نه ! کلید مسئله دارد، بدون شک

از جا تکان نمی دهد آن قفل را کلید

 

وقتی کلید می شکند در درون قفل

از در بلند می شود آواز واکلید!

 

با این شکستن است که یکباره می کند

در راه قفل جان خودش را فدا،کلید

 

غیر از درون قفل خودش من شنیده ام!

باور کنید، هیچ ندارد صفا کلید

 

دل می زند به ورطه ی دریای قفل ها

وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید

 

یارب روا مدار که بیگانگان کنند،

هرگز به قفل مام وطن آشنا، کلید!

 

روزی گره ز کار دلش باز می شود

قفلی که می کند همه شب ذکر  یا کلید!

 

بی شک کلید هست شریک گناه قفل

وقتی مسلم است برایش خطا،کلید

 

از قفل، با کلید،درست استفاده کن

کاری نکن به جان تو گردد بلا، کلید

 

یک عمر میتوان سخن از قفل یار گفت

پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟

 

گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی

در ذهن آن کسی که نیفتاده جا،کلید

 

مفهوم پشت پرده ی آن را شکافتم

چون از کلید ذهن تو فرق است تا، کلید

 

تا وا کنم طلسم مضامین بکر را

کردم ردیف شعر خود از ابتدا، کلید

 

بادا همیشه باب فتوحش گشاده تر

صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید!

 

صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند

تا صبح می دهد همه شان را شفا، کلید

 

یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا

ای مظهر رفافت و مهر و وفا ،کلید!

 

افسوس بسته ماند و نشد باز، گرچه من

کردم میان قفل مضامین بسا، کلید

 

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان

یارب عنایتی کن و بفرست ،شاکلید!


ناصر فیض

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی
۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۴۲
هم قافیه با باران

می رسد از دوستان هر سال صدها یادگار 

عشق بی سامان ، دلِ پر درد ، جانی پر غبار 


مثل سیر و سرکه می جوشد دلم از بعد تو 

شهر غرق سبزه و سنبل ، دل من بی قرار ... 


سکه ام افتاده از ارزش در این بازار و من 

مثل ماهی های قرمز سهمِ تنگم هر بهار!


کاش آدم سیب را پس می زد از دستان عشق

تا گذار ما نمی افتاد کوی انتظار ... 


کوله بار خسته اش را بر زمین انداخت شعر 

هفت سین را شاعر بی عید می خواهد چه کار؟! 


سها حیدری
۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران