هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا

بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست

هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری

جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری

ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بود

در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن

ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل

بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا


مولوی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش

داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !


ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی 

کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش 


دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو

دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش


بس که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز

چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش


ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش 


سجّاد سامانی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی م:8.9کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند


 شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد

گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد

گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد

گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد

گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد

...
فیض کاشانی
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

 

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر، ترافیک، دود، آزادی....

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را


عزیز، مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز، با همه پیری، عزیز، با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست، ولی

نگاه کن حرم سرور شهیدان را


حسن بیاتانی

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را


اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من

نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را


بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را


بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را


تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی پرنده گی عصرهای آبان را


سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

*

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست

که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است


مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است


بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است


بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است


عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است


عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است


عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است


هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است


ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران
به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود -از دنیا- که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺤﺮ ، ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻫﻮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺣﺘﯽ ﺩﻝ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﺭﻩ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﺩﺵ

ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﺴﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺯﻭﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ

ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﯾﺎﺩ ، ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ

ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻋﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺰﻭﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﯾﺎﺕ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ

ﺑﺎ ﭼﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺣﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺫﮐﺮ ﻧﺎﻓﻠﻪ ﺍﺵ ﺷﺪ ، ﻭﻟﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﺁﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
هم قافیه با باران

آسمان دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد

او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد


باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری

مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد


باغ وحشی را تصور کن که می رقصد پلنگی

تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد


بی قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره

می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد ...


حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته

غیرتش باقی ست اما اعتقادش را ندارد


آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده

رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد


درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند

مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد


سیدسعید صاحب علم

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

بغض من می ترکد در شب تـو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!


به زنــی منتظر ِ هیــچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز


به زنــی گریه کنـان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!


به زنـــی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها


به زنــــی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!


سید مهدی موسوی

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد

خــواب، در بستـــر چشمان تو دیدن دارد


وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم 

دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد


تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد 

سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد


بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست

طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد


کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب

دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد


"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران
با بال و پرت نگو که ماندن ننگ است
فریاد نزن که آسمان خوشرنگ است

برگرد پرنده دل به پرواز نبند
اینجا دل یک قفس برایت تنگ است

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
گیسو ی تو قصه ای پر از تعلیق است
جمعیست که حاصلش فقط تفریق است

موهات چلیپایی و ابرو کوفی
خط لب تو چقدر نستعلیق است

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مولوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد 

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او 

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش 

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد


جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ 

در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد


رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه

ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد


دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ

شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد


بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است 

مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد


تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب 

پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد


من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !

تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد


یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین 

در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد


در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب 

رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد


سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب 

سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد


یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی 

لای انگشتان او سیگار خوابش می برد


من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام 

اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد


وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج 

می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد


من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش 

کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد


"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت 

متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد


صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است 

عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد


اصغر عظیمی مهر

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
خوابی‌ست که بین لرز و تب می‌آید
جانی‌ست که از صبر به لب می‌آید

بیهوده خروس لعنتی می‌خواند
شب می‌رود و دوباره شب می‌آید...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم؟

غریبه باهم، دشمن به هم، جدا از هم


اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم

ولی جدا که نکردیم راه را از هم


که برنگردی و دیگر نگاه هم نکنی

بپاشی اول بازی زمینه را از هم


تمام اینهمه مثل کلاف سر در گم

ولی به سادگی قهر بچه ها از هم


تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی

چه شد، من و تو به هم خورده ایم یا از هم؟


اگه قبول نداری نگاه کن به عقب

جدا نشد جایی ردّ پای ما از هم؟


چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد

فرار کرد خطوط دو ردّ پا از هم


چقدر فاصله داریم ما دو تا با هم

چقدر فاصله داریم ما دو تا از هم


مهدی فرجی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت 

جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت


مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت


یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ

از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت


قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 

که مردد از لبان مردی الکن می گذشت


ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر 

ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت


شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو 

 باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت


کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد 

حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت


می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر 

دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت


آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود 

هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران