هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت


خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت


در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت


نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت


کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!


 فاضل نظری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر
بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر


نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر


چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی


برقعی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

خدا از چشم‌هایت آیه‌ای بهتر نیاورده

هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده


تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت

"دمار از من بر آورده‌ست و کامم بر نیاورده"


"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"

خدا زیبا تر از زیبایی‌ات زیور نیاورده


چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی-

خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده

#

پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش

اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده


بهمن صباغ زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران
ابریست کوچه کوچه، دل من ـ خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم
می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذر شما کند

یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
می برد با حسین شما آشنا کند

در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند

مادر! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن، اجازه بده اشک دیده ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده ای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را برملا کند...

گفتند فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟
افسانه باشد این همه؛ گفتم خدا کند

با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

نیلى شده یاس على باور ندارد

دیگر کساء عاشقى ، محور ندارد


زهرا براى فتح در رفته ... بگو که:

این خانه ى غم فاتح خیبر ندارد؟


پشت در خانه على ، جان داد آن روز

قرآن ما پرپر شده ، کوثر ندارد ...


رفته حسن یک گوشه و زینب به کنجى

حتى على هم بعد از این مادر ندارد


در ذهنشان یک خانه مى سازند از عشق

این خانه مادر دارد اما در ندارد


عیبى ندارد قافیه بر هم بریزد

وقتى على زهراى اطهر را ندارد ...


زهرا هدایتى

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

همین که دست قلم در دوات می لرزد

به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد


نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت 

اگر اشاره کنی کائنات می لرزد


«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»

بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد


مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی

که در نگاه تو آب حیات می لرزد


تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن

که آیه آیه تن محکمات می لرزد


کنون نهاده علی سر، به روی شانهء در

و روی گونهء او خاطرات می لرزد

 

غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر

میان مشک سواری، فرات می لرزد


سپس سوار می افتد، تو می رسی از راه

که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد


و عصر جمعه کنار ضریح روی لبم

به جای شعر دعای سمات می لرزد ...


"سید حمیدرضا برقعی"

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

چترها در شُرشُر دلگیر باران می‌‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا


من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را

یک نفر در جان من مست و غزلخوان می‌رود بالا


خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید

ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا


گشته‌ام میدان ‌به‌ میدان شهر را، هر گوشه دردی هست

ارتفاع درد از پیچ شمیران می‌رود بالا


درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست

با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا


گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم

پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا


جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی

شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا


فکر من آرام از طول خیابان می‌رود پایین

یک نفر در جان من اما غزلخوان می‌رود بالا


حسین جنتی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او

ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی

امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب

دو عزیز فاطمه همراه‌شان
مشعل سوزان‌شان از آه‌شان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک آمال علی

چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق

دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت

آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی


آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر

این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من

همرهان، این لیله‌ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است

اشک من زین گل، شده گلفام‌تر
هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست
بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست

زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

زوﺩ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺖ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

 ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ، ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ


ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﺮﺍ

ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ


ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻋﺠﺐ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ، ﺩﻟﻢ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ


چون ﭘﻠﻨﮕﯽ ﺣﺎﻝ ﺻﯿﺪﺕ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺗﻮﯼ ﭼﻨﮕﺖ ﻫﯿﭻ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﺤﺠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ


ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻧﺮﻣﮕﺎﻩ ﮔﺮﺩﻧﻢ

ﻟﺞ ﻧﮑﻦ ﺻﯿﺎﺩ !.. ﺍﻣﺸﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺻلا ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ


مهتاب یغما

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

لفظ طیار تو معراج برد معنی را

اشک چشمان تو میخانه کند دنیا را

تکیه بر کعبه بزن سر بده آواز ظهور

چون که این کار تو خوشحال کند زهرا را

آن که در قدرت تو رفتن امروز نهاد

داد بر قبضه ی تو آمدن فردا را

کعبه را شوق طواف تو نگهداشته است

ورنه ریگ است و بگردد همه صحرا را

هرکه زنده است به خورشید سلامم ببرد

ما که مردیم و ندیدیم به خود گرما را

ای عطش تشنگی کوزه به دریا برسان

یک نفر یک خبر از ما بدهد دریا را


رضا جعفری

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

مانده ام مات مانده ام حیران

مانده ام با خودم چه کار کنم

مثل یک گردباد سرگردان

می روم از خودم فرار کنم

 

می روم! باز می رسم به خودم

چه کنم با خودم کجا بروم؟

دور باطل، تسلسل باطل

بازگردم دوباره یا بروم؟

 

مثل ماهی سیاه کوچولو

گیرم از بسترم زدم بیرون

کوسه های دهن گشاده مرا

در ارس می خورند یا کارون

 

فرض کن یک پرنده بازم

فرض کن یک پرنده آزاد

همه جا آسمان همین رنگ ست

ورزقان، قائنات، شین آباد

 

من ولی آدمم زبان دارم

می توانم تو را صدا بزنم

(ای خدای بزرگ بی همتا)

داد خود را به کی؟ به کی ببرم؟

حرف خود را کجا؟ کجا بزنم؟

 

هر چه دردست بر سرم آوار

هر چه خون ست در دلم جاری

پرم از رفت و آمد اشباح

در شبی از جنون ادواری

 

باز گردم به اول شعرم:

مانده ام مات مانده ام حیران

مثل بهت غریب سارینا1

مثل لبخند پرپر سیران2


بهروز یاسمی

 

1و2: نام دختران دانش آموز درگذشته در آتش سوزی دبستان شین آباد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

شب نام تو ناخواسته آمد به زبانم

 شد شان پر از شهد و عسل صبح، دهانم

 حتما تو گذشتی باز از کوچه پایین

 بیخود که نرفته ست به بالا ضربانم

 این حال خوش از عطر عبور تو اگر نیست

 از چیست که سر می رود از خون شریانم؟

 بگذار که موهای تو در باد برقصند

 تا کم نشود یک سر مو از هیجانم

 من منتظرم تا تو بیایی و همیشه

 از دست خیال تو خودم را برهانم

 تا کی بنشینی توو هی اشک بریزی

 تا کی بنشینم من و هی شعر بخوانم

 (بس می کنم از گفتن این پرت و پلاها

 تا تلخ نشه کام تو از طعم غزل هام

 من شاعر درباری چشمای تو هستم

 حاشا که بگیرم بجز از چشم تو الهام)

 از دست من و شعرم اگر چشم تو خیس ست

 لعنت به من و شعر من و دست و زبانم

 من شعر نگفتم که تو را گریه بگیرد

 بگذار بخشکد- به درک- طبع روانم!


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

بادعاشق شده و آمده گیسو بوسی                          

پردرآورده در از شوق به پهلو بوسی

دست بر شانه ی دیوار گرفتی ٬ آتش                           

مثل پروانه جهید از عطش رو بوسی

دود برخاست که در پیش تو زانو بزند                          

حلقه زد ٬ حلقه ٬ در این حلقه گیسو بوسی 

شانه ات خم شد و ناگاه زمین افتادی                        

خم شد از گوشه در ٬ "میخ "به زانو بوسی

آتش و باد ٬ در و میخ ٬ به هم پیچیدند                         

تا در آغوش تو افتند به بازو بوسی

بی شک از حضرت آیینه تاسی کردند                      

آتش و باد ٬در و میخ ٬ در این رو بوسی..


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

چشم امید ملّت ایران، مذاکره 
حتّی شده است باور و ایمان، مذاکره

دی شیخ با چراغ همی گشت در ژنو 
کز پنج و یک ملولم و دیوان مذاکره،

اصلاً بلد نبوده و هرگز نمی‌کنند 
یک بار مثل بچّه‌ی انسان، مذاکره

گفتم که: شیخ! خانه خراب است، مانده‌ای،
در فکر نقش‌بندی ایوان؟ (مذاکره؟)

ارسال کرد شیخ، پیامی ظریف که:
یک ذرّه هم نرفته به بهمان، مذاکره

ای بی سواد و بی خبر از حُسن "جان کری"
دارد چقدر سود به قرآن، مذاکره

وقتی کنار "اشتون‌"م انگار... بگذریم!
گاهی گرفته حالت عرفان، مذاکره

تا زیر چشم در گل تحریم مانده‌ایم
راه خروج از این همه بحران، مذاکره

دم‌های این گروه، مسیحایی است ها!
روحی به جسم مردم بی جان، مذاکره

تشدید مشکلات جوانان، مقاومت
پایان مشکلات جوانان، مذاکره

تولید و خودکفایی ملّی بهانه‌اند
تنها دلیل رونق و عمران، مذاکره

ترمیم جای زخم سفارت گرفتن و
بهبود و دیپلماسی جبران، مذاکره

در شرق و غرب، بحث دراز مذاکره است
حتّی رسیده تا ته کیهان، مذاکره

بدبختِ ماتِ هسته! به آزادگی مناز
هست ای عمو برای تو دکّان، مذاکره

هی راست می‌روی چپکی نطق می‌کنی
حس می‌کنم که با خود شیطان، مذاکره،

دارم؛ بیا و بگذر از این موضع خشن
بی فایده است همره جولان، مذاکره

ما اهل اعتدال و شما اهل اغتشاش،
هستید و کرده‌اید پریشان، مذاکره

سهراب در نبرد نمی‌گشت خط خطی
می‌کرد اگر که رستم دستان، مذاکره

هر جا که گلّه‌ای تلفاتش اصولی است
کرده است گرگ با سگ و چوپان، مذاکره

پس بیخیال عزّت ملّی، نمی شود، 
کرد این زمانه ساده و آسان، مذاکره

باید به ساز غرب برقصیم تا شود
رقصی چنین میانه‌ی میدان، مذاکره


رضا احسان پور

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند
بلبل به خسته جانی من گریه می‌کند

از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند

از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه می‌کند

گل‌های من هنوز شکوفا نگشته‌اند
شبنم به باغبانی من گریه می‌کند

در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه می‌کند

گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه می‌کند

این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهره‌ی خزانی من گریه می‌کند

فردا مدینه نشنود آوای گریه‌ام
بر مرگ ناگهانی من گریه می‌کند


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

پوشانده است ابر کبودی مدینه را
برلب نمانده شوق سرودی مدینه را


قندیل ماه رنگ پرید ه است تاگرفت
گرد عزای یاس کبودی مدینه را

ای ماه خسته!مرثیه ای سازکرده ای؟
ای ابربغض!عقده گشودی مدینه را؟!

یک عرش ازستاره ببین گریه می کنند
درپردۀ فرازوفرودی مدینه را

زخم شناسنامۀ تاریخ مافدک!
آیینۀ بهار کبودی مدینه را!!

دنیا بدون فاطمه،تاریک،سوت وکور
فرقی نداشت بودو نبودی مدینه را

اندازۀ تمام جهان نور هدیه داد
یک جانماز وعطرسجودی مدینه را

بر گنبد بقیع دلم آشیان گرفت
با قاصدک نوشت درودی مدینه را

این کفتر ضریح درنیم سوخته است
لب تشنۀ دوقطره شهودی مدینه را

آتش گرفت اگر چه دری کرد شعله ور
دست پلید،دست یهودی مدینه را

بایک اشاره صاعقه می ریخت آسمان
تشباد قهر عادوثمودی مدینه را

لب وانکرده غیر دعای قبیله را
نفرین کجا؟ که فاطمه بودی مدینه را

آیینه نیستم که بچینم گل حضور
یک استغاثه،اذن ورودی مدینه را

خاکم به سرکه قافیه اندیش ماند ه ام
خالی است جای سنگ صبوری مدینه را


محمد حسین انصاری نژاد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

خون است بهر سرخی رنگ پریده ام

ماهم ولی چو صحنه شب گشته نیلگون

سروم ولی به سان نهالی خمیده ام

سنگینی اش بهم شکند چرخ پیر را

بار غمی که من به جوانی کشیده ام

حتی اجل نکرد عیادت ز حال من

با آنکه دل ز عمر ، ز دنیا بریده ام

از دود و آه من شده گردون سیه ولی

با اشک خود ستاره به کهسار چیده ام

تشییع من دی شب و قبرم نهان ز خلق

از این طریق پردهدشمن دریده ام

نشنیده ماند ناله و فریاد و شکوه ام

من کز رسول ام ابیها شنیده ام

رنجی که از تحمل آن عاجز است کوه

بر جان و تن به حفظ امامم خریده ام

شش ماه ام شهید شدو پهلویم شکست

ز آن صدمه ای که از در و دیوار دیده ام

تاریخ شاهد است که من در ره علی

اول شهید داده و اول شهیده ام

بی دست و پای ((میثمم)) ای خاندان وحی

کر ابتدا ثنای شما بوده ، ایده ام


سازگار

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد 

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد 

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر 

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی 

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت 

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل 

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــر 

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر 

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن 

یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن 


ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب 

این سایه را تو بر سرمن مستدام کن 


پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است 

بر من تمام من نگهی را تمام کن 


تا آیدم صدای خدای علی به گوش 

یک بار با صدای گرفته صدام کن 


از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام 

ای قامتت قیامت من کم قیام کن 


در های خلد بر رخ من باز می کنی 

از مهر همره دو لبت یک کلام کن 


این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست 

زینب بیا و با حجرم استلام کن


علی انسانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت

هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت

دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد

محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود

جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد

باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست

ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت

آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد

عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت

سربند یازهرای محسن غرق خون بود

سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت

باید به یاران شهیدم می رسیدم

خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست

در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند

گودال، گل می داد؛ خنجر داشت می سوخت

شب بود؛  بعد از شام برگشتم به خانه

دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت

 

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم

زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران