هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

تا سر پر شور ما از شور و شر افتاده است
شور و حالی بین جمعی بی هنر آماده است

شاعری که مدح این و آن بگوید ، شک مکن
تا ابد از چشم هر صاحب نظر افتاده است

گر که آویزان شوند از او جماعت ، واضح است
هر درختی پر ثمرتر ، بیش تر افتاده است

تا قلم بر روی کاغذ می دهم جولان ، عجیب
موقعیت های برخی در خطر افتاده است

از حماقت های تعدادی سلاطین جهان
ملتی همواره توی دردسر افتاده است

هم خودی ها را بسوزاند! وَ هم غیر خودی
آتشی که در میان خشک و تر افتاده است

سرنوشت این بشر از خوش خیالی قرن هاست
دست مشتی حاکمان کور و کر افتاده است!

آن که دایم تیز می راند ، یقینا در مسیر
عاقبت یک روز می بینی دمر افتاده است

فین به آن حمام هایی که به جای آب خوش
داخلش انواع تیغ و نیشتر افتاده است!

بس که بار زندگی این روزها سنگین شده ست
تازگی ها مرد خانه از کمر افتاده است!

می نوازد گرم، با دست محبت ، هر کسی
بچه ی ما را که حالا بی پدر افتاده است

راشد انصاری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران

دست‌های مرا تماشا کن ، از تنم سوی تو گریزانند

راز این انزجار جاری را ، رودهای رمیده می‌دانند
 

با دو انگیزه راه می‌افتند: شوق دریا و انزجار از کوه

کف زنان می‌روند و یکسره از شادی مرگِ خود خروشانند
 

کاشکی در زمین فرو بروند ، یا به بالای کوه برگردند

رودهایی که در سفر یک‌دم ،از تکاپوی خود پشیمانند

 
من ولی لحظه ای نمی‌خواهم  صاحب دست‌های خود باشم

بر تن مردمان مرده ی شهر مثل این دست‌ها فراوانند

*
رودهای رمیده را بنگر ، دست‌های مرا به یاد آور

دست من نیست... ای تنت دریا!دست‌ها بر تنم نمی‌مانند

 

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۸
هم قافیه با باران

چگونه وصف کنم قطره های باران را

رسیده ام به تو اما هنوز هجران را...


بهشت پنجرهء دیگری به قم واکرد

که مست کرده هوایش دل خراسان را  


تورا گرفته در آغوش خویش شش گوشه

چنان که جلد طلا کوب متن قرآن را


دلم هوای تو کرده به قدر یک مصرع

ببخش وزن غزل را من پریشان را


   "که می رسد به مشامم هر لحظه بوی کربلا"

چه عطر سیب غریبی گرفته ایران را


سکوت کرده ام و خیره بر ضریح توام

که بشنود دلتان التماس باران را    


نگاه منتظرم گریه کرد یک دل سیر

تمام فاصله را دشت را بیابان را


دلم گرفته به قول رفیق شاعرمان

"چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را" 


دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح

خداکند که بسازیم قبر پنهان را


برای حضرت مادر ضریح می سازیم

و دست  فرشچیان طرح می زند آن را.


سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

خانه پیرزن ته کوچه

پشت یک تیر برق چوبی بود

پشت فریاد های گل کوچک

واقعا روزهای خوبی بود

 

پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر

منتظر بود در زدن ها را

دم در می نشست و با لبخند

جفت می کرد آمدن ها را

 

روضه خوان محله می آمد

میرزا  با دوچرخه آهسته

مثل هر هفته باز خیلی دیر

مثل هر هفته سینه اش خسته

 

"ای شه تشنه لب سلام علیک"

ای شه تشنه لب...چه آوازی

زیر و بم های گوشه ء دشتی

شعرهای وصال شیرازی

 

می نشستیم گوشهء مجلس

با همان شور و اشتیاقی که...

چقدر خوب یاد من مانده

در و دیوار آن اتاقی که -

 

یک طرف جملهء"خوش آمده اید

به عزای حسین"بر دیوار

آن طرف عکس کعبه می گردد 

دور تا دور این اتاق انگار


 گوشه گوشه چه محشری برپاست

توی این خانهء چهل متری

گوش کن! دم گرفته با گریه

به سر و سینه می زند کتری

 

عطر پر رنگ چایی روضه

زیر و رو کرده خانهء اورا

چقدر ناگهان هوس کردم

طعم آن چای قند پهلو را

 

تا که یک روز در حوالی مهر

روی آن برگ های رنگا رنگ

با تمام وجود راهی کرد

پسری را که برنگشت از جنگ

 

هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز

پستچی نامه از عزیز نداشت

کاشکی آن دوشنبهء آخر

روضهء میرزا گریز نداشت

 

پیرزن قطره قطره باران شد

کمی از خاک کربلا در مشت

السلام و علیک گفت و سپس

روضهء قتلگاه اورا کشت

 

مربع

 

تاهمیشه نمی برم از یاد

روضهء آن سپید گیسو  را

سالیانی است آرزو دارم

کربلای  نرفتهء او را


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

دلِ شکسته ام آخر شکافت دریا را
بدون آنکه بیابد عصای موسی را


من آن خلیل به آتش نشسته ام که خدا
دریغ کرده از او  رنگ و بوی گل ها را


تبر به دوش به دنبال خویش می گردم
که بشکنم مگر این «لات» بی سر و پا را


کنارِ کفر تو مؤمن شدم ، نمی خواهم
صفای مسجد و آرامش کلیسا را


تو را به خاطر من یا مرا به خاطر تو ؟
خدا برای چه انداخت بر زمین ما را ؟

 

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

من مرثیه ام،  شور به پا کن، غزلم کن

با تلخ ترین بوسه ی دنیا عسلم کن

 
دیوانه چو من ، عاشق روی تو ، زیاد است

یک بوسه بده مثل لبت بی بدلم کن
 

آشفته ترین رودم و از خویش گریزان

آواره ی آغوشِ تو دریا !... بغلم کن !

 
غم جان قلم را به لب آورد و غزل شد

لبخند بزن ، وای به حال غزلم کن

 

 

محمدرضا طاهری

۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۹
هم قافیه با باران

چون خواسته در لحظه ی دیدار بمیرم

ای کاش به جان کندن بسیار بمیرم
 

من مست به دنیای شما آمده بودم

تقدیر بر آن نیست که هشیار بمیرم

 
چون سایه به بی مهری خورشید عجینم

غم نیست که در لحظه ی دیدار بمیرم

 
بیمارِ تو ام ، درد به جز عشق ندارم

عشق است!... رهایم کن و بگذار بمیرم


 

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی

با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان

نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود

خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


جان من و جانان من کفر من و ایمان من

سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم

وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


مولوی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

ﺍﻭﻝ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ‏« ﻟَﻦ ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘم

ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ‏« ﺍﺑَﺪﺍً ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﻧﺎﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺍﺳﺖ

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ، ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﻢ ﻫﻢ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ

ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻗَﺪِﻏﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ

ﻋﺸﻖ، ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﺗﺎ ﺩﻡ ﺧﯿﻤﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﺩﻝ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ‏« ﻗَﺮَﻥ ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﺍﺯ ﻟﺐ ﭼﺸﻤﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺮﻡ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ

ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﻣﺮﻍ ﺑﺎﻍ ﻣﻠﮑﻮﺗﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﯿﻒ ﺷﺪﻡ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﻞ ﭼﻤﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘم

ﺷﺎﻣﻞ ﻣﺮﺣﻤﺖ "ﻓﺎﻃﻤﻪ" ﮔﺸﺘﻢ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ

ﻋﻠﺘﺶ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ...

_

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

سکوت عین سکوت است، بی همانند است
که پیشوند ندارد، بدون پسوند است

زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است

زمین یخ زده را گرم می کند آرام
سکوت، معجزه ی آفتاب تابنده است

سکوت پاسخ دندان شکن تری دارد
سکوت مغلطه ها را جواب کوبنده است

سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است
سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است

سکوت کرد علی سالهای پی در پی
همان علی که در قلعه را ز جا کنده است

همان علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست

علی به واقعه جنگید با زبان سکوت
که ذوالفقار علی در نیام برّنده است

علی به واقعه کار مهم تری دارد
که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است

از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!
از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است

از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد
از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است

از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست
از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است

از آن سکوت که دستان حیله را بسته
و دور گردن فتنه طناب افکنده است

سکوت کرد علی تا عرب خیال کند
ابو هریره به فن بیان هنرمند است

صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت
پیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله
یکی است در نظرش با حسن که فرزند است

ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛
محمد بن ابوبکر آبرومند است

علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او
برای عده ای از قوم ناخوشایند است

ستانده می شود آن رفته های بیت المال
ازین درخت اگر میوه ای کسی کنده است

اگر به پای کنیزانشان شده خلخال
اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است

علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی
چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است

کنون لباس خلافت چنان زنی باشد
که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است

برادرم! به تریج قبات برنخورد
که ناگزیر زبان قصیده برّنده است

اگرچه روی زبان زبیر تبریک است
اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است

اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند
ولیکن از دلشان باخبر خداوند است


برقعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۲۱
هم قافیه با باران

خوش به حال درختانی

که زبان گنجشکها را می فهمند...

کاش..

من هم می دانستم

گنجشکها

وقتی که عاشق می شوند

چرا نخ آوازشان را

به درخت بید می بندند


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۲۰
هم قافیه با باران

زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری م‍ی‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید
گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

بگو چله‌نشینان زمستان را که برخیزند
به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی‌ ماه

 به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت
چه باک از راه ناهموار و از یاران ناهمراه

به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها
به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه...

سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان
گلویی تر کنید ای تیغ‌های تشنه، بسم الله!


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران

حال من دوباره خوب نیست

باز هم خراب دیدن خدا شدم..

زنده ام !

فقط همین...

ها..به قول مادرم

"زنده ام "که زندگی نمی شود...

مرگ!

مرگ مهربان!

حال تو چگونه است؟


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم

بازیچه تحجر و تزویر می شویم


آزادی ای شرافت سنگین آدمی

این روزها بدون تو تعزیر می شویم


فواره رها شده مصداق سعی ماست

پا می شویم و باز زمینگیر می شویم


قد راست می کنیم برای صعود و باز

از ارتفاع خویش سرازیر می شویم


امروز عقده دلمان باز می شود

فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم


ما قله های مرتفع فتح ناپذیر

با سادگی به دست تو تسخیر می‌شویم


ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما

در پهنه زلال تو تطهیر می شویم


گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند

گر چه به جرمِ نامِ تو تکفیر می شویم


اما بی آفتاب حضور همیشه ات

مصداق بیت مختصر زیر می شویم:


یا در هجوم حادثه بر باد می رویم

یا روبروی آینه ها پیر می شویم


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم ..

سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

سال نو شد ببخش بدها را ، سر بد ها همیشه پایین است 

آنکه غم کرده در دل مردم ، آخرش روسیاه و غمگین است


درد دلتنگی ات خدا باشد ، تا غم از چهره ات جدا باشد 

بین جمعی، بخند و قهقهه کن ، گریه باید که بی صدا باشد


کینه ها را بکش درون خودت ، عشق را در خودت شکوفا کن 

تا محبت کنی به هر چیزی در درونت دلیل پیدا کن

.

"چادرت طرح چادر عربی ، در دو چشمت خلیج ایرانی" 

حیف این گونه های زیبا نیست ، اشک بر روی آن بغلطانی


یک نگاهی بکن به آینه ات ، خنده ات می شود خودت باشد 

اولین روز ماه فروردین می تواند تولدت باشد ...


سیدتقی سیدی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو

ببین، باقی‌ست روی لحظه‌هایم جای پای تو

 

اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می‌گردم

چرا دست از سر من برنمی‌دارد هوای تو

 

صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود

پر از داغ شقایق‌هاست آوازم برای تو

 

تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم

کدامین جاده امشب می‌گذارد سر به پای تو؟

 

نشان خانه‌ات را از تمام شهر پرسیدم

مگر آنسوتر است از این تمدن روستای تو؟


یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

گفتند راه افتاده در این کوی و آن برزن

می‌گوید آن سرسخت افتاده به دام من!


هر طور رسوایم کنی انکار خواهم کرد

آیا شما را بنده جایی دیده‌ام اصلن؟


وقتی که دیدی تشنه‌ام اما ابا دارم

با من شدی ظالم‌تر از شمر بن ذی‌الجوشن


آب خوشی هم از گلو پایین نخواهد رفت

معشوقِ آدم وای اگر روزی شود دشمن


آنان که فهمیدند پای یک نفر ماندم

رفتارشان با من شده مانند یک کودن


گفتند دختر غم مخور! این هم نشد آن هست!

اینها نمی‌فهمند فرق مرد را با زن


دیگر تو را هرگز ندیدم تشنه‌ات ماندم 

مُردم ولی شکر خدا پاک است این دامن


گفتند راه افتاده‌ای در کوچه‌های شهر

بیهوده می‌گردی به دنبال کسی چون من


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران
عاقبت فاصله افتاد میان من و تو اینچنین ریخت به هم روح و روان من و تو موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید صف کشیدند دقایق به زیان من و تو قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت تا فراموش شود نام و نشان من و تو فکر ما بود بسازیم جهانی با هم گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو آرزو نوری
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۵
هم قافیه با باران

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

 نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

 تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین

تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

 مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان

پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

 شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم

شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

 از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد

کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

 تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی

دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

 چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون

بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

 در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی

کافرین شهریار از من بگرداند بلا


ملک‌الشعرای بهار

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران