هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی


مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی


چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی


مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی


بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی


چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی


به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی


اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی


رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی


تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی


فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی


میرزا عباس فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من


قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من


طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟


دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من


جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من


در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من


کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن


از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من


یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من


«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما درست مثل خودم زود باوری


از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟


یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری


غیرت اگر امان دهد اقرار می کنم

« کز هر زبان که می شنوم نا مکرری »


اصلاً من از رقیب ندارم گلایه ای

شاید برای زندگی او مقدّری


ناصر بقالی


۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

من با خیال چشم تو حالی به حالی ام

محکوم حبسِ مَحبسِ حسّی خیالی ام

وقتی برانی ام ، به خیالت چه می کنم ؟

هر شب پی نگاه تو در این حوالی ام

ای آخرین نیاز من ای ناز بی نیاز

نذری نما به خاطر آشفته حالی ام

من اهلی زمین نشدم ، دست من بگیر

دلگیر از این زمین و زمان و اهالی ام

گاهی به خویش میکشی و گاه می کُشی

من جذب کشتن و کشش احتمالی ام

اصلا غزل برای همین واژه هاست ، پس

جانان من ز هجر تو قامت هلالی ام


مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست


تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست


فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست


همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست


بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست


ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست


نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست,


بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

غزل سرودم و گفتی که شاعران آری !

بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری

بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی

بدم می آید از این شاعران سیگاری

چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو

چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!

ولی دوباره برایت غزل سرودم من

ولی دوباره بر آن وزن های تکراری

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری

حسینزحمتکش

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافراست


با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر است


آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است


کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است


شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست


آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است


در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است


دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

می گویم اما درد دل سر بسته تر بهتر

بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر

وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشد

مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر

در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را

ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر

سخت است فتح کشوری که متحد باشد

موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر

از دور می آیی و شعرم بند می آید

موی تو وا باشد زبانم بسته تر بهتر


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


رهی معیری

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود

دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود

توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...

زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود

چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا می شود

گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود

می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود

این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
 
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
 
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن
و دلت این روزها تنگ است... آیا می شود؟...

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

اگر مردی 

تو را بیش از من دوست دارد

مرا به سوی او ببر

تا نخست او را بستایم

برای پایداری‌اش

و سپس

او را بکشم ...

 

نزار قبانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

من تکه هایم را برایت جمع کردم

شاید بیایی و سراغم را بگیری

شاید بیایی و بخواهی بار دیگر

از سینه ی من سوز این غم را بگیری

شاید ببینی هر نفس می سوزم آنگاه

هم بازدم را و هم دم را بگیری

یا با نوازش خوب آرامم کنی تا

اشک نشسته کنج چشمم را بگیری

در گیر و دار وصل و هجرانم و ای کاش

از من فقط این حس مبهم را بگیری

من را در آغوش خودت له کن که شاید

با شیره ی جان ، اضطرابم را بگیری

من عشق می خواهم ، نگویم ؟؟، باز گفتم؟؟

وقتش رسیده باز حالم را بگیری

آری ، کویرم ، من بیابانم و باید

از من همان یک شاخه مریم را بگیری

حوا و سیب و دوزخ و جنت بهانه است

وقتش رسیده دست آدم را بگیری


مجتبی شریف (متین)

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

دور از تمام ِ شیطنت ها و حواشی

ای کاش یک لحظه به فکر خود نباشی


آشوب افتاده درون چشم هایت

یکبار دیگر سعی کن از هم نپاشی


ارزش ندارد زندگی وقتی که یک عمر

سرخورده و بیهوده در حال تلاشی


از عابران کوچه ات می ترسم آخر...

شاید که احساس تو بردارد خراشی


پرکن فضای خانه را از عطرِگندم

باید که آبی بر سرو رویت بپاشی


الحمدُلله عاشق چشم تو هستم ....

کارم شده از صبح تا شب بت تراشی


آیینه در آیینه مهتاب نگاهت ....

پاشیده شور زندگی را روی کاشی


درجانماز چشم هایم رخنه کردی ...

من با توهستم تو چه باشی یا نباشی


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۳
هم قافیه با باران

زل زده آیینه بر چشمان ِسنگت

دلبری ها می کند روی قشنگت


دل به دریا داده ای گیسو به ساحل

خودکشی کرده خیالت را نهنگت


نیمه شب قصد شکار تازه داری

باز دارد می پرد پلک پلنگت


آمدم تا تیرس اما ندیدی ....

دل تهی کردم کم و بیش از درنگت


مانده ام حالا چه باید کرد باتو ...

مانده ام یک عمر را بیهوده لنگت


 می روی تا دل ، دِل ِ من را نبینی

خواب جنگل را نیاشوبد تفنگت


می روی تا ناکجاآباد چشمم

هرچه کوشیدم نیاوردم به چنگت


دیگران را می کِشد آغوش بازت

سمت خود ، سهم من اما خلق تنگت


دوستت دارم تو ای بالانشین را ....

می شوم بازیچه ی الاکلنگت


مثل قمری دور تو باید بگردم ....

گرچه می ترسانی از قلاب سنگت


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

مرا با خود نکش دیوانه تا پس کوچه های غم

چگونه در شبی تاریک از بیراهه برگردم


ندارم شرم از اینکه نخواهم بود همراهت........

که دارد می رود آب از سرِ آبادی ام کم کم


دو روی سکه ات خطی میان آتش وآب است

زبانت نیش عقرب دارد و چشمان تو مرهم


زبانم لال می گویم خلاف عادت مردم .....

نخواهم شد به جان تو از این پس لحظه ای آدم


اگر با لرزش پلکت نشد آبادی ام ویران ....

یقینن می شود نابود با پس لرزه ات عالم 


همیشه حس و حال آنکسی همراه من بوده ...

که شل شد زیر پایش صندلی و ریسمان محکم


گرفته دور گردن را و می خواهد دمِ آخر........

فقط از باغ چشمانت بچیند شاخه ای مریم


تو خواهی رفت و پرچم دار درداز پای می افتد

و من ناچار خواهم داد دست ِدیگری پرچم


مرا با خود نکش اینجاوآنجا راحتم بگذار....

تو خواهی رفت در باران شبی بی اسب می دانم


تو خواهی رفت.... بی آنکه بیایی 

نان نمی خواهم


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

من که دائم پای خود دل را به دریا می زنم

پیش تو پایش بیفتد قید خود را می زنم


کعبه ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست

از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم


این غبار روی لبهام از فراق بوسه نیست

در خیالم بوسه بر پای تو مولا می زنم


از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم

در رکوعت می رسم خود را گدا جا می زنم


اینکه روزی با تو می سنجند اعمال مرا

سخت می ترساندم لبخند اما می‌زنم


من زنی را می شناسم در قیامت… بگذریم

حرف‌هایی هست که روز مبادا می زنم


کاظم بهمنی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

باران گرفته بود که دیدم تو را عزیز!

ترمز زدم کنار تو گفتم: کجا عزیز؟


گفتی: سلام؛ می‌روم آقا خودم... سپاس

گفتم: بیا سوار شو لطفاً بیا عزیز


گفتی: مسیرتان به کجا می‌خورد شما؟

گفتم: مسیر با خودتان؛ با شما عزیز


لطفاً اگر که زحمتتان نیست، بنده را...

زحمت؟! چه حرف‌ها! شده تا انتها عزیز...


باران... نگاه... آینه... باران... نگاه... آه!

مانند فیلم‌ها شده این ماجرا عزیز


من غرق روسری تو بودم، تو خیس آب!

 (دور از وجود ناز تو باشد بلا عزیز)


من غرق روسری تو بودم که ناگهان

گفتی: همین بغل... چقَدَر بی‌هوا عزیز؟!


رفتی و عطر روسری‌ات ماند پیش من

تا بوده غصّه بوده فقط سهم ما عزیز


رضااحسان پور

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۶
هم قافیه با باران

شهر خواب آلوده را بیدار می خواهد چه کار؟

این همه دار است! استان دار می خواهد چه کار؟

رازهای پشت پرده یک به یک شد بر ملا

پرده ی بی پرده را اسرار می خواهد چه کار؟

هر خلافی ریشه اش خشکانده شد در این دیار

شهر ما امن است! پس سرکار می خواهد چه کار؟

با وجود این همه غارتگر دارای پست

مملکت باور بکن اشرار می خواهد چه کار؟

آن که آب از کله اش رد شد، قضاوت باشما

واقعا پیژامه و شلوار می خواهد چه کار؟

هر دروغی را که می شد برزبان آورد و رفت

مانده ام این کار او، انکار می خواهد چه کار؟

سرزمینی که ندارد یک نفر بیکار، پس

یک وزارتخانه مثل کار می خواهد چه کار؟

تا چنین روشن تر از روز است و گویاتر ز بوق

این تورم شاخص آمار می خواهد چه کار؟

کاسبان هم مثل زالو خون ما را می مکند

خاک ایران این همه خونخوار می خواهد چه کار؟

با وجود حضرت استاد "خسرو معتضد'

 کشور ما "ایرج افشار" می خواهد چه کار؟

با بزرگانی نظیر حاج "مسعود" و "فرج"

سینما، "فرهادی" و اسکار می خواهد چه کار؟

خشک چون دریاچه شد، تبدیل می گردد به دشت

دشت، 

دیگر مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم


عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم


بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم


یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است

من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم


حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم


مهدی فرجی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت


چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت


جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من

مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت


دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی

قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت


هرچه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ

هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت


مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است

قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران