هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی ؟
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی ؟
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی ؟
گفتم از آن که هستم سرگشته ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی

خواجوی کرمانی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران
گر چه در عشق فقط لاف زدن را بلدیم
گر چه چندی ست که بی روح تر از هر جسدیم

گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم
جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم

از ازل حلقه به گوش در این خانه شدیم
سجده ی شکر برآریم که دیوانه شدیم

از همان روز که حُسنش ز تجلّی دم زد
از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

گفت من عشقم و مجنون حسین بن علی
در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

آسمان با تپش ماه تماشا دارد
قطره دریا که شود جلوه ی زیبا دارد

خاک یک دشت فقط تربت اعلا دارد
عشق با نام حسین است که معنی دارد

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین
نمک سفره ایجاد حسین است همین

در پناهش همه هستند مهیمن ها هم
متوسل به نگاهش شده ضامن ها هم

نه فقط عالم ربانی، کاهن ها هم
وقت آن است که گویند موذن ها هم

وقت شرعی اذان بر سر گلدسته ماه
اشهد انّ حسین بن علی ثارالله

غم عشق است که آتش زده بر بنیادم
تا که در راه محبت بدهد بر بادم

من ملک بودم و فردوس... نه٬ آمد یادم
که من از روز ازل اهل حسین آبادم

منم آن رود که جز جانب دریا نروم
بر دری غیر در خانه ارباب نروم

محسن عرب خالقی
۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

بگذار در این همهمه آرام بمانم

با گوشۀ چشم تو در این دام بمانم


ذرات غباری شده ام تا بتوانم

در ردّ به جا ماندۀ هر گام بمانم

 

هر چند که در رفتن از این خانه مصرّم

تقدیر من این است سرانجام بمانم

 

ای کاش که خورشید نتابد، دو سه روزی

در سایۀ بی حوصلگی خام بمانم


هر چند نهان ماندن اندوه محال است

کاری بکن ای عشق که گمنام بمانم ...


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

در خیمه ی عزای محرم، علم یکیست

آنکس که دم زدیم از او دم به دم یکیست


در گریه ی جدایی و در خنده ی سلام

عطر نسیم سرزده ی صبحدم یکیست


در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف

رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست


اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است

هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست


هرجا که نام اوست هوایش بهاری است

از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست


باید برای خون خدا صبح و شب گریست

بی اعتنا شدن _ به خدا _ با ستم یکیست


بسیار بوده اند کسانی که نیستند

آری بدون عشق وجود و عدم یکیست


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

جدی نگیر وعده ی عشقی جدید را

با تازه داغدیده نزن حرف عید را


از من کسی پس از تو، به جایی نمی رسد

دارم درست حکم دری بی کلید را !


برگشتنم چو رجعت نعشی به زندگی ست

بیهوده امتحان نکن امری بعید را …


باری به هر جهت شده ای، خلق و خوی تو

از پشت بسته دست درختان بید را


چون من هر آنکه دلبرش از او برید و رفت

فهمیده است معنی قطع امید را


نیشم زدی و بعد تو هرکس رسید داشت

مصداق ریسمان سیاه و سفید را …


جواد منفرد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران

تا تو بودی در شبم ، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!


ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۸
هم قافیه با باران

تویی که در نفست می‌وزد شمیم بهار

بیا به کوچه ما، عطر نرگسانه بیار


تو جاودانه‌‌تر از حس آفتاب و درخت

تو عاشقانه‌تر از شوق آب و شالیزار


برای از تو سرودن بهانه لازم نیست

حکایت نفس است و حلاوت تکرار


چه عطری از تو در آفاق من پراکنده ست

که شعر، مست شده، واژه را نمانده قرار


چقدر شعر من از واژه "تو" لبریز است

چقدر ذوق من از انتظار تو سرشار


چقدر بی تو نفس می‌کشم؛ دریغ از من

چقدر خسته ام از این هوای تیره و تار


چه می‌شود که بیایی؟، چقدر رویایی است

در این سیاه زمستان، طلوع صبح بهار


محمد امین زاده

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


حافظ شیرازی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران
نگاه سرد تو گاهی برایم چون زمستان است
شبیه غصه ی ابری که در هر برف پنهان است

وجودت باعث شادی وجودت رنگ سرسبزی
برای شاخه ی خشکی وجودت همچو باران است

من آن شاهم که با عشقت زمین را زیر سر دارد
نه آن شاهی که تصویرش به روی تُنگ قلیان است

تنت مانند اهواز و نگاهت چون شب شیراز
دلت آشوب تبریز و غمت چاقوی زنجان است

به من انگیزه می بخشی برایت شعر می گویم‌‌‌‌
غزل می بافم از وقتی که گیسویت پریشان است

بهاری می شوم با تو در این اندوه پاییزی‌.‌...
که با لبخند گرم تو هر آنچه سخت آسان است

محمد شیخی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

ای کاشکی به عالم ، تا چشم کار می کرد ،

دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد

زاین خوبتر چه میشد گر هر نفس ، به جانان ،

یک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد.


دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم

بر شیر اگر که می برد ، بی شک فرار می کرد .


جان را به زلف جانان از دست من بدر برد ،

دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد ؟


گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودی .

تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد .


شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشد ،

جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد .


دلبر اگر دلم را میخواند بنده ، هر چند

آزادی است اینم ، دل افتخار می کرد.


باران دیدۀ من در فصل دوری او

صحرای سینه ام را چون لاله زار می کرد .


 ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران

نمیداند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مزا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی?این پرسش ایینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید...مدت هاست...مدت هاست...

به جای دیدن روی تو در "خود" خیره ایم ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل میکنم هرچند جانکاه است و جانفرساست...

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد!زندگی زیباست....


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

آی من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم

مرا از جنگ رو در روی درمیدان گریزی نیست

 ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم

 من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسم

 ولی از زاهد بی عقل ناآگاه می ترسم

 پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم

 اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم

 اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما

 نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم

 من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم

 من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم

 من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی

 اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم

 مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست

 من از قداره بندان مرید شاه می ترسم

 نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان، اما

 ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم

 چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم

ولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

زمین را عاشقت کردی، هوا را عاشقت کردی

و هر چه بود بین این دو تا را عاشقت کردی


گِلت وقتی که حاضر شد خدا لبخند زد، یعنی

ز بس زیبا شدی حتی خدا را عاشقت کردی


به خود می بالم از عشقت ولی همواره می پرسم :

چه در ما یافتی آیا که ما را عاشقت کردی؟ !


نه تنها من، نه تنها او، نه تنها شاعران، حتی

غزل را، بیت ها را، واژه ها را عاشقت کردی


سپس عشق تو از واژه به قلب ساز ناخن زد

و بعد از آن دور می فا س لا را عاشقت کردی


به وقت خواندنت بی اختیار از بغض لبریزم

تو حتی بغض را، حتی صدا را عاشقت کردی**


* مهدی عابدی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غــــزل، تغـــــزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟


ای از همـــــه اصیـــل تـــــر و بـــی بدیل تـر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد، بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله کــــه تا بـــه ابد بــــود، از ازل


انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

بـــا وعده ی ثواب و بهشتـان محتمل؟


حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند


نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند


هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند


حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند


گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند


حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ...

ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﺳﺖ ...

ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﺪ٬ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﻟﻮ....

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ!

ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﺳﺖ؟؟؟

ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ ؟ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ٬

ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ؟ﺧﻮﺏ ﻭ ﺻﺎﻑ ﻭ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﺳﺎﺳﺖ؟

ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ...

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺷﻔﺎﺳﺖ !

ﺩﻝ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﻮﻡ٬

ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ ...

ﺍﻟﻮ٬ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ٬ ﺑﺎﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ٬

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ٬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ...

ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﺳﺖ!... 


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها

مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها


خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند 

در سکوت ما، صدا می اید از دیوار ها


هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها


دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها


خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها


گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم 

بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها



سید تقی سیدی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل برقرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

آن که مرا آرزوست دیر میسر شود

وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران