هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده

افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده

بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده

ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده

ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده 

تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

از عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم

نزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده


مولانا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار...


این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار


ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!


تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار


اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...


 رویا باقری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

مرگ را حقیر می کنند ، عاشقان

زندگی را بی نهایت

بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهایشان


فراتر از حریم فصول می میرند

بی نشان

در فصلی بی نام

بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها


در اوج می مانند

همپای معراج فرشتگان

بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهایشان

عاشقان ایستاده می میرند

عاشقان ایستاده می مانند


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.

لیلا کردبچه
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
تب کرده ام هذیان برایت مینویسم
 مغزم پر است از فکرهای اشتباهی !

 بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است
 عالیجناب شعرهایم ! رو به راهی ؟!…

مژگان عباسلو
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند


دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است


بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی


بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی


در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

پرستو ها


بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند


نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را


و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند


شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی


بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی...


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

باید تو را پنهان کنم در بین اشعارم

باید کسی جز تو نفهمد دوستت دارم


باید شبیه نقشه ی دزدان دریایی

اسم تو را با رمز در صندوق بگذارم


لو می دهم اسم تو را در دفتر شعرم

باید تو را مخفی کنم از چشم خودکارم


باید طبیعی تر بگویم : حال من خوب است

شک کرده مادر به نگاه و لحن گفتارم


شک کرده مادر می کشد زیر زبانم را

حتماً فضولی کرده پیشش رنگ رخسارم


لو می دهم راز تو را وقتی که در جمعی

باید از انجام طوافت دست بردارم


هر کس تو را دیده شده دردسری تازه

بیرون که می آیی یقین دارم گرفتارم


باید همیشه بهترین دردسرم باشی

باید شبیه غصه هایم دمپرم باشی


باید بمیرانی مرا در اوج بی رحمی

هر روز اشغالم کنی اسکندرم باشی


من پادشاه هفت شهر عشق عطارم

وقتی محبت می کنی تاج سرم باشی


می بارد امشب روی کاغذ اشک خودکارم

باید بخوانی سر پناه دفترم باشی


اقرأ به اسم خالق چشمان زیبایت

اصلا نخوان! چشمک بزن پیغمبرم باشی


علی صفری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

آغوش تو

مترادفِ امنیت است

آغوش تو

ترس های مرا می بلعد

لغت نامه ها دروغ می گفتند

آغوش

یعنی پایان سر درد ها

یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها

آغوش تو یعنی "من" خوبم!

بلند نشوی بروی یک وقت!

بغلم کن

من از بازگشتِ بی هوای ترس ها

می ترسم ... . . .


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

باور من این است ، 

اگر 

از خاک سرشته ست خداوند "تو" را ، 

خاک یک جاى جهان 

" شیرین " است ... 


 احسان پرسا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

کاش 

چتر مى شدم ! 

گر چه خیس مى شدم ، 

ولى مى رسید ، 

دست من 

به 

دست "تو" .... 


 احسان پرسا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب ؛ سرمست است وقتی از تنت رد می شود


من که دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود


خوش به حال لرزش دستی که با لرزیدن از -

مرزهای دکمه ی پیراهنت رد می شود !


خوش به حال گردش سیاره وقتی نیمه شب -

از مدار چشم های روشنت رد می شود !


خوش به حال هرم آن بازوی عریانی که گاه

مثل پیچک های باغ از گردنت رد می شود !


من که گفتم « چشم » ! اما خوش به حال هر که از -

« لطفا از این بیشتر نه ! » گفتنت رد می شود !


 اصغر عظیمی مهر 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
بدا به حال زمین، بد شود زمانه اگر
زمانه بد شود اینقدر بی بهانه اگر

 چگونه خم نشود قامت علی(ع) در شهر
کمان شود قدِ زهرا(س) میان خانه اگر

 که هرچه مرد تنومند بر زمین افتند
نهند بار غمش را به روی شانه اگر

 به روسپیدی دنیا امید می شد داشت
رخش کبود نمی شد به تازیانه اگر

 چنین که حلقه زده کفر دور دین، نه عجب
در بهشت بسوزد در این میانه اگر...

زهرا شعبانی

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

شبیه درد رفتی و شدی در استخوان پنهان

نمی یابم تو را، ای در جهان مانند جان پنهان! 

فرشته مست دنبال صدایش راه می افتد

کسی که می برد نام تو را زیر زبان پنهان 

رمان آفرینش با علی جذاب شد اما

تو قََدرت در تمام جمله های داستان پنهان


زمان جاهلیت هیچ فکرش را نمی کردند

کمال مردها باشد میان دختران پنهان 

در اطراف رسول الله (ص) آگاهانه می دیدی

چه شیطانی ست پشت چهره های مهربان پنهان 

همه دیدند حق تنهاست، پهلوی تو زد فریاد

صدایش ماند اما در سکوتی بی امان پنهان 

خزان زودرس وقتی سراغ باغ می آید

که گل خوب است باشد از نگاه باغبان پنهان 

تو از قلب علی دلبازتر قبری نمی خواهی

از اول بوده ای در بهترین جای جهان پنهان 

تو جان حیدری، یعنی دوتایی یک نفر هستید

پس او خود را درون خاک کرده نیمه جان، پنهان 

به جز لاهوت، هر جا دفن شد کوثر چنان باشد

که دریا را کنی زیر حباب استکان پنهان 

قیام تو در اعماق زمین ساکت نمی ماند

که دارد دخترت در حنجره، آتشفشان پنهان 

و هجده سالگی پایان جریانت نخواهد بود

شدی چون خون به رگ ها، زیر جریان زمان پنهان 

به حدّی محوم از داغت که پیدایت نمی کردم

اگر می شد تنت در قبر حتی با نشان پنهان


هادی جانفدا

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنی غریبه دراین کوچه ها نبود؟


آن دختری که چند شب پیش دیده اید

دمپایی اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟


یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست وپا نبود؟


یک هفته پیش گم شده آقا! ومن چقدر

گشتم ولی نشانی ازاو هیچ جا نبود


زنبیل داشت، درصف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد...نه آقا! گدا نبود


یک خرده گیج بود ولی...نه! فرار نه!

اصلا به فکر حادثه وماجرا نبود


عکسش؟ درست مثل خودم بود مثل من

هم اسم من ولحظه ای ازمن جدا نبود


یک دختر دهاتی تنها که لهجه اش

شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود


آقا! مرا درست ببین این نگاه خیس

یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟


دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

درپشت درمزاحم خواب شما نبود؟



پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

سیلی آن روز به رویت چه غریبانه زدند‎ 

‎«آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند‎» 

یک کبوتر وسط شعله تقلا می‌کرد‎ 

«جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد‎» 

رسم این است که پروانه در آتش باشد‎ 

‎«عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد‎» 

با گل و غنچه تو دیدی در و دیوار چه کرد؟‎ 

‎«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد‎» 

کمر سرو در این کوچه کمان خواهد شد‎ 

‎«چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد‎» 

آه! هجده گل از آن باغ نچیدیم و برفت‎ 

«باربر بست و به گردش نرسیدیم و برفت‎» 

تا در این خانه گُلِ خنده‌ی زهرایم بود‎ 

«‎من ملَک بودم و فردوس برین جایم بود‎» 

عمر کوتاه تو گنجایش دنیا را بس‎ 

‎«وین اشارت ز جهان گذران ما را بس‎» 

خانه دوست کجا؟ صحن سپیدار کجاست؟‎ 

‎«ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟‎» 

‎ 


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

چون جبرئیل حکم خدای مبین گرفت

در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت

احمد از او پیام جهان‌آفرین گرفت

یعنی برای فاطمه یک اربعین گرفت

 

شکر خدا که گلبن احمد به گل نشست

ز انفاس دوست باغ محمد به گل نشست

 

گفتا که حق دعای تو را مستجاب کرد

شام تو را جنیبه‌کش آفتاب کرد

نامی برای دختر تو انتخاب کرد

وان را ز لطف زیور و زیب کتاب کرد

 

زان در نُبی خدای تو نامید کوثرش

تا بی وضو کسی نبرد نام اطهرش

 

ای بوسه‌گاه خیل ملک آستانتان

بال فرشتگان خدا سایبانتان

مهر فلک ندیده هنوز آسمانتان

منظومه‌ای رفیع‌تر از کهکشانتان

 

بانو! مزار گم‌شده اعجاز می‌کند

مشت مخالفان تو را باز می‌کند

 

گفتی از او مدینه منور شود که شد

از عطر ناب یاس معطر شود که شد

جاری به دهر چشمه کوثر شود که شد

می‌خواست حق که خصم تو ابتر شود که شد

 

دنیا پر از ذراری زهرای اطهر است

والله جای گفتن الله اکبر است

 

ما بهره‌ای ز فیض تو اغلب نداشتیم

انگار جز فدک ز تو مطلب نداشتیم

آگاهی از معارف مذهب نداشتیم

کاری به کار عزت مکتب نداشتیم

 

ترسم از آن که کار برادر! بتر شود

وز این که هست فاطمه مظلوم‌تر شود

 

ما شاعران به قافیه پرداختیم و بس

عمری به وجه تسمیه پرداختیم و بس

از متن هی به حاشیه پرداختیم و بس

از تو فقط به مرثیه پرداختیم و بس

 

باید اگر معارف ناب تو زنده کرد

کی می‌توان به فاطمه گفتن بسنده کرد

 

اندیشه کرده خصم قسم‌خورده شما

تا خود چه تسمه‌ها کشد از گرده شما

دشمن کجا و وحدت گسترده شما

دارد هراس از سر نسپرده شما

 

از اعتراض فاطمه شیعه‌ست سربلند

بیهوده نیست ناله ز دیوار و در بلند

 

پیش سران کفر نباید خضوع کرد

باید به اصل خویشتن خود رجوع کرد

باید مرور حادثه‌ها را شروع کرد

یعنی علاج واقعه قبل از وقوع کرد

 

دشمن همیشه زار و سرافکنده شماست

مرعوب پاسخ «نه»ی کوبنده شماست

 

اینک که هست امت اسلام در خطر

بحرین در محاصره و شام در خطر

بیت‌الحرام باز از اصنام در خطر

حج و منا و مشعر و احرام در خطر

 

چشم امید شیعه به بیداری شماست

زهرا در انتظار وفاداری شماست

 

روزی که یاس فاطمه تکثیر می‌شود

اسلام در زبانه فراگیر می‌شود

عالم پر از شمامه تکبیر می‌شود

دنیایی از مکاشفه تصویر می‌شود

 

آید ندا که کعبه مقصود می‌رسد

از گرد راه مهدی موعود می‌رسد



مجاهدی پروانه

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد

تـبِ من کم شده، امّـا تبِ بانـو نمی افتد


غرورم را شکسته خنده ی نا مَحرمی یا ربّ

چه دردی دارد آن کوچه، که با دارو نمی افتد


جماعت داشت می آمد، دلم لرزید می گفتم

که بیخود راهِ نامردی به ما اینسو نمی افتد


کشیدم قَدّ به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم

که حتی ردِّ بادِ سیلی اش، بر گونه می افتد


نشد حائل کند دستش، گرفته بود چادر را

که وقتی دست حائل شد، کسی با رو نمی افتد


به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار

به خود گفتم خیالت تخت باشد، او نمی افتد


سیاهی رفت چشمانش، سیاهی رفت چشمانم

و گر نه اینقدر در کوچه، با زانو نمی افتد


میانِ خاک می گردیم و می گویم چه ضربی داشت!

خدایا گوشواره اینقدر آنسو نمی افتد!


دو ماهی هست کابوس است خوابِ هر شبم، گیرم

تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمی افتد


حسن لطفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

من صبورم ... اما

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم !


یا اگر شادی زیبای تو را

به غم غربت چشمان خودم می بندم !


من صبورم ... اما

چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم ...

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یک شبنمِ افتاده ز غم ، مغمومم !


من صبورم ... اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند !


من صبورم ... اما

آه !

این بغض گران

صبر چه می داند چیست ؟! ...


حمید مصدق

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

فاضل نظری
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

...هرگز ندیده بودمش اینگونه در محاق

این شاه لافتاست که رنگش پریده است؟


پرسیدمش چه آمده بر ذولفقار دین

گفتند ذولفقار به صبر آبدیده است


دستور " فاستقم" که رسول از خدا گرفت

ناظر به داغ بانوی قامت خمیده است...


مجتبی شریفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران