هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

با نگاهت هیـــچ میدانی چکارم کــرده‌ای؟


با تــو تنهـــا یک خیابان همسفر بودم ولی

با همان یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای


جرعه‌ای لبخند گیــرا - از شراب جامدت

بر دلم پاشیده‌ای _ دائم _خمارم کرده‌ای


موج مویت برده و غرق خیالم کرده‌است

روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!


تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر

با نگاهت ، خنده‌ات ، مویت ، شکارم کرده‌ای


در خیابان اولیـــن عابر منم هر صبـــح زود

در همان جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای


رأس ساعت میرسی ، می‌بینمت ، ردمیشوی....

کـــم محلی می‌کنی بی اعتبــــارم کرده‌ای


من مهندس بوده‌ام دلدادگی شأنم نبود

تازگی ها گل فروشی تازه‌کارم کرده‌ای


در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده‌ام

خوب‌ کردی آمدی....مجنون تبارم کرده‌ای


در ولا الضالین حمدم خدشه‌ای وارد نبــــود

وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کرده‌ای


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

دل به دامِ تو اسیر است،زمینگیرش کن

زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن


بی تو غم آمد و از تاب وتوانم انداخت

آهوی غمزده را نازکن و شیرش کن


خواب دیدم که درآغوشِ منی،غنچه شکفت

بوی یاس ازهمه جا سرزده،تعبیرش کن


خواب دیدم که غمِ عشق جوانی‌ست رشید

پرده بردار از این آینه و پیرش کن


در دلم شعله‌زنان جامِ غزل می‌جوشد

آفتابی‌ست درین میکده، تکثیرش کن


گفتم از عشق بگویم، دهنم بازنشد

مانگفتیم، نگفتیم، تو تصویرش کن



جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

بریز آب روان اَسماء، ولى آهسته آهسته 

به جسم اطهر زهراء، ولى آهسته آهسته 

ببین بشکسته پهلویش ، سیه گردیده بازویش 

به ریز آب روان رویش ، ولى آهسته آهسته 

بُوَد خون جارى اى اسماء هنوز از سینه زهراء 

بنالم زین مصیبت ها، ولى آهسته آهسته 

حسن اى نور چشمانم ،حسین اى راحت جانم 

بیائید اى عزیزانم ،ولى آهسته آهسته 

همه خواب و علىّ بیدار، سرش بنهاده بردیوار 

بگرید با دل خونبار، ولى آهسته آهسته 

روم شب ها سراغ او، به قبر بى چراغ او 

بگریم از فراق او، ولى آهسته آهسته

الا ای یار بی همتا، نگار عشق من زهرا

روان گردم به سوی تو، ولی آهسته آهسته


شاعر: غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران
جارو نکن عزیز من این خانه را به زور
بر دامن ات نگیر دو دردانه را به زور

پژمرده ای و از همه ی اسمهای تو
یادآور است روی تو ریحانه را به زور

مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
وا می کند پس از تو در خانه را به زور

ساقی پر است جام نفس بعد فاطمه
دیگر نزن تعارف پیمانه را به زور


حسین زحمتکش
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

پدرم میگفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!

مادرم، هرگز موى بلند نداشت

و چشمانش دلخواه پدرم نبود..!

مادرم میگفت: زیبایى براى مرد نیست..!!

مرد باید ،دستهایش زمخت ،

و گونه هایش آفتاب سوخته باشد..!

پدرم ،زیبا و جذاب بود،

نه دستان زمختى داشت و نه گونه هاى آفتاب خورده..!

ولى هرگز نگفتند،

که زن باید عاشق باشد،

و مرد لایق..!

عشق را سانسور کردند..!

من سالها جنگیدم

تا فهمیدم که بى عشق ،

نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم..!

و نه مردى با دستان زمخت و گونه هاى آفتاب سوخته ،

خوشبختیم را تضمین میکند..!


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

دارد مرا کنار تو شرمنده می کند

این بی قرار بودن و هر لحظه بیم تو 

.

زهرای من بگو چه شده رو گرفته ای

خونش حلال هر که شکسته حریم تو

.

قدری بخند جان دوباره به من بده

حیدر فدای غصه و درد عظیم تو

.

دشمن که نه،ولی کمرم را شکسته است

زهرا، سه ماه دیدن حال وخیم تو 

.

زینب چگونه شانه زند بعد تو به مو

زینب دلش خوش است به دست کریم تو 


برخیز و باز مادریت را شروع کن

دل، تنگِ روزگار قشنگ قدیم تو

.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران
بـی نگاهت .. بـی نگاهت مرده بودم بارها..
ای که چشمانت گره وا می کنــد از کارها

مهر تو جاری شده در سینــه ی دریا و رود
دور دستاس تو مــی چرخند گندمــزارها ..

باز هم چیزی به جز نان و نمک در خانه نیست
با تو شیریـــن است اما سفـــره ی افطارها..

باغ غمگین است، لبخندی بزن تا بشکفند
یاس ها .. آلاله ها.. گل پونه ها.. گل نارها

برگ های نازکت را مرهمی جز زخم نیست
دورت ای گل ، سر بر آوردند از بس خارها...

بعد تو دارد مدینــه غربتـــی بی حد و مرز
خانه های شهر.. درها .. کوچه ها.. دیوارها..

نخل های بی شماری نیمه شب ها دیده اند
سر به چاه درد برده کـــــوه صبری ، بارها ...

سیده تکتم حسینی
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

آب میریزم ولی خون میچکد از موی تو

این وصیت می شود خار گلوی شوی تو


رو گرفتی و زدی آتش به جان همسرت؛

مانده در دل حسرت دیدار ماه روی تو


راز این غسل شبانه بغض حیدر را شکست

دستم آخر خورده بر زخم ِ تر ِ پهلوی تو


موی زینب را چگونه شانه کردی؟...وای ِ من!

تا به امشب من ندیدم زخم ِ بر بازوی تو


جان حیدر باز کن چشم خودت را فاطمه!

کار من افتاده بر این دیده بی سوی تو


یک نگاهم کن، بگو آیا حلالم می کنی؟

برف پیری آمده در خانه ام بر موی تو


در میان خانه ی من یاس ِ پرپر گشته ای

میخ و درب و سینه دیوار دارد بوی تو


من امانت دار خوبی هم نبودم فاطمه

یار هجده ساله ام شرمنده ام از روی تو


حنیف منتظر قائم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس 

تلخ کامیست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه ی غصه ی یعقوب از ارین بود که کاش 

باد ها عطر که دادند خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت 

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل خوشی ام بود فقط خنجر زد 

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانندو به او فحش پدر هم بدهند


حامد عسگری

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۱
هم قافیه با باران

آقا سلام روضه مادر شروع شد

باران اشک های مکرر شروع شد


آقا اجازه هست بخوانم برایتان

این اتفاق از دم یک در شروع شد


تا ریشه های چادر خاکی مادرت

آتش گرفت، روضه معجر شروع شد


فریادهای مادر پهلو شکسته ات

تا شد فشار در دو برابر شروع شد


این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب

بی اختیار گریه حیدر شروع شد


وقتی رسید قصه به اینجای شعر من

ایام خانه داری دختر شروع شد ...


دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر

یک ماجرا به قافیه سر شروع شد


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

اشک از دیده‌ی خونبار بیفتد سخت است

هر کجا بستر بیمار بیفتد سخت است 


به خدا فرق ندارد که کجا ، یک مادر 

کوچه یا در خم بازار بیفتد سخت است 


به زمین خوردن مادر به کناری امّا ... 

پیش چشم پسر انگار بیفتد سخت است


سینه اش شد سپر شیر خدا ، امّا حیف

کار این سینه به مسمار بیفتد سخت است 


صورت حور که از برگ گلی نازک تر

گذرش چون که به دیوار بیفتد سخت است


آنکه مادر شده این واقعه را می فهمد

بعدِ شش ماه اگر بار بیفتد سخت است 


خواست تا شانه کند موی سر زینب را ... 

شانه از دست گرفتار بیفتد سخت است ! 


 دیدنِ نیمه در سوخته سخت است ولی

دیدنِ صحنه به تکرار بیفتد سخت است ... 


کوچه ها اوّل غم واقعهء کرببلاست ... 

علم از دست علمدار بیفتد سخت است...


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است


مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن

قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است


هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را

در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است


بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم

راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر 


بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست

گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است


بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند

پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است


در کنارم در امانی از گزند روزگار

گل میان بازوان خار باشد بهتر است


گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است


تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی

گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است


چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را

دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است


قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست

زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد!


آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!

تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!


آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...

نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...


آدم که سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...


«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد...


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟

یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟


آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی


از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟


اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟


از زیـــر امــــواج آســـمـان را تـــار دیدی؟


نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟


از «آتـنــا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟


در پـشـت دیـوار ِحیاطـی شعـر خوانـدی؟


دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟


آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک


خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟


رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟


بیـمـار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟


حقــــا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل تـو


او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی؟؟



 کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من

جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوت‌گاه دل

نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده

زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست

مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را

گفته‌ای: خواهم هلالی را به کام دشمنان

این سزای من که با خود دوست می‌دارم تو را


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

...

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است


همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...


بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است


نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است


به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است


ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است


به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است


قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

...

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است


رویا باقری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ما را شب دیدار بود هر شب جمعه

 دل منتظر یار بود هر شب جمعه

 ای مشتریان گل زهرا بشتابید

 یوسف سر بازار بود هر شب جمعه

 خون شد جگر ما ز بس آدینه شمردیم

 بین دیده چه خونبار بود هر شب جمعه

 گویند چرا هیئتیان خواب ندارند

 گو فاطمه بیدار بود هر شب جمعه

 آدینه ای آن جان جهان می رسد از راه

 ز آن دل پی دلدار بود هر شب جمعه

 ای گمشده ی فاطمه برگرد که دل ها

 از عشق تو سر شار بود هر شب جمعه


کلامی زنجانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی

مثل دریایی چه آرام وچه طوفانی قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،

زلف بر صورت بیفشانی،نیفشانی قشنگی

خنده های زیرلب یا آن نگاه زیر چشمی،

شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

تا که نزدیکت می آیم در همان حال مشوش

-که میان رفتن وماندن پریشانی- قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می کشانی

ماه مغرورم!خودت هم خوب می دانی قشنگی

می نشینی دامن گلدار را می گسترانی

مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی

نه!...فرشته نیستی می سوزد آدم ازنگاهت

آری آتش پاره ای بااینکه شیطانی قشنگی

سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ولی تو

مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما

نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن

تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم

آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم

اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود

مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد

خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم

مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن

توی تقدیر ، در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست

هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق

مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم

« مرگ یک اتفاق معمولی است »

  

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران