هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم 
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم 
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز 
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم 
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات 
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم 
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود 
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم 
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز 
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم 
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست 
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم 
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود 
دو از تو من دل شده آواز چه سازم


ابتهاج

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
بند بر دست و مهر بر لب داشت 
 در نگاه غمین دردآمیز 
 گله ها از سیاهی شب داشت 
سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
 بود نالان میان پنجه ی دیو 
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
 دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را 
 نیزه در سینه و گلو کرده 
 مشتی از خون او به لب برده 
 پوزه ی خود در آن فرو کرده 
زوزه از سرخوشی برآورده 
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست 
 وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا 
راحت جان و مایه ی هستی ست 
زان ستم های سخت طاقت سوز 
 خون آزادگان به جوش آمد 
 ملتی کینه جوی و خشم آلود 
تیغ بگرفت و در خروش آمد 
مردمی ، بند صبر بگسسته 
 صف کشیدند پیش دشمن خویش
 تا سر اهرمن به خک افتد 
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 نوجوان جان سپرد ومادر او 
 جامه ی صبر خویش چک نکرد 
 پدرش اشک غم ز دیده نریخت 
بر سر از درد و رنج خک نکرد 
همسرش چهره را به پنجه نخست 
 ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست 
 زانکه دانسته بود کاین همه رنج 
پی آزادی فرشته ی اوست 
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو 
ناله از فرط ضعف بر نکشد 
 لیک زنهار !‌ ای جوانمردان 
که دگر دیو تازه سر نکشد


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
روی قبرم بنویسید که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم

روی قبرم بنویسید جدایی سخت است
این همه راه بیایم ، تو نیایی سخت است

یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها میشود و از پیرهنش بی خبرم

روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم

بنویسید همه دور و برم ریخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند

چقدر مردم این شهر ولایی خوبند
که سرم را نشکستند خدایی خوبند

بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد

چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت
معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت

من کجا شام کجا زینب بی یار کجا ؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا ؟

بنویسید که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند

گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید

روی قبرش بنویسید برادر بوده
سال ها منتظر دیدن خواهر بوده

روی قبرش بنویسید که عطشان نشده
بدنش پیش نگاه همه عریان نشده

بنویسید کفن بود ، خدایا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت

یار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود

او کجا نیزه کجا گودی گودال کجا ؟
او کجا نعل کجا پیکر پامال کجا ؟

بنویسید سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خیمه تماشا می کرد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را 
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم 
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد 
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

* * *

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است !


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
 بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
 چیست این اشتیاق سرکش و گنگ 
 در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
 چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب 
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز 
بر لبان درشت وحشی ی تو 
 گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست 
 لیک در دیده ی تو لبخندی ست 
 که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست 
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق 
از لب یار شوخ دلبندش
 شور دارد ، چو بوسه ی مادر 
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته 
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم 
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت 
از رخم نقش مهر می خوانی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند 

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند 

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم 
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم 


اندوه من انبوه تر از دامن الوند 
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم 


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است 
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم 


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش 
تو قاف قرار من و من عین عبورم 


بگذار به بالای بلند تو ببالم 
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
 گویی گل شکفته ی دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم 
 گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
 تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید 
 ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، ایا کس 
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی
 تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید 
 خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما 
آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت 
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
 در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما 
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد 
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
 هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت 
 تقوای مرمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت 
طوطی ندیده کس به شکرخایی 
 استادتو ، به داتش همچون آب 
 ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت 
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم 
 کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
 در کار خویش ، آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
 بند نفاق پای تو می بندد 
این بند رابکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان 
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
 تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 مرا زین چهره ی خندان مبینید 
که دل در سینه ام دریای خون است 
 به کس این چشم پر نازم نگوید 
 که حال این دل غمدیده چون است 
 اگر هر شب میان بزم خوبان 
به سان مه میان اخترانم 
به گاه جلو و پکوبی و ناز 
اگر رشک آفرین دیگرانم 
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف 
 چو دست من ،‌ گل مریم ندارد 
اگر این ناخن رنگین و زیبا 
 ز مرجان دلفریبی کم ندارد 
 اگر این سینه ی مرمرتراشم 
 به گوهرهای خود قیمت فزوده 
اگر این پیکر سیمین پر موج 
 به روی پرنیان بستر ، غنوده 
اگر بالای زیبای بلندم 
 به بالا پوش خز ، بس دلفریب است 
میان سینه ی تنگم ، دلی هست 
 که از هر گونه شادی بی نصیب است 
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن 
 نه آزادی نه استقلال دارم 
 مرا این عیش ، از اندوه خلق است 
 ولی آوخ زبانی لال دارم 
نه تنها مرکب و کاخ توانگر 
 میان دیگران ممتاز باید 
 زن اشراف هم ملک است و این ملک 
ظریف و دلکش و طناز باید 
مرا خواهد اگر همبستر من 
 دمادم با تجمل آشناتر 
 مپندار ای زن عامی مپندار 
مرا از مرکب او پربهاتر 
چه حاصل زین همه سرهای حرمت 
که پیش پای کبر من گذارند ؟
 که او فردا گرم از خود براند 
مرا پاس پشیزی هم ندارند 
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست 
 که زرین قفل او یا آهنین است 
 نگوید مرغک افتاده در دام 
 که بند پای من ، ابریشمین است 
 مرا حسرت به بخت آن زن اید 
 که مردی رنجبر همبستر اوست 
 چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست 
 که همکار و شریک و همسر اوست 
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه 
 چراغی هم به راه من فراگیر 
نیم بیگانه ، من هم دردمندم 
 دمی هم دست لرزان مرا گیر


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

 نیمی از شب می گذشت و خواب را 
 ره نمی افتاد در چشم ترم 
جانم از دردی شررزا می گداخت 
خار و سوزن بود گفتی بسترم 
بر سرشکم درد و غم می بست راه 
می شکست اندر گلو فریاد من 
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود 
 در کنارم کودک نوزاد من 
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش 
 بر لب و بر گونه و سیمای او 
نقش یاران را کشیدم در خیال 
تا مگر یابم یکی مانای او 
شرمگین با خویش گفتم زیر لب 
 با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او 
 یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش 
 همچو خود آلوده دامانش کنم 
ننگ او هستم من و او ننگ من 
 ننگ را بهتر که پنهانش کنم 
 با چنین اندیشه ها برخاستم 
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم 
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم 
 در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را 
 با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد 
 لرزه بر اندام من ، سیماب وار 
طفل را افکندم و بگریختم 
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار 
روز دیگر کودکی بازش خبر 
 می کشید از عمق جان فریاد را 
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

در پس آن قله های نیلفام 
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود 
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند 
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید 
 روز و شب در یکدگر آمیختند 
آتش انگیزان مرموز سپهر 
هر کناری آتشی انگیختند 
 ابرها چون شعله ها و دودها 
سر به هم بردند و در هم ریختند 
 می رباید آسمان لاله رنگ 
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار 
 می فروشد نازها بر مشتری 
بی خبر از ماجرای آسمان 
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون 
ایستاده در شعاع سرخ رنگ 
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ 
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر 
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ 
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها 
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام 
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است 
قاصد آرامش و صلح و صفاست 
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست 
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور 
اوست 
 آری اوست 
 ای او ... خداست


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


قیصر امین پور


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!   

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

در پهن دشت خاطر اندوهبار من 
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است 
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام 
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است 
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف 
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است 
در دورگاه تار و خموش خیال من 
این برف سال هاست که گسترده دامن است 
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق 
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست 
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او 
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست 
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست 
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن 
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز 
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی 
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن 
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند 
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی 
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم 
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی 
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم 
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

به شانه ام زده ای

که تنهائی ام را تکانده باشی !

به چه دلخوش کرده ای ؟!

تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟!

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!

نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!

تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است

موج تو اقلیم مرا گرفت

تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم

تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم

افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید، رویا در هم شد

تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.

بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.

به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد

در کف توست رشته ی دگرگونی

از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای

یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.

در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!

سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

من‌ با تو باشم‌ُ تو با من‌

امّا با هم‌ نباشیم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

خانه‌یی،‌ من‌ُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی‌ جای‌ نگیریم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

قلب‌ِ من‌ اتاقی‌ با دیوارهای‌ عایق‌ِ صدا باشد
وَ تو آن‌ را به‌ چشم‌ ندیده‌ باشی‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

جست‌ُ جو کردن‌ِ تو در تنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ صدای‌ تو در سخنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ نبض‌ تو در دستانت‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

غاده السمان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران